eitaa logo
🌸تنهامسیریهای آذربایجان شرقی
871 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷در زندگی ، فضا فضای امتحانه . منتها ما اینجوری به زندگی نگاه نمیکنیم . شما شونصد تا کلاس راههای کسب موفقیت تو شهر میبینی ، یه کلاس نمی بینی راههای موفقیت در امتحانهای الهی .(باید آدم بگه من امتحانمو باید پس بدم ، بقیه ش چه اهمیتی داره ؟ ) - میگه حاج آقا من یه مشکلی دارم این چه طرزشه !؟ بگو من یه آزمایشی دارم میشم 👆 🔸رفقا هر کی به بلاها و مشکلات زندگی خودش به نگاه ابتلا نگاه کنه ✅ آناً پنجاه درصد درد بلا کاهش پیدا میکنه آناً بسیاری از گرفتاریهای زیادی و الکی اون مشکل برطرف میشه . میگی خدایا امتحانه ؟ آره خدا؟ 😉 خداوکیلی این نوع نگاه رو امتحان کنید و نتیجه رو بگید ⃟⃝🌼@East_Az_tanhamasir
سلام دوستان 🌸 اگر این نوع نگاه رو امتحان کردید یعنی به بلاها و مشکلات و درگیری هاتون به چشم امتحان خدا نگاه کردید و بعد از یه مدتی از شرایط سختی هاتون نیمچه لذتی هم بردید تعجب نکنید😊👌 بله خدا با ما خیلی کار داره .... خودمون رو بسپاریم به خودش
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محو تحیّر همه‌ی فرشته‌ها، همه‌ی عرش خندید، یه صدایی پیچید؛ ألا اهل العالم، نور زهرا (سلام‌الله‌علیها) تابید💫. ویژه میلاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها @East_Az_tanhamasir
🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 👨‍🔬طب و سلامت ✍️ فواید ترک تدریجی ناهار 🔅رفع فشار زیاد به معده 🔅پاکسازی معده 🔅پیشگیری از چاقی 🔅درمان چربی خون 🔅درمان قند خون 🔅درمان کبدچرب 🔅سبکی بدن 🔅رفع ضعف حافظه 🔰 نکتــــــه ترک ناهار را به یکباره انجام ندهید سعی کنید اینکار را با برنامه ریزی صحیح و منظم و بتدریج انجام دهید، تا نتیجه ی مطلوب و مورد نظر شما حاصل بشه. ☝️فراموش نکنیم ضیافت و مهمانی خداوند فقط شامل دو وعده است واین همان راز سلامتی است✅ @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واقعا عکس بکری هستش ، گویای همه چی هستش مادر مثل پایتخت کشور هستش که بقیه شهر ها با توجه به مرکزیت و اولویت بودن اون اداره میشن و هر چقدر مرکزیت حال و اموراتی که به بقیه شهر ها انتقال میده عالی و خوب باشه حال همشون خوبه . مقام والای زن در کشور ایران و چه دامان پاکی که ازش نسل پاکی بوجود اومده و قدر دان این موهبت الهی است پدر و پسر هم مانند حامی از بانوان خانواده 👌👌👌👏👏👏 @East_Az_tanhamasir
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✍داستـــــــــان زندگـــــــــــــی ....... زندگی دیکته ای نیست که آن را برای ما بخوانند و ما بنویسیم ! زندگی انشائیست! که تنها باید خودمان آن را بنگاریم؛ زندگی می چرخد... چه برای آنکه میخندد، چه برای آنکه میگرید... زندگی دوختن شادی هاست... زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست... زندگانی هنر هم سفری با رنج است... زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است... @East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بسم رب الشهدا ❤️ ✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده:
🖌🌱🖌🌱🖌🌱🖌🌱🖌 ✍پنـــــــــــــد امشــــــــــب از خداوند برکت بطلبید نه ثروت زیرا اگر ثروتمند شوید مشخص نیست که ثروت با خوشی و سلامتی و اتحاد و دوستی با خانواده و اقوام همراه باشد یا نه! اما برکت، ثروتی است همراه با عشــــــق و رحمـــــت الهـــــی و دوستـــــی...... و یــــــاری رسانیــــــدن به فقرا ✓ @East_Az_tanhamasir