AUD-20220709-WA0004.mp3
8.54M
#راضی_به_رضای_تو ۸
تا حالا اتفاق افتاده برات؟
که حادثه ای تلخ آنقدر آزارت داده، که بیتابت میکنه، اما ....
بعد از چند وقت، به این باور رسیدی، که این حادثه، برای تو، فقط خیر بوده و بس؟
🔍این حوادث و چجوری تشخیص بدیم؟
@East_Az_tanhamasir
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر قشنگ با یه انیمیشن ساده و کوتاه این مفهوم رو رسوند که:
به فکر حرف مردم نباشیم...
اینجوری هیچ وقت از زندگی که داریم لذت نمیبریم و همش دنبال این هستیم که مردم رو راضی نگه داریم. بجای این حواسمان باشد خداوند از ما راضی و خشنود باشد.
🌸🍃 @East_Az_tanhamasir
🌱💕🌱💕🌱💕🌱💕🌱
زندگی رازیباترکن
گاهی باندیدن
نشیدن ونگفتن
زندگی فقط مال مانیست
به همه تعلق دارد
پس زندگی رابرای همه زیباکنیم
بامهر، بامحبت، بالبخنــــــد 💕
@East_Az_tanhamasir
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖼♦️روحیه توکل و توسل در
سبد سبک زندگی خانواده
✍پدری روحانی با
8 پسر و 3 دختر
نتیجه آن 👇
🔺خانواده 75 نفره
🔺25 طلبه روحانی
#تکثیر نسل پاک شیعه ایرانی
@East_Az_tanhamasir
وظیفه ۲۵ منتظران.mp3
3.49M
#وظایف_منتظران
#قسمت_بیستوپنجم
🟣 کمک کردن به سایر منتظران
#ابراهیم_افشاری🎙
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
@East_Az_tanhamasir
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و چهارم : کردستان
✔️ راوی: مهدي فريدوند
🔸#تابستان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مسجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکي از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده هاي #کردستان را از #محاصره خارج کنيد.
🔸بلافاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.
ساعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشين بليزر به سمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ 3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
🔸بسياري از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكي عبور كنيم. اما با ياري خدا، فردا ظهر رسيديم به سنندج. از همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دکه #روزنامه فروشي ايستاديم.
🔸ابراهيم پياده شد که آدرس مقر سپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين اينها چيه که ميفروشي!؟ با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشروبات الکلي چيده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطريها #شليک کرد.
🔸بطريهاي مشروب خرد شد و روي زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت سراغ #جوان صاحب #دکه. جوان خيلي ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفي کرد.
ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نيستي. اين نجاستها چيه که ميفروشي، مگه خدا تو قرآن نميگه: «اين کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. »
جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد.
🔸ابراهيم كمي با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. جوان مقر #سپاه را نشان داد. ما هم حرکت کرديم. صداي گلول ههاي ژ 3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه ميکردند. ما هم بيخبر از همه جا در شهر ميچرخيديم.
🔸بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوي تمام ديوارهاي سپاه، گونيهاي پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامي بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزي از ساختمان پيدا نبود.
هر چه در زديم بي فايده بود. هيچكس در را باز نميكرد. از پشت در ميگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد #فرودگاه کجاست؟!
🔸يکي از بچه هاي سپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمي که برويد به فرودگاه ميرسيد. نيروهاي انقلابي آنجا مستقر هستند.
🔸ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل #سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. سه گردان از سربازان ارتشي آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهاي سپاه در فرودگاه مستقر بودند. گلول ههاي خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شليک ميشد.
🔸براي اولين بار محمد #بروجردي را در آنجا ديديم. جواني با ريشها و موي طلائي. با چهر هاي #جذاب و خندان.
برادر بروجردي در آن شرايط، نيروها را خيلي خوب اداره ميکرد. بعدها فهميدم فرماندهي سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
@East_Az_tanhamasir