🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌷سیروس به همراه نیروهای جنگهای نامنظم در جبهه سوسنگرد مستقر شدند و در عملیاتهای مختلف این منطقه از جمله عملیات #آزادسازی_سوسنگرد_و_نصر (در هویزه)، #طریقالقدس_وامام_مهدی(عج) حضور فعال داشت.
🌺
جهت شرکت در عملیات فتح المبین به تیپ علی ابن ابی طالب (ع) پیوست و پس از این عملیات به همراه دوستانش در تیپ 27 محمد رسول الله.. برای آزادسازی شهر خرمشهر مشارکت نمود. بادپا در زمستان سال 1361 در #عملیات_فتح_المبین در منطقه سومار به شدت مجروح و یک پای وی قطع گردید.
🌹
بعد از بهبودی نسبی بار دیگر در جبههها حضور یافت و تا پایان جنگ در عملیاتهای مختلف در واحدهای ادوات شرکت فعال داشت. او با تاسیس قرارگاه نوح، جزء بنیانگذاران این قرارگاه در منطقه سوم نیروی دریایی ( بوشهر ) بود. بارها در جبهه های مختلف مجروح گردید به طوری که بر اثر جراحتهای متعدد دچار بیماری اعصاب و روان گردید و بخش اعظم سلامتی خو را از دست داد. و به درجه 65% جانبازی نائل آمد.
🍃
#شهیدسیروس_بادپا
#سالروزشهادت
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊
#قسمت_چهل_و_نهم
🌷چفيه 🌷
راوی:عباس هادی
اواخر سال۱۳۶۰بود.ابراهيم در مرخصي به سر ميبرد.آخرشــب🌃 بود كه آمدخانه،كمی صحبت كرديم.بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد!گفتم:راستي داداش، اين همه پول از كجا مياری!؟من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك ميكني،براي هيئت خرج ميكني، الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست! بعد به شوخي😄 گفتم: راستش رو بگو،گنج پيدا كردي!؟ابراهيــم خنديد😊 وگفت: نه بابا،رفقا اين ها را به من ميدهند،خودشــان هم ميگويند درچه راهي خرج كنم.فردای آنــروز با ابراهيم رفتيم🚶بازار، از چند دالان و بازارچه ردشــديم.به مغازه مورد نظررسيديم.مغازه تقريباً بزرگي بود.پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك باابراهيم دست و روبوسي كردند، معلوم بود كاملاًابراهيم 💚را ميشناسند.بعد از كمي صحبت های معمول،ابراهيم گفت:حاجي،من ان شــاءالله فردا عازم گيلان غرب هستم.پيرمرد هم گفت: ابرام جون💚، براي بچه ها چيزی احتياج داريد؟ابراهیم کاغذی از جیبش بیرون آورد و به پیرمرد داد
#ادامه دارد...
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊
🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊
گفت:به جز اين چندمورد،احتياج به يك دوربين📹 فيلم برداری داريم.چون اين رشــادت ها وحماسه هابايدحفظ بشه.آيندگان بايدبداننداين دين واين مملكت چه طورحفظ شده.بعد هــم ادامه داد:براي خود بچه های رزمنده هــم احتياج به تعداد زيادچفيه داريم.صحبت كه به اينجا رسيد پسر آن آقا كه حرف های ابراهيم را گوش ميكردجلــو آمد🚶وگفت: حالادوربين 📹يه چيزي،اماآقاابرام💚،چفيه ديگه چيه؟!مگه شمامثل آدمای لات و بيكارميخواهيددستمال گردن بندازيد!؟ابراهيم مكثي كرد☺️ وگفت:اخوي،چفيه دســتمال گردن نيســت.بچه هاي رزمنــده هروقت وضو ميگيرندچفيه برايشــان حوله اســت، هر وقت نماز❤️ميخوانندســجاده اســت.هروقت زخمي شــوند😞، با چفيه زخم خودشان راميبندندو...پيرمردصاحب فروشگاه پريد تو حرفش وگفت:چشم آقا ابرام💚،اون رو هم تهيه ميكنيم.فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم.همان پيرمرد با يك وانت🚚 پر ازبارآمد.سريع رفتم داخل خانه وابراهيم را صدا كردم.پيرمرد يك دســتگاه دوربين 📹ومقداري وسايل ديگر به ابراهيم تحويل دادوگفت:ابرام جان💚،اين هم يك وانت پراز چفيه.بعدهــا ابراهيم تعريف ميكردكــه از آن چفيه ها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم😌.كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد🌷
#پایان_قسمت_چهل_و_نهم
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#عنایت_حضرت_فاطمه
به شهید عزیز #عبدالحسین_برونسی
خواستم بلند شوم، یک دفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود، یک رویای شیرین و بهشتی.☺️
عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم. صورتش را برگرداند طرفم. توی چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم و گفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.
عادی پرسید: کدوم جریان؟🤔
ناراحت گفتم:😔 خودت رو به او راه نزن، این «بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو»، چی بود جریانش؟
از جاش بلند شد. گفت: حالا بریم سید جان که دیر می شه، برای این جور سوال و جواب ها وقت زیاد داریم.🙂
خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم. گفتم: نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.
🌹
از علاقه زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرات می کردم این طور پافشاری کنم. آمد چیزی بگوید که یک دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد😓 سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!😌
منتظر تکه، پاره های تعارف نماند. رو به من گفت: بریم سید؟
#ادامه_دارد
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#عنایت_حضرت_فاطمه
به شهید عزیز #عبدالحسین_برونسی
طبق معمول تمام عملیات های ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.😢 از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سوالم، حسابی ناراحت شده بودم.😔 دمغ و گرفته گفتم؛ آقای برونسی هست، با خودش برو.
عبدالحسین لبخندی زد و گفت:😊 اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری.
دلخور گفتم: نه دیگه حاج آقا!😒 حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کاره بهتره که نریم.
ظریف آمد بین حرفمان. به ام گفت: حالا من از بگو، مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست می گه.👌
تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل توی ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده زود راه بیفتی که بریم.
🌸
دیگر چیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش.
خود ظریف نشست پشت یک پی ام پی، من هم کنارش. دو، سه تا پی ام پی دیگر هم آماده حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه عملیات.
🌺
رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم. به ظریف گفتم: همین جا نگه دار.✋
#ادامه_دارد
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝