eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎈🎂•• شبِ‌ میلادِ تو‌ ای‌ دوست برایِ‌ دلِ‌ ما شبِ‌ میلاد‌ِ همه‌ خوبی‌ هاست 😍 💛 ✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌻|• برای جشن تو 🎊 یک روز بس نبوده و نیست؛ تولد تو همان روزِ بی گناه من است✌️ 💚 🌱 .
..🎂🎈 🎊 پخت کیک به مناسبت تولد شهید هادی 😍 💌 𖠄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~[﷽]~ دلم یک دنیـا میخـواهد شبیه دنیای تو❤️🍃 که همه چیـزش بـوی خـدا بدهد...(: 🍀 🥰 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 •° |﷽|°• عالم ز آه تیره‌ تر از صبح محشر است خون جگر به دیده آل پیمبر است🖤 شهر مدینه گشته عزا خانه وجود🏴 رخت سیاه بر تن زهرا و حیدر است..! 🕊 🥀 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 •° |﷽|°• خــــنـده های دلنشین شـــهدا نشان از آرامــش دل دارد💕 وقــــتی دلـــــت با خــــــدا باشــد لبانت همیشه می خنـــدد😇 🕊 🥰 .
. 🌹دوست شهید: ابراهیم با شلوار و پیراهن شیک، و ساک به دسـت اومـد باشگـاه. یکــی از بــچه هـا بـهـش گفــت: ابـرام جــون هیـکلت خیـلی جالــب شـده، توی راه دیـدم دو تــا دخــتر پشت سرت میان و از تو تعریف می کنند ابراهیم خیلی ناراحت شد😔 فرداش با پیراهن بلند و شلوار گشاد اومد باشگاه،به جای ساک هم کیسه پلاستیکی دسـتش بـود. بچــه ها گفــتند: مـا بــاشـگاه میایم تا اندام ورزشکاری پیدا کنیم ولباس تنگ بپوشیم، این چه لباسیه پوشیدی؟😳 ابراهیم گفت: ورزش اگه برا خدا باشه عبادته، به هر نیت دیگه ای باشه فقط ضرره❗️ 📕سلام بر ابراهیم، صفحه۴١ 🦋 .
•|﷽|• دلم یک دنیـا میــخـواهد شبیه دنیای تو ❤️🍃 که همه چیـزش بـوی خـدا بدهد(: 🦋 🌸 .
همرزم شهید: اوایل جـنگ توی ارتفاعـات گیلانِ غـرب بودیم پاسگاه و جاده‌های مرزی دست عـراق بـــود🗺 با حسرت به ابراهیم گفتم: یعنی میشه مردم ما راحت تر از این جاده عبور کنند و به شهرشون برن؟😔 ابراهـیم لبخنـد زد و گفــت: چــی میگی؟ روزی میاد کـه از همین جـاده مـردم مـا دسته دسته به کربلا سفر می کنند🚗 ۲۰ سال بعد وقتی مردم از همان جاده میرفتن کربلا، یاد حرف ابراهیم افتادم... 🌷منبع : کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۲۷ 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「•﷽•‌」 رفــیق شـهید که داشته باشی:😎👇 مـــیدونی یــکی حـواسش بـهت هست یکی که اومده تا وصـلت کنه به خدا؛) 🍃 💫 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•﷽•‌~ سـلام بـر کـسـانــی کـــه بی‌منـت بـرای مـا صــبـر کـــردنـد تــــا دوبـــاره بــه زندگی برگردیم..(🙃" 🌾 🌹 •
~🪴~ شهید هادی در یک اردیبهشت سال ۱۳۳۶ به دنیا اومد و تحصیلات دوران دبستان در مدرسه طالقانی و دبیرستان را در مدارس ابوریحان و کریم‌خان گذراند.🚶‍♂ ابراهیم تونست در سال ۵۵ دیپلم ادبی خودش رو دریافت کنه.🧑‍🎓 اون از همون سال‌های پایانی دوره دبیرستان، مطالعاتی غیر از دروس تحصیلی خودشو هم شروع کرد.📚 یکی از عواملی که در رشد شخصیتی ابراهیم نقش به سزایی داشت، حضورش در هیئت جوانان وحدت اسلامی شاگردی در محضر بزرگانی همچون مرحوم علامه محمدتقی جعفری بود.🙂💫 ابراهیم، در دوران پیروزی انقلاب اسلامی، شجاعت‌های زیادی از خودش نشان داد. اون همزمان با تحصیل به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب، در سازمان های تربیت بدنی و سپس آموزش پرورش مشغول به فعالیت شد.🥰 ابراهیم در تاریخ 22 بهمن سال 61 و در سن 25 سالگی، بعد از یک زندگی پر از فراز و نشیب،در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.🥺 همونطور هم که خودش از خداوندمی خواست، پیکر مطهرش در کربلای فکه گمنام ماند.💔 📜 🤍 •~•~•
°°°🌻°°° همرزمان شهید: آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشــتیم تــهــران. در عــیــن خــســتـگی خـیلـی خــوشــحــال بــود.می گــفــت:هــیــچ شـهـیـدی یـا مـجــروحـی در مـــنـطـقه دشـمـن نـبـود، هـرچـه بـــود آوردیــــم بــعــد گــفــت: امـشـب چـقدر چـشـم هــای مــنــتــظـر را خـوشـحال کردیــم مادر هرکدام از این شهدا سـر قـــبــر فرزندش برود، ثوابش برای مـا هــم هست.مــن بـلافـاصـله از مـوقـعیـت استفاده کردم و گــفـتـم: آقــا ابــرام پـس چـرا خـود دعــا مـی کــنـی کـــــه گـمــنــام بـاشی!؟مـنتظر ایــن ســوال نـبــود. لـحــظــه ای ســـکــوت کــــرد و گفت: مـن مـادرم رو آمـــاده کــــردم، گفتم منتظر مــن نـــبــاشــه، حــــتــی گفتم دعا کنه که گـــمـــنــام شــهـیــد بــــشـــم! ولــــی بـــــاز جـــوابـــی کـــــه مــی خــواســـتـم نـــگــــفــــت..(:🌷" 🌱 •
❁«﷽»❁ شفاعتت را از ما دریغ نکن تا روزی همنشینت باشیم و لبخند زیبــایت را به نظاره بنشینیم:)❤️ 🕊 🌷 •
•✨• نارنجک " قبل از عمـــليات مطلع الفجر بود. جــــهت پـاره‌ای از مسائل و هماهـــنگی بهتر، بـــين فرمانـــدهان سپاه و ارتـــــش جلســــه‌ای در محل گــــروه اندرزگو برگزار شده بود. بـجز من و ابراهيم سه نفر از فرماندهان ارتش وسه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بـــــــچه‌ها هــــم در داخل حـــياط مشغول آمـــــوزش نظــــامی بودند. اواســــط جلسه بود و همه مشغول صحـــبت بودند. كه يكدفعه از پنجره اتاق يك نارنــــــجك به داخل پرت شد و دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد.🤯 همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم رو در بين دسـتانم قرار دادم و به سمت ديوار چمـباتمه زدم. برای لحظاتی نفس در سينه‌ام حبس شده بود. بقيه هـــم مانــند من، هر يـــك به گوشه‌ای خزيده بـــــودند.😥 لحـــــظات بــه سخـــــتی می گذشت اما صدای انفجار نيامد.خيــــلی آرام چشـــــمانم را بـــاز كـــــردم و از لابـــه‌لای دستانم نگاه كردم 👀 از صـــــحنه‌ای كـــــه می ديدم خيلی تعجب كردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم و سرم را بالا آوردم با چشماني كه از تعجــــب بزرگ شـــده بود گفتم: آقا ابرام!! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق ســـــــرهايشان را بلند كـــردند و با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي‌كردند.😲 صحنه بســـــيار عجيبی بود. در حالـــــــی كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده بوديــــم ابراهيم روی نارنجك خوابـــــيده بود.💣 در همين حين مسئول آمـــوزش وارد اتاق شد و با كـــــلی معذرت خواهی گفــــت: "خيــــلی شرمنده‌ام ، اين نارنجك آموزشی بود. 😅 اشتباهی افتاد داخل اتاق." ابراهيم از روی نارنجك بلنـــد شد در حالی كه تا آن مــــوقع كه ســال اول جنـــگ بود چنين اتفاقی برای هيچ یک از بچه‌ها نيفتاده بود. بعــد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بيـــــن بچه‌ها می چرخيد.🙃🌱 🕊
<<🌸>> دوستان شهید: عصر روز نیمه شـعـبـان ابراهـیـم وارد. مقر شد. هـمان روز بـچه هـا دور هـم جمع شدیم. از هـر مـوضوعی صحبت به میان آمد تا این که یکی از ابراهیم پرسید: بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟!ابراهیم کـمی فـکر کـرد و گـفت: تـو بـچـه هـای ســپــاه هــیــچــکــس را مــثــل مــحــمــد بروجردی نمـی دانم. مـحمد کـاری کرد کـه تـقـریـبـا هـیـچ کـس فکرش را نمی کــرد در کــردســتــان بــا وجـود آن همه مــشــکلات تــوانست گـروه هـای پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کنـد و از ایـن طریق کردسـتان را آرام کـنـد.در فرمانده ها ارتش هم هیـچـکس مـثـل ســرگــرد عـلـی صـــیـاد شـیـرازی نیـست. ایـشــان از بـچـه هـای داوطــلــب ســاده تـــر اســـت. آقــای‌ صـیاد قــبــل نـظــامـی بـودن یــک جـوان حـزب اللـهی و مومن اســت.از نــیــروهــای هــوانیروز،هــرچـه بـگـردی بـهـتر از سـروان شـیـرودی پـیـدا نـمـی کـنـی، شـیـرودی در سـرپـل ذهاب با هــلی کــوپـتــر خــودش جلوی چـندیـن پاتک عـراق را گرفت. با این کــه فـرمانده پـــایـــگـــاه هــوایی شــــده آنــقـــدر ســــاده زنـدگی می کند که تعجب می کنید! ... هـمان روز صـحـبــت بـه ایـنـجا رسید که آرزوی خـودمـان را بــگــوئــیــم. هـرکـسی چـیــزی گـــفـــت. هـــمــه مـنــتـــظر آرزوی ابــراهــیــم بــودند ابــراهــیــم مـکـثی کرد و گفت:آرزوی مــن شـ.ــهـــادت هـــســت ولــی حــالا نــه! مــن دوســــــــت دارم در نــــــــبـــــــــــــرد بـــــــــا اســـــــــــــرائــــــــــیـــــــــــل شـــــــــهـــــــیـــــــــد شـــــــــوم..‌‌(:🕊‌" 🌱 •
«﷽» ای شـهید از چـشمانت . . .👀 از امتداد نگاه روشنت ؛ می‌توان یافت ؛ 🚶 مسیر " شهادت " را .. دعایمان کن 🥲🤲 🤍 🌇 •°•°•
🦋•٠ خاطرات: یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفتـــه بود 🌧 چند نفر از پیرمردهائی که می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانـــده بودند که چه کنند.👨‍🦳 همان موقع ابراهیـــــم از راه رسید، پاچه شــوار را بالا زد و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.✨ 🕊 •
...🕊 《من مادرم رو آماده کردم》 آخر آذرماه بود.با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود☺️ می گفت:هیچ شهـــیدی یا مجروحـــی در منطقه دشمن نبود،هرچه بود آوردیم.😇 بعد گفت:امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مـــادر هر کدام از ایــن شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابـــش برای ما هم هست.😍 من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم:آقا ابرام پس چرا خود دعا مــی کنی که گمنام باشی!؟🤨 منتــظر این سوال نبود. لحــظه ای ســکوت کرد و گفت: من مادرم رو آمــاده کردم🥺 گفتم منــتظر من نباشه، حتی گفــــتم دعا کنه که گمنام شهـــید بشم! ولی باز جوابی که می خواســتم نگفت.😔 🥀 .
•٠🌹 خاطرات: اولین سال جنگ بود که چند تایی از بچه های گـــــــــروه اندرزگو به ســــــــمت یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلان غرب رفــته بودند🏔 آن زمان پاســــگاه مرزی دســت نیروهای بعــــثی بود و با خیـــــال راحت در جاده ها رفت و آمد می کردند. بچه ها به بالای تپــــــه ای که مشــــــــــرف به مرز بود، رسیدند🙂 ابراهیم مثل همیشه کتاب دعایش را باز کرد و با نوای زیارت عاشورای او همه بچه ها دم گرفتند و صـــــدای زمزمه شــــان در فضا پیچید📖😌 بچه ها با نگاهی حسرت آلود به مناطق اشغالی نگاه می کردند، یکی از آنها رو به ابراهیم کرد و گفت: چطور این بعثی ها باید به راحتی آنجا تردد کنند و ما... یعنی می شود یک روزی برسد که مردم ما هم از روی این جاده ها به خانه ها و شهرهای خودشان بروند🏘ابراهــــیم که این حرف ها را شـــنید، گفت: «این حـرفا چیه که میـــزنی، یـــه روزی می رســــه که مردم از همــــین جاده ها دســ. ته دسته می رن کربلا😉🕌 آن مرز جایی نبود جز مرز خسروی و حالا سال ها از آن روزها گذشته بود که بعضی از باقی مانده بچـــــه های آن روز به اتـــفاق هم به سمت کربلا حرکت می کردند که در پیــــــاده روی اربعــــین شـــرکت کنــــــند 🥺 یاد همان حرف های ابراهیم افتـــــــادند که می گفت: یه روزی می رسه که مـــــــردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا🥰 🕊 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌸°• ‹شـھــید،شــھــدا،شـھـادت› 'کلماتے‌ کـھ‌‌ فـقـط‌ نـصـیـب‌‌ ؏ـاشقان‌ مےشوند..!♥️' 🕊 •
•✨• " نـــــــارنــــــجک☄ " قبل از عمـــليات مطلع الفجر بود. جــــهت پـاره‌ای از مسائل و هماهـــنگی بهتر، بـــين فرمانـــدهان سپاه و ارتـــــش جلســــه‌ای در محل گــــروه اندرزگو برگزار شده بود. بـجز من و ابراهيم سه نفر از فرماندهان ارتش وسه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بـــــــچه‌ها هــــم در داخل حـــياط مشغول آمـــــوزش نظــــامی بودند. اواســــط جلسه بود و همه مشغول صحـــبت بودند. كه يكدفعه از پنجره اتاق يك نارنــــــجك به داخل پرت شد و دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد.🤯 همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم رو در بين دسـتانم قرار دادم و به سمت ديوار چمـباتمه زدم. برای لحظاتی نفس در سينه‌ام حبس شده بود. بقيه هـــم مانــند من، هر يـــك به گوشه‌ای خزيده بـــــودند.😥 لحـــــظات بــه سخـــــتی می گذشت اما صدای انفجار نيامد.خيــــلی آرام چشـــــمانم را بـــاز كـــــردم و از لابـــه‌لای دستانم نگاه كردم 👀 از صـــــحنه‌ای كـــــه می ديدم خيلی تعجب كردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم و سرم را بالا آوردم با چشماني كه از تعجــــب بزرگ شـــده بود گفتم: آقا ابرام!! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق ســـــــرهايشان را بلند كـــردند و با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي‌كردند.😲 صحنه بســـــيار عجيبی بود. در حالـــــــی كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده بوديــــم ابراهيم روی نارنجك خوابـــــيده بود.💣 در همين حين مسئول آمـــوزش وارد اتاق شد و با كـــــلی معذرت خواهی گفــــت: "خيــــلی شرمنده‌ام ، اين نارنجك آموزشی بود. 😅 اشتباهی افتاد داخل اتاق." ابراهيم از روی نارنجك بلنـــد شد در حالی كه تا آن مــــوقع كه ســال اول جنـــگ بود چنين اتفاقی برای هيچ یک از بچه‌ها نيفتاده بود. بعــد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بيـــــن بچه‌ها می چرخيد.🙃🌱 🕊 .
♥️⛓ خاطره شهید: قـبـل از عــمــلــیــات مـطـلـع الـفـجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.من و ابراهیم و سه نـفر از فرماندهان ارتــش و ســه نفر از فـرمـانـدهـان سـپـاه در جـلـسـه حـضـور داشـتـنـد. تـعـدادی از بـچـه هـا هـم در داخـل حـیـاط مـشـغـول آموزش نظامی بـــودنــد. اواســط جـلــسـه بــود، هــمـــه مــشــغـول صـحبت بودند که ناگهان از پـنـجـره اتــاق یک نارجک به داخل پرت شــد!دقیقا وســط اتــاق افــتــاد.از ترس رنـگم پـریـد. هـمـیـنـطـور کـه کـنـار اتـاق نـشـسـتـه بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیـوار چـمـبـاتـمـه زدم!برای لـحـظاتـی نـفـس در سیـنـه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هریک بـه گـوشــه ای خــزیــدنــد.لــحــظـات بــه سختی می گـذشـت، امـا صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتـاق نــگاه کـــــردم. صــــحـــنـــه ای کــه مــی دیـــدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سـرم بـرداشـتـم. سـرم را بالا آوردم و با چــشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گـفـتـم: آقا ابرام ...! بقیه هـم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نـگـاه مـی کـردنـد.صحنه بسیار عجـیبی بود. در حـالـی که هـمـه ما در گـوشه و کـنــار اتـاق خـــزیـده بـــودیـم، ابـراهــیــم روی نـارنـجک خـوابـیـده بـود!در هـمـین حین مسول آمـوزش وارد اتـاق شـد. بـا کــلــی مــعــذرت خـواهـی گفــت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتــاق! ابــراهــیــم از روی نارنجک بلند شد، در حـالی کـه تا آن مــوقــع کــه ســال اول جــنـــگ بــود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود.گویی ایــن نارنــجــک آمـده بود تا مردانگی مـا را بـسـنـجـد..(:🙃" 🌱 •