eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم #شهید_مجید_قربانخانی #قسمت_1 شهید #مجید_قربان_خانی متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند😁. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» @ebrahimdelha❤️🍃 #ادامه_دارد 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم #شهید_مجید_قربانخانی 🍃🌹سفره‌خانه آقا مجيد🌹🍃 #شهيد_قربانخاني سفره خانه‌اي را در انتهاي محله يافت‌آباد راه‌اندازي كرده بود. وجود اين سفره‌خانه كه خيلي جاها از آن با عنوان #قهوه‌خانه ياد كرده‌اند در كنار #خالكوبي روي دست مجيد، باعث شده تا شهيد قربانخاني را #مجيد_سوزوكي جبهه‌هاي دفاع از حرم لقب بدهند. اما مريم تركاشوند مادر شهيد با اين موضوع موافق نيست و مي‌گويد: «برخي از همرزمان پسرم كه تنها مدت كوتاهي او را مي‌شناختند، در مصاحبه‌هاي تلويزيوني از خالكوبي روي دست پسرم حرف زده‌اند و سفره‌خانه‌اش را قهوه‌خانه مي‌گويند. در حالي كه مجيد از 14 سالگي با بسيج ارتباط داشت. چفيه روي دوشش مي‌انداخت و در امور فرهنگي و اجتماعی شرکت میکرد. اين خالكوبي نهايتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. اسم من را هم روي دستش خالكوبي كرده بود. وقتي ايراد گرفتم كه چرا اين كار را كردي؟ گفت دوستانم اصرار كردند و من هم جوگير شدم. بعد حتماً پاكش مي‌كنم. پسرم #25 سالش بود كه شهيد شد. بزرگ شده يك محله جنوب شهري كه نوسان زيادي را در دوران جواني تجربه مي‌كرد. آن خالكوبي هم يك احساس زودگذر بود. حالا افرادي كه تنها چند ماه او را مي‌شناختند خالكوبي و سفره خانه‌اش را مي‌بينند، اما روزهايي كه براي بيماران #HIV داوطلبانه خدمت مي‌كرد را نديده‌اند😔 @ebrahimdelha❤️🍃 #ادامه_دارد 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #شهید_مجید_قربانخانی #رخت_رزمندگي به جاي #رخت _دامادي (نمي‌دانم چه اتفاقي برايم افتاده كه مدام نماز مي‌خوانم)   بالاخره زمان اعزام مجيد قربانخاني فرا مي‌رسد. پدر و خصوصا مادرش تا اين لحظه مخالف رفتن او هستند اما مجيد ترفندي مي‌زند و از زير قرآنشان رد مي‌شود. مادر شهيد خاطره جالبي را تعريف مي‌كند: «قرار بود براي مجيد زن بگيريم. حتي صحبت‌هاي مقدماتي براي خواستگاري پيش آمده بود، خودش هم ظاهراً موافق بود. اما وقتي قرار شد موضوع #خواستگاري را رسمي كنيم، نيامد و مخالفت كرد. نگو همزمان دارد كارهاي اعزامش را پيگيري مي‌كند. 🌹🍃 عاقبت دو، سه روز قبل از اعزامش وقتي لباس‌هاي نظامي‌اش را شسته بودم، به خانه آمد و رفت لباس‌ها را خيس خيس پوشيد، دي ماه بود و هوا سرد. گفتم چرا لباس مي‌پوشي. سرما مي‌خوري. گفت من از پرواز جاماندم و دوستانم رفتند، مي‌خواهم بچه‌ها را سركار بگذارم و الكي با لباس نظامي از زير قرآن رد شوم و عكسم را بين بچه‌ها پخش كنم. گويا نقشه‌اش بود كه به اين ترتيب از زير قرآن ردش كنيم. اما من احتياط كردم و حتي نمي‌خواستم از او عكس بگيرم كه گفت مريم خانم جو گير نشو. قرآن كه بالاي سرم نمي‌گيري، حداقل عكس بگير. به ناچار عكسش را انداختم. پنج‌شنبه بود و شنبه‌اش بدون خداحافظي رفت😔❤️» @ebrahimdelha❤️🍃 #ادامه_دارد 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سلام دوستایِ مهدویِ من شبتون بخیر🍃🌹 امشب با قسمت دوم و آخر زندگیِ بزرگوار درخدمتتون هستیم❣ @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم مادر شهيد: «مجيد خيلي شوخ طبع بود و شيطنت داشت، از بيرون نگاه مي‌كردي به نظرت مي‌رسيد اين جوان جز خودش و جمع دوستانه‌اي كه با بچه محل‌ها دارد به چيز ديگري فكر نمي‌كند اما من كه مادرش هستم مي‌دانم چه ذات خوبي داشت و چه قلب مهرباني در سينه‌اش مي‌تپيد. مي‌ديدي كله سحر زنگ مي‌زد و مي‌گفت مريم خانم سفره را بينداز كه كله‌پاچه را بياورم. گيج خواب مي‌گفتم يعني چه كله‌پاچه بياورم؟ مي‌گفت با بچه‌ها رفتيم طباخي دلم نيامد تنهايي بخورم. يا يك بار سه روز با ما قهر كرده بود، زنگ مي‌زد برايتان غذا فرستاده‌ام. مي‌گفتم آقا مجيد شما با در و ديوار خانه قهر كرده‌ايد يا با ما؟ مي‌گفت با اين چيزها كاري نداشته باشيد، بيرون غذا خوردم دلم نمي‌آيد شما از اين غذا نخوريد. آن قدر دل مهرباني داشت كه نظيرش را نديده بودم❣» پدر شهيد هم مي‌گويد:«لحن حرف زدن مجيد خاص بود. بگويي نگويي داش مشتي حرف مي‌زد. من و مادرش را به اسم كوچك صدا مي‌زد. به من مي‌گفت ، مادرش را هم صدا مي‌زد. يا مثلاً از بين دايي‌هايش، تنها به دو نفرشان دايي مي‌گفت و سه تاي ديگر را به اسم كوچك صدا مي‌زد. @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید مدافع حرم _سوزوكي را كه مي‌دانم به دليل شباهت نام شهيد قربانخاني با مجيد فيلم اخراجي‌ها رويش گذاشته‌اند، اما انگار به پسرتان مي‌گفتند، ماجرا چيست؟ پدر شهيد مي‌خندد و در پاسخ مي‌گويد: «دايي‌هاي من نانوايي بربري دارند، مجيد عصرها كه از سركار بر‌مي‌گشت، پشت دخل بربري فروشي مي‌رفت و نان دست مردم مي‌داد. يكي مي‌گفت مجيد دو تا نان بده، آن يكي مي‌گفت مجيد چهار تا هم ]به من بده. سه تا هم به من و. . . همين طور شد كه در محله نامش را مجيد بربري گذاشتند. وگرنه كار و بار پسرم چيز ديگري بود.» طبق گفته پدر شهيد: مجيد يك نيسان داشت كه با آن كار مي‌كرد و روزي‌اش را در مي‌آورد. پشت دخل نان بربري هم تنها به اين دليل مي‌رفت تا اگر مستمندي را مي‌شناسد، نان مجاني به دستش بدهد. آقا مجيد از آن دست بچه‌هاي جنوب شهري مسلكي بود كه دست خيرش زبانزد است. پدر شهيد :‌«مجيد بچه زبر و زرنگي بود و درآمد خوبي داشت. غير از ، يك هم براي سواري خودش داشت. اما عجيب دست و دلباز بود و اگر مستمندي را مي‌ديد، هرچه داشت به او مي‌بخشيد. فكر هم نمي‌كرد كه شايد يك ساعت بعد خودش به آن پول نياز پيدا كند. گاهي طي يك روز كلي با نيسانش كار مي‌كرد، اما روز بعد پول بنزينش را از من مي‌گرفت! ته توي كارش را كه درمي آوردي مي‌فهميدي كل درآمد روز قبلش را بخشيده است. واقعاً دل بزرگي داشت، تكه كلامش اين بود كه «خدا بزرگ است مي‌رساند.» @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شهید عزیز روحت شاد و راهت پررهرو باد مراقب خودتون و خوبیاتون باشین دوستان جانِ مهدوی ❤️🍃 تا فرداشب یا علی اکبررر👋👋👋 @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ اگر هنوز هم تو را آرزو می کنم؛ برای بی آرزو بودنِ من نیست؛ شاید آرزویی زیباتر از تو، سراغ ندارم ... 🌼💞السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)💞🌼 🌷قرار عاشقی ساعت۲۲🕙 به نیت همه شهـــ❤ــــدا #بویژه #شهید_مجید_قربانخانی💕 ╔═ 🌸 ════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha✾ ╚═ ⚘════ 🌸 ═╝
🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻 ❤️ پهلوان‌ها همیشه در افسانه‌ها نیستند.  همیشه آن آدم‌های عجیب‌وغریب و بی‌آلایش قصه‌ها هم نیستند.💖 قهرمان‌ها این روزها همان آدم‌های ساده دیروزند. همان آدم‌هایی که چه ساده از کنارشان گذشتیم و آنها چه ساده‌تر دل بریدند🌈 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛🔥 اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.🌸 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد.🌺 ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.🍃 همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند🌸... 🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤 💖 «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود🌸 تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.⚡️ می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. 💓بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم 💫و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.»💛همه اهل خانه مجید را صدا می‌کنند.🌺 پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.💞 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: ..💗 🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 💖 ... شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»🌺نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم🌾 و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم.⭐️ مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند❤️. همه یکدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید.🌷 لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد. یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد 💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗    @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 💖 مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.🌸 بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.✨قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند❤️: «یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود.🌺 بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب(س)💛 می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود.🌾 وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد.🌙من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.»🕊 💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗    @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾 #شهید_مجید_قربانخانی💖 مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.🌺 ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود.🏥 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» 🌻وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید💚و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید.✨ من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه💗. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است.»🌾 🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 #شهید_مجید_قربانخانی ...مجید خیلی عصبانی می‌شود⚡️ و بارها پایش را به زمین می‌کوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که پشت سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد 💳و جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را می‌کشاند.☀️ حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت🍃 خیلی عجیب است: «وقتی کارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید #داوطلبانه رفت و هیچ #پولی نگرفت.🌸 حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»✨ 🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺 #شهید_مجید_قربانخانی💖 .... وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است.🕊 همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. 🌾شما با مجید چه کردید که #آن‌قدر_ساده‌دل_کند؟💛✨ یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.»💗 مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود.🍂 مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود..💚 🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺🌷🌼🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼 💛 مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد.💗تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. 🌸 شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است.🌺 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست.🌙 یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ 💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼💖🌻🌼 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕 #شهید_مجید_قربانخانی مجید شهید شده است.❤️ بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛🌙 اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم💗 که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند.🍃 وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم.🌺 لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم.❤️ 💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 #شهید_مجید_قربانخانی 💖 «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرکار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد.🌺 کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود.💞 وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی که مجید در عکس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه(س)💛درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم.🌙 هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند🌹 ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💛🌷⭐️🌸💛🌷⭐️🌸💛🌷⭐️🌸 #شهید_مجید_قربانخانی 💗 ....نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر سریع گذشت که نتوانست آنها را به‌جا بیاورد.💚 نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌کنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛✨ اما آن‌قدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است که به گردنش نیست🌼 و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد.»🌙مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است که کوچه قدم‌هایش را کم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد.💌هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌کند.💫 💛🌷⭐️🌸💛🌷⭐️🌸💛🌷⭐️🌸 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
❤♡♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️♡❤️ #خاطرات_شهدا مجید #قهوه‌خانه داشت، برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه #نان_بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش #لبخند را یاد بقیه بیندازد. اخلاقش واقعا #شهدایی بود، بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان #می_خرید و دستشان می رساند. خیلییی #مهربوون بود قهوه‌خانه‌ای که به گفته #پدر مجید تعداد زیادی از دوستان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند : «یکی از دوستان مجید که بعدها #هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را #هیئت خودشان ‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا #مداح بود. بعد آنجا در مورد #مدافعان_حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر #سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من #مرده‌ام که حرم #حضرت_زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان #شب تصمیم می‌گیرد که برود.»... #پیکرمطهرش_هم_بازنگشت.... #شهادت_۲۱دیماه۹۴ #شهیـد_مجید_قربانخانے ╭━═━⊰~❀~⊱━═━╮ 🕊 باابراهـیـــــم دلـها تا ظہور 🕊 @ebrahimdelha ╰━═━⊰~❀~⊱━═━╯
🌱حضرت زینب(س)پاکش می کند! یکی از فرماندهان می گفت مجید وضو می گرفت و همه دست و بالش خالکوبی بود😐 که فرمانده به او گفته بود مجید این کارها چیه آخه.😕 گفت حضرت زینب(س) فردا پاکش می کند.☺️ ✨و طوری پاکش کرد که فقط چند تکه استخوان موند ازش😞 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊💔 وَ... شَھادَت‌ داستان‌ِ ماندِگاری آنانیست که دانستَند دُنیا جایِ ماندَن‌نیست🥺💔! 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🕌•° ای شـــهید از چـــــشمانـت . . .👀 از امتداد نگاه روشنت ؛ می‌توان یافـت ؛ مسیر " شــهـادت " را .. دعـــــــــایـــــمان کـــن 🥺 🦋 .
•~﷽‌~• فرازی از وصیتنامه شهید: امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش می کنم بعد از مرگم خوشـــــحال باشید😌 کــــــه در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم🕊 🦋 🌱 •
•🦋🤍• خاطرات شهید: مجید خیلی به خانواده احترام می گذاشت اما وقتی حضرت زهرا را در خواب مـی بیند كه به مجید می گوید كه یك هفـته قبل از اینكه به سوریه بروی می آیی پیش خودم؛ لذا هر كس باشد می تواند دل بكند واقعاً مجید دل كند😌 و هــر شب كارش گـریه وزاری شـــــده بود 😭و در پیام هایــــی بـه دوستش نوشـــــــــته بود كه خـودم هــــــــــم نمی دانم چه شده و حضرت زیــنب بـا مـن چه كرده كه آرام و قـــرار ندارم و كارم شـده قرآن خواندن و گریه و زاری؛🤲 مجید چه چیزی در وجــــــودش بود كه حضرت زینـب چنان مجید را می خرد كه مجیـــــد از همه چیز در دنیا و امكــــــــــانات مدرن دل بكنــد ان شاءلله كه هـــــــمه قـــدر این جوانـــان را بدانند.👌 مجید حرّ مدافعان حرم شد و با شـــهدای دیگــــــــر فرق دارد 🤔 خـــداوند مـــــجید را انتـــخاب كرد تا به كل دنیا ثابــــــت كند كه مجید را به عرش اعلی برد.✨🌱 🌹 •