eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹 گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊 این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر🗣 من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.😋 ولی این شربت شیطنت😜 بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐 بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد.😳 بار سوم کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد.😒 بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد.😬 وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁😂 خاطرات @ebrahimdelha🌹 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂 طلبه های جوان👳 آمده بودند برای بازدید 👀 از جبهه. 0⃣3⃣ نفری بودند. شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی!😜 مثلاً می‌گفتند: آبی چه رنگیه برادر؟!🤔 عصبی 😤 شده بودم. گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂 خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم!😉 👨👨👦👦بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! فوری پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم🚶. گریه و زاری!😭 یکی می‌گفت: ممد رضا! نامرد! 😩 چرا تنها رفتی؟ 😱 یکی می‌گفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد می‌زد: شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی عربده می‌کشید! 😫 یکی غش می‌کرد! 😑 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا📿 که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن 📖خواندن بالای سر میت! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر!😜😂 رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت: محمدرضا! این قرارمون نبود!😭 منم می‌خوام باهات بیام!😖 بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم.😂😂😂 خلاصه آن شب تنبیه 👊 سختی شدیم. @ebrahimdelha🌹 🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عازم جبهه بودم . یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد .😍😃 مادرش برای بدرقه ی او آومده بود . خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد . بهش گفتم : « مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم . دعای مادر زود مستجاب میشہ .»😌 در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر ، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی !🙄 الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن می ده !» 😐😁😁 ╔═ 🌸 ════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha✾ ╚═ ⚘════ 🌸 ═╝
☺️🌸🌿✨☺️🌸🌿✨☺️🌸✨🌿 🌰آجیل مخصوص🌰 طبعی اش باز گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت نمی دم که نمی دم.😋😜 آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟ بگیر، 😠 تنها می خوری؟ بگیر.😠 و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود. همگی سر کار بودیم. 😂 📋 منبع: مجله جاودانه ها، شماره مجله:49 ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸 🌿═╝
اولین عملیاتی بود که شركت می‌کردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.😰 ساكت و بی صدا در یک ستون طولانی كه مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محکم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.😱🏃‍♂ لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاك خورده‌ای با قنداق اسلحه به پهلوی فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» 😱 از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاك خورده من بوده ام.🏃🙄 😂 ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸 🌿═╝
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🕊 "من سيد نيستم، ولم كنيد" عيد غدير كه مي شد خيلي ها عـ😳ـزا مي گرفتند. لابد مي پرسيد چرا؟ به همين سادگي كه چند تا از بچه ها با هم قرار مي گذاشتند كه به يكي بگويند سيد... البته كار كه به همين جا ختم نمي شد. ايستاده بوديم بيرون چادر كه يكدفعه مي ديديم چند نفر دارند دنبال يكي از برادرها مي دونـ🏃ـد، هي مي گويند: «وايسا سيدعلي كاريت نداريم.» و او مرتب قسم مي خورد كه: «من سيدعلي نيستم، ولـ😰ـم كنيد. تا بالاخره مي گرفتندش و مي پريدند به سر و كله اش و به بهانه بوسيدن، آش و لاشش مي كردند و بعد هم هر چي داشت، از انگشتر و تسبيح و پول و مهر نماز، تا چفيه و حتي گاهي لباس، همه را مي گرفتند و از تنش به بهانه متبرك بودن بيرون مي آوردند. جالب اينكه به قدري جدي مي گفتند: «سيد» كه خود شخص هم بعد كه ولش مي كردند، شك مي كرد و مي گفت: «راستي راستي نكند ما سيد هستيـ🤔ـم و خودمان خبر نداريــ🤔ـم!» گاهي هم كسي پا پيش مي گذاشت و ضمانتش را مي كرد كه: «قول مي ده وقتي آمد تو چادر، عيدي بچه ها يادش نرود؛ ولو شده با يك سكه 20 ريالي» و او مي آمد، سكه را مي داد و غر مي زد كه: «عجب گيري افتاديم ها! بابا ما به كي بگيم كه سيد نيستيم»😂😂 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌸 ﷽ 🌸 شب عملیات والفجر 9 بود. یکی از رزمنده ها خیلی جدی می گفت: بچه ها هیچ می دانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه، گفت: جشن امشب به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و و نبات زیادی امشب قرار است سر من و شما که دوستانم هستید بریزند. رفتیم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود. به او گفتیم: عجب پدر زن دست و دل بازی داری. گفت: ماییم، می توانیم، دارندگی و برازندگی. 🍃🌸🌸🌸🍃🌸🌸🌸🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════🌸 ═╝
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 🌾🌸 🌸 🌾 ☺️ ☺️ عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃 مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.  به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌 او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور  بچه های  مردم رو به ڪشتن مےده!»😐😂😂 ════°✦* ❃ *✦°════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣🆔 @Ebrahim_navid_delha👆👆
😂 🔺️یادمه از اولین دوره های راهیان نور که رفته بودم وقتی وارد هویزه شدیم قشنگی فضاش ما رو گرفت😍 ( کسایـی که رفتن هویزه میدونن چی میگم🌹) جلوی درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واکس میزنن از تونل سر بندها که عبور میکنی میرسی به یه حیاط که دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضی شهدا سایه انداخته و دلچسبه فضا رو دو چندان میکنه☺️ یادمه وارد شدیم و راوی روایت گری میکرد. یکی از بچه ها که سابقه دار بود اصرار کرد بچه ها بریم سر قبر پرسیدیم چرا بین اینهمه شهید به اونجا اصرار داری ⁉️ گفت بیاین کارتون نباشه 🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحه و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میکشیدن جلو بیان برام جای تعجب بود خوب بقیه شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحه بخونن 😒 که این رفیقمون گفت آخه این شهید مسئول کمیته ازدواجه 💍 هر کی با نیت بیاد سر خاکش سریع ازدواج میکنه ( پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن )😂😂😂 ما هم از قصد هی کشش میدادیم و از روی مزار بلند نمیشدیم 😁 یهو راوی اومد بلند جلومون با صدای بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده هااااا زن نمیده به کسی😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهرای پشت سری خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم 😅😂 البته راویی به شوخی میگفت ☺️ خیلی بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن. @ebrahim_navid_delha ••✾🍃🕊🏵🕊🍃✾•• ✅انتشار با درج لینک مجاز است
       🔻 ✨ خواستگاری در جبهه 💐 در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخی‌ها و برنامه‌های خاصی داشتند. رزمندگانی که دارای فرزند کوچک دختر و پسر بودند در گروه‌های مختلف تقسیم می‌شدند. گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که صاحب فرزند دختر بود به چادر دیگری می‌رفتند، در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا می‌شدیم اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خنده‌دار بود و این ماجراها تا هفته‌ها طول می کشید😂😂😂😂😂😂😂         ┈┅━^*❀💠❀*^━┉┈          @Ebrahim_navid_delha           ┈┅━^*❀💠❀*^━┉┈ 👆
😂😂 😂😂 تعداد مجروحین بالا ⬆️رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها💣 دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم باید با رمز حرف میزدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. – رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟😏😏 -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم – رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف تو بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ – بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. – بی‌مزه!😳😏 _ بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😂 😡😡کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. 😠 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅══🌹🦋🌹══┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️ 😂😂😂😂 صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد☹️ از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم✊و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند. فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید😂😂. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید! او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی»😂و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم. 😍👇👇 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 😂😂 😂😂 بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید🏃‍♂. صدای سوتی خمپاره مانند شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود😕. برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید😂😂. 😍👇👇 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
😂😂 😂😂 استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟🤔» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد😌و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟»😂😂 😍👇👇 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خبرنگاری طنز شهید درجبهه😁😊 ...........🌹🌹............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........🌹🌹..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این کلیپ مربوط به سالهای دور است...... ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
●"•◁😂😬▷●↯ ●آره آره آبه…😁💧● دربه‌دردنبال‌آب‌مےگشتيم جايےڪه‌بوديم‌آشنانبود،😶وارد نبوديم تشنگےفشارآورده‌بود😩👊🏽 «بچه‌هابيايين‌ببينين‌اون‌چيه؟»👀 يڪ‌تانڪربودهجوم‌برديم‌طرفش امامعلوم‌نبودچےتوشه🤨 روےيه‌اسڪله‌نفتےهرچيزےمےتونست باشه😥 گفتم:🗣 « كنار...كنار...بذارين‌اول‌من‌يه‌ڪم‌بچشم ، اگه‌آب‌بودشمابخورين»🙄 بااحتياط‌شيرش‌روبازڪردم،آب‌بود😍 به‌روى‌خودم‌نياوردم😝 یه‌دلِ‌سيرآبش‌خوردم😋 بعددستم‌روگذاشتم‌روى‌دلم نيم‌خيزپاشدم‌اومدم‌اين‌طرف🚶🏼‍♂ بچه‌هاباتعجب‌ونگرانى‌نگام‌مےڪردن پرسيدند «چى شد؟...»🧐😩 هيچى‌نگفتم🤐😐 دورڪه‌شدم،گفتم «آره...آبه...شماهم‌بخورين...»😂😁 يڪ‌چيزےازڪنارگوشم‌ردشدخوردبه ديوار😱 پوتين بود...!!😂😐👞 😂 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⤺❊⠕🕊تازه‌اومـده‌بودجبهہ🚶🏽‍♂ یہ رزمنده رو پیڊا ڪرڊه بود و ازۺ می‌پرسیڊ: وقتۍ توۍ تیررس ڊۺمن قرار می‌گیری، برا اینکه ڪۺته نشۍ چی میگۍ؟😶 اون رزمنڊه هم فهمیڊه بوڊ ڪہ این بنده تازه وارڊه🙄 ۺروع ڪرڊ به توضیح داڊن:😬 اولاْبایدوضوداۺتہ‌باۺۍ💧 بعڊروبہ‌قبلہ‌وطورۍڪہ‌ڪسۍ‌نفهمہ‌بایڊ بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنڊه خـدا با تمام وجوڊ گوۺ میداڊ ولۍ وقتۍ بہ ترجمہ‌ۍ جملہ‌ۍ عربۍ دقت ڪرڊ گفټ: اخوۍغریب‌گیرآورڊۍ؟☹️◑ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
°໑💚 ⃟🕊໑°⇩ پسࢪڪ‌ صدای‌ بُز ࢪا ازخود بُز هـم بهتࢪ دࢪمی‌آوࢪد.😐✋🏻 هࢪ وقت دلتنگ بُزهايـش ميشـد،می‌ࢪفت توی يڪ سنگࢪ و مَع‌مَع می‌كࢪد."° يڪ شب، هفت نفࢪ عࢪاقی ڪہ آمده بودند شناسايی👀 با شنيـ👂🏻ـدن صدای بُز طمع كرده بودند كباب بخوࢪند.😋 هࢪ هفت نفࢪ ࢪا اسيࢪ ڪࢪده بود و آوࢪده بود عقب. توی ࢪاه هم ڪلی برايشان صدای بُز دࢪآوࢪده بود.😆 می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است☺️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
[❞"📿🙄"❝]↯ اذان‌نماز‌ رو‌ کہ‌گفتن‌ر‌فتم‌سراغ‌فرمانده🤨 بهش‌گفتم‌روحانی‌نداریم بچہ‌ها‌دوست‌دارن‌پشت‌سر‌شما‌نماز‌ رو ‌بہ‌جماعت‌بخونن فرمانده‌مون‌قبول‌نمی‌ڪرد میگفت:پاهام‌ترڪش‌خورده‌و‌حالم‌مساعد‌ نیسٺ.😢 یہ‌آدم‌سالم‌بفرستین‌جلو‌تاامام‌جماعت‌بشہ بچہ‌ها‌گوششون‌بہ‌این‌حرفا‌بدھڪار‌نبود خلاصہ‌باهر‌زحمتی‌شده‌فرمانده‌ رو‌ راضی‌کردند‌کہ‌امام‌جماعت‌بشہ.😑🖐🏻 فرمانده‌‌نماز‌ رو‌ شروع‌ڪرد‌‌وماهم‌بهش‌اقتدا‌ڪردیم. بنده‌خدا‌ از رڪوع‌‌و‌سجده‌هاش‌معلوم‌بود‌پاهاش‌درد‌ میڪنہ.😣 وسطای‌نماز‌بود‌ڪہ‌یہ‌اتفاق‌عجیب‌افتاد. وقتی‌میخواست‌برا‌ی‌رڪعت‌بعدی‌بلند‌بشہ انگار‌پاهاش‌درد‌گرفتہ‌باشہ، یهو‌گفت:یــا‌ابلفضــل😩وبلند‌شد😐 نتونستیم‌خودمون‌رو‌ڪنترل‌ڪنیم‌همہ‌ زدیم‌زیر‌خنـ😂ـده. فرماندمون‌میگفت:خدا‌بگم‌چیڪارتون‌ ڪنہ! نگفتم‌من‌حالم‌‌خوب‌نیست‌یڪی‌دیگہ‌رو‌ امام‌‌جماعت‌بذارین😒😂. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
𖦹📿🌿𖦹 خیلۍ شــوخ و با روحــیہ بود.😁 . وقتۍ مثـل بقیہ دوستان به او التـماس دعـا میگفتیم یا از او تقاضـاۍ "شفاعت" مۍڪردیم👇🏻 . میگفت مسئله‌اۍ نیسـت😉 دو قطعہ عکس🧔🏻 سہ در چهار و یک برگ فتوڪپۍ شناسنامہ بیاور ببینم برایت چکــار میتوانم بڪنم.🤷🏻‍♂🤨 . در ادامہ هم توضیح میداد ڪه حتـماً گوشهایـت پیدا باشــد🤭😄 عینڪ هم نزده باشـۍ😎🚫 شناسنامہ هم باید عڪس‌دار باشــد!😅 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🕊⃝⃡ ⥈🌿⃝⃡ بخند‌بسیجی😊 ڔزمنده ای تویِ جبهہ بی‌سیـم میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عڔاقی دستگیڔ ڪڔدم بیایـد تـا بیاڔیمِشـون🤨 میگـن خودت بیاڔ😬 میگہ نہ شما بیایـن داداش اینا نمیذاڔن بیـام😂😕🤦🏻‍♂ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
|😂| یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود^^ برای خودش یه قبری‌ڪنده بود شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد :) ما هم اهل شوخےبودیم؛ یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...! گفتیم بریم یه ڪمےباهاش شوخے ڪنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم ، با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند🌿 دیگه عجیب رفته بود تو حال ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه:> بگو: اقراء یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباڪرم بخون😂 🌹 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟😅🙈😂 دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😄😄😂 + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟😅😅 + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره🚨👉 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!🚒😂🙈😅 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم.😂😂 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
869.1K
|🎧| ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ دوران دفاع مقدس...🌷 👌😂 @ebrahim_babak_navid_delha .