eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸هو العشــق🌸 📜 💟 کمیل لبانش را تر کردو مشکوک به سمانخ نگاه میکند: _کے اومدے؟؟ سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد آرام لبخندے می زند و مي گوید: _سلام خسته نباشی همین الان سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد: _‌صغری کجاست؟ _‌الان میاد داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه. سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده. . با آمدن صغری حرکت میکنند سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر میکرد نمی توانست از چیزے سر در بیاورد. . وضع مالی کمیل خوب بودولی نه آنقدر که کسی دنبال مال و ثروتش باشد و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد احساس می کرد سرش از فکر زیاد ممکن است منفجر شود. . با تکان های صغری به خودش امد: _جانم .کجایی؟؟ کمیل دوساعته داره صدات میکنه . سمانه با آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود. _ببخشید حواسم نبود گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟؟ . صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخیدو گفت: بیا خونمون سمانه,جان من سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛ نه عزیزم نمیتون باید برم مامان تنهاست. . صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگشت سمانه نگاهش را به بیرون دوخت و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثرے از ماشین مرموز صبح پیدا کند اما چیزی پیدا نکرد. با ایستادن ماشین سمانه از کمیل تشکر کرد و بعد از تعارف که برای ناهار به خانه انها بیایند وارد خانهشد بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک هاے ماشین کمیل به گوشش رسید. _خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با کاسه ی آش در آن بود انداخت. _سلامت باشی کجا داری میری؟ _آش درست کردم دارم میبرم خونه محسن ثریا دوست داره سمانه به این مهربونی مادرش لبخندے زد و سینی را از او گرفت: _خودم میبرم _دستت درد نکنه سمانه از خانه خارج می شود و آیفون خانه رو به رویی را می زند ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. . نویسنده: فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha. @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✐"﷽"↯ 📜 💟 ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد...از راه کجی که قبال دیده بود میترسد... دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی ...رنگ ناموس همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند... از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد... آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد... آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا... و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ... صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد. مادرش ضعیف مینالید:شیوا...شیوا..کجایی؟ به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟ لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ... -- ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد... _پاستیلامو کجا گذاشتی؟ ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد! فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟ ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟ عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید:نفهم خواهرته!! اینجوری گفتم حواستو جمع کنی __ _اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند (پیر شی الهی)لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟ چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت! ...
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🥖 کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر بسیار گسترده شده بود. سید علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می داد. همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خرید. می گفت هم سالم است هم ارزان یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد. شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود با یک نگاه میشد فهمید این پسر زمینه ی معنوی خوبی دارد. بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف می زدیم. سید علی می گفت این پسر باطن پاکی دارد، باید او را جذب مسجد کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه ی فرهنگی و ورزشی داریم اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن. حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شرکت کن آن پسرک هم لبخندی میزد و می گفت: چشم اگر فرصت شد، می یام.رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. سید علی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت ایشان دوست صمیمی بنده است که‌حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم بعد سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟! او هم با صداقتی که داشت گفت داشتم از جلوی مسجد رد می شدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم. سید علی خندید و گفت: پس شهدا تو رو دعوت کردن. بعد با هم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد. سید علی گفت اگه دوست داری بگذار روی سرت او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می یاد؟ سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! همه خندیدیم. اما واقعیت همانی بود که سید گفت. این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد. 🦋همراهمون باشید😉 🌸|@ebrahim_babak_navid_delha .