eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡ ------------ سـ ـ ـ ـلام‌بـࢪ‌تـۅ⇣ اۍ‌ذخیـࢪۀ‌خـ ـ ـ ـدا♥ بـࢪاۍ‌احیـاۍ‌احکـام‌دیـن... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Hamed Zamani Baharam 320.mp3
10.96M
⊰.‹.›.⊱ بـا یادِ •• تـوُ •• هَنوز‌ نَفـَس‌مےڪِشَمْ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⊰.‹.›.⊱ بـا یادِ •• تـوُ •• هَنوز‌ نَفـَس‌مےڪِشَمْ #شَہید‌گُمنام #ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ °•°•°•°•
•○♡○• شَبیہ خَنده‌اۍدَرآهــ‌گُم‌ شـُد مـیانِ‌اَبـر‌هَمچوݩ‌مـ‌ ـ ـاهــ‌گُم‌شُـد بَراۍدیگرانْ‌راهـ ـ ـےگُشــــود‌ـو خودَشْ‌دَر‌حسرَت‌ایݩ‌راھــ‌گُم‌شُـد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❥••□ ⃟🕊 پنجشنبه‌ات‌بخیـر... اۍ‌آرزوۍ‌⇣ نداشتۀ‌هرهفتـه‌مـن🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯ 📜 💟 از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام. ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
『🥀』 ✨السـلام علےالحـسیـن ✨ 🌹باعـࢪض‌سـلام خدمت اعضاۍمحترم توفیق‌داریم‌امشـب‌باهیات‌مجازۍ درخـدمـت شما بزرگواران باشیـم 🌱.|موضوع: ایمان
4_5929212144653436739.mp3
7.81M
•◇ ⃟🥀 ❉سـلآم ببین شڪستہ‌بالـم...💔 🎙حمید علیمی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•◇ ⃟🥀 ❉سـلآم ببین شڪستہ‌بالـم...💔 🎙حمید علیمی #شب_جمعه #ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•
•⊱🥀⊰• بـزارسایـت همـیشـہ‌رۅ‌سـرم بـاشـہ قـرارمـا شــب‌جمعہ‌حـرم باشہ دستـــام ول‌نڪن‌الهـے‌ڪہ‌ قـربـونـت بـرم ارامـــش منــۍ سایـت‌ نگـیرۍازسـرم....
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•◇ ⃟🥀 ❉سـلآم ببین شڪستہ‌بالـم...💔 🎙حمید علیمی #شب_جمعه #ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•
•⊱🥀⊰• ســـــلام‌ڪھ‌حـال‌گــــریـــہ‌دارمـ ســـــلام میبینۍ بیـقــرارمـ.. ســـــلام میشھ بیاۍڪنارمـ...😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•◇ ⃟🥀 از زندگـے دلـگـیـرم از زندگـے سیـــرم امـامیـام پیـش‌تـۅ آروم میگـیـرم °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⃟🥀 ⃟ از همگے قبول باشہ ان شاءالله بـا هیات‌مجازۍامشب دلاتون ڪربلایے شده باشہ.. منتظرانتقادات وپیشنهادات شما درمورد هیئت‌مجازۍ‌هستیم 🆔 @Tanhaie_komill اجرتون با اباعبدالله یاحق✋🏻
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
♥Γ∞ 『عِندَمـاأَتَذكَّر أَن‌ڪُلَ‌شَۍْبِيَدَاللّٰه‌يَطمئِن‌قَلبۍ』 °وقتۍيـادم‌ميفتـه‌ڪه⇣ همـه‌چيـز‌د
سـلام🌱 بـه‌پایـان‌رسیـد... ‌همـراهـان‌عزیـز✋🏻 لطفـاً‌نظـرات،پیشـنـھـادات‌وانتقـادات دربـارۀ ‌ࢪا‌در‌لیـنڪ‌ناشناس‌زیـر بـامـا‌بـه‌اشتـࢪاک‌بگذاریـد⇣ 💌https://harfeto.timefriend.net/16082644800358
•💔 ⃟❥• همیشـه‌دزد‌مۍ‌تࢪسـد‌‌ ڪه‌صاحبخانـه‌بـاز‌آیـ ـ ـ ـد درایـنجا‌⇣ حـاڪمان‌ترسیـده‌انـ ـ ـ ـد‌ آقـا‌ˇظـھـورتˇ‌ࢪا‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⇝❥ ⃟❁ عشــق‌یـعـنۍ♥ بـامـعشـوقـۀ‌خــۅیش⇣ دسـت‌در‌دســتان‌هــم🔗 مـنـتـظࢪ‌یـۅســف‌زهـرا‌بـاشـۍ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯ 📜 💟 سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میکنی سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید. ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟ ــ من میدونم دارم چیکار میکنم ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت: ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه. سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت : ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل **** سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت: ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی سمانه با صدای گرفته ای گفت: ــ ساعت چنده؟ ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟ سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد. ــ بخواب عزیزم ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد ــ بخواب روی پاهام مادر سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد. سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد. سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند. قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد: ــ منو ببخش کمیل ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡ ----------- ‌°•پـنـدار‌مـا‌‌ ایـن‌اسـٺ‌ڪھ مــامانـده‌ایم ۅشهـــــدا رفته‌اند...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ----------- ‌°•پـنـدار‌مـا‌‌ ایـن‌اسـٺ‌ڪھ مــامانـده‌ایم ۅشهـــــدا رفته‌اند...💔 #شهیدآوینی
『شھـاد‌ٺ درد دارد دردِڪُشتـــن‌ِلذٺ... قبل‌از اینڪہ‌بادشمن‌بجنگے بایدبا نفسٺ بجنگے.』🌱(: شھادٺ‌را‌بہ‌اهل‌دردمٻدهند♥️
..⃟🌙⃟.. اِےآنڪہ‌دࢪنِگاهـَ ـ ـت‌حجمۍزِ نــوࢪدارۍ ڪِےازمَسیـرڪوچـ ـ ـہ‌قَـصد‌عبوـر دارۍ؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯ 📜 💟 ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند. یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی. کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت. "همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد." با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست. ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🎊شـب میـلاد دختـر زهـراسـت 🌸هـرڪجابنگـرۍشـعـف‌بـرپاست 🎊خـانـہ‌مصطفےشـده‌گـلشن 🌸دیـده مـرتـضےشـده‌روشـن 🎊مۅنـس‌ۅیـارمجتبـےآمـــد 🌸حـامـے شــاه‌ڪربلا آمـــد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°˚˚°❃◍⃟🦋 ✾غــم سرآمـده،ڪھ ڪۅثـرآمـده ڪھ‌نــورچشـم‌حیـدرآمـــده... (س) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f