شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نهم راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم. اکثر د
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دهم
اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پرید، لب هاش می لرزید، چشم هاش پر از اشک شده بود، اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم، از خوشحالی زنده بودن علی. فقط گریه می کردم. اما این خوشحالی چندان طول نکشید.
اون لحظات و ثانیه های شیرین، جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد. قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو. من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود. سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود.
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم. می ترسیدم. می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه. با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم. نه برای خودم، نه برای درد، نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه. التماس می کردم مبادا به حرف بیاد. التماس می کردم که...
بوی گوشت سوخته بدن من، کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید.
ما همدیگه رو می دیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد، از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود. هر چند، بیشتر از زجر شکنجه، درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد. فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا، حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست. به علی کمک کن طاقت بیاره. علی رو نجات بده.
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه. منم جزء شون بودم.
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان. قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم. پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش. تا چشمم بهشون افتاد، اینها اولین جملات من بود،
_علی زنده است. من، علی رو دیدم. علی زنده بود.
بچه هام رو بغل کردم. فقط گریه می کردم. همه مون گریه می کردیم.
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
•|بِسمِاللھِالذۍخَݪقالْمَھد؎💙•.
السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِح
سلام بر تو اى سرپرست خیرخواه✋🏻
در روزگار سرد غیبت،
به عطر نرگسی که
از سمت شما میوزد،
سخت محتاجیم!
سلام مولای من
پناه میجویم از زمستانِ یخزدهی قلبم
به نگاهِ بهارینت..✨
یا رَبَّ الزَّهرا، بِحَقِّ الزَّهرا، إِشْفِ صَدْرَ الزَّهرا، بِظُهورِ الْحُجَّة🕊
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
«اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»
نشانه ايمان واقعی، توکل بر خداست..!
📚سوره تغابن|آیه۱۳🪴
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌱حاج قاسم میگفت:
همراه خود، دو چشم بسته آوردهام...!
که آن در کنار همه ناپاکیها،
یک ذخیره ارزشمند دارد و آن:
گوهر اشک بر حسین فاطمه است...
گوهر اشک بر اهل بیت است...!
گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم،
دفاع از مظلوم در چنگ ظالم
#حاج_قاسم 💔
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌺🍃حضرت علی (ع):
در آخر الزمان شیعیان ما همانند وضعیت یک انبار گندم را خواهند داشت. که آن را آفت بزند و صاحب انبار آنها را بیرون می آورد و آن قسمت هایش را که آفت زده دور می ریزد و بقیه را داخل انبار قرار می دهد و این کار مجددا آنقدر و استمرار پیدا می کند تا جایی که به اندازه مشتی از آن گندمها بیشتر سالم باقی نمی ماند.
📔غیبت نعمانی، باب۱۲
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ
أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🌷
شهادت، پايان زندگی نيست،
آغاز حيات است. بسياری از زندگان
مردهاند، ولی كشتگان راه خدا زندهاند..!
• سوره آل عمران آیه ۱٦۹🪴
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
💠شهید سید مجتبی علمدار
🔹احتیاط کن!
در ذهنت باشد که یکی دارد #مرا_میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(سلام الله علیها) خجالت بکشد.
🔹 وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود و سرش را پایین بیندازد، بگوید: «مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.»
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ وقتی با آن شهید (در برزخ) صحبت می کردم، توصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره می کرد که بسیاری از مشکلات شما با توکل به خدا و درخواست از شهدا بر طرف می گردد.
🌷مقام شهادت آنقدر در پیشگاه خداوند با عظمت است که تا وارد برزخ نشوید متوجه نمی شوید. در این مدت عمر، با اخلاص بندگی کنید و به بندگان خداوند خدمت کنید و دعا کنید مرگ شماهم شهادت باشد. بعد گفت: «اینجا بهشتیان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بیت علیهم السلام حلقه می زنند و از وجود نورانی آنها استفاده می کنند.»
🌱من از نعمت های بهشت که برای شهداست سؤال کردم. از قصرها و حوریه ها و... گفت: «تمام نعمتها زیباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل بیت را درک کنی، لحظهای حاضر به ترک محضر آنها نخواهی بود. من دیده ام که برخی از شهدا، تاکنون سراغ حوریه های بهشتی نرفته اند، از بس که مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد (ع) شدهاند.»
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5935851502668088330.mp3
4.52M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۸۲
موضوع: چشم پوشی
سخنران: حاج آقا پارسا
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۸۲
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دهم اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پرید، لب هاش
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت یازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم، با قدرت و تمام توان درس می خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم، با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شیرینی فرار شاه، با آزادی علی همراه شده بود.
صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، علی بود.
علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبیده، با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید.
زینب یک سال و نیم بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود. حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد. می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود.
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم. نمی فهمیدم باید چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنترل می کردم.
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو،
- بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم؟ ببینید، بابا اومده. بابایی برگشته خونه.
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره. خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم، مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید. چرخیدم سمت مریم.
- مریم مامان، بابایی اومده.
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید. دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم. چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم.
- میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم، که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی. بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان. شادترین لحظات اون سال هام، به سخت ترین شکل می گذشت.
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد. پدر و مادر علی سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان، دوید داخل. تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت. علی من، پیر شده بود.
روزهای التهاب بود. ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن. اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت. حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.
علی با اون حالش، بیشتر اوقات توی خیابون بود. تازه اونموقع بود که فهمیدم کار با سلاح و عالی بلده. توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد.
پیش یه چریک لبنانی، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد. هر چند وقت یه بار، خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد. اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود.
و امام آمد. ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون. مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم. اون روزها اصلا علی رو ندیدم. رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام. همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود.
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی. گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون.
هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن. مخصوصا زینب. هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود.
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi