eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
690 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷ولایت فقیه🌷 از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش خاصي به موضوع ولايت فقيه پيدا كرد. 🔆به ما كه در تهران بوديم مي گفت: شما مانند يك ماهي كه قدر آب را نمي داند، قدر ولايت فقيه را نمي دانيد. 🔵مشكل كار در اينجا نبودِ بحث ولايت فقيه است. لذا آمريكا بر گُرده ي اين مردم سوار است و هر طور مي خواهد عمل مي كند. ✅خوب يادم هست كه ارادت هادي به ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود. 🔴هر بار كه مي آمد، پوسترهاي مقام معظم رهبري را تهيه مي كرد و با خودش به نجف مي برد. 🌸در اتاق شخصي او هم دو تصوير بزرگ روي ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبري و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادي. 📙برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش. اثر گروه شهید هادی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی و یکم: آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و دوم: زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟 جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود. دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد. دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه. صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم، می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت.😦 ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... ایوب........؟ جواب نشنیدم. 😦 کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید.😢 "بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. "دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ام کرده، تو را خسته کرده." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها خجالت می کشید. 😔 صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه گفت: "شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.😄 آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم." خیلی جدی نگاهم کرد. _ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد." + اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم" صورتش را نیشگون گرفتم + "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت😀 "خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است" می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. ☺️ ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 نشانی خانه امام زمان (عج) 💠 ✍ از علامه حسن زاده پرسیدند: آدرس امام زمان ارواحنافداه کجاست؟ کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟ ✅ایشان فرمودند: آدرس حضرت در قرآن کریم آیه ۵۵ سوره قمر است؛ که می‌فرماید: "فی ‌مَقْعَدِ صِدْقٍ عَنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِر" 🔹 هر جا که صدق و درستی باشد، 🔹 هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد، 🔹 هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، حضرت آنجا تشریف دارند..." 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 《 کانال @Ebrahimhadi
🌱یکبار که دستم بند بود چادرم را درآوردم مادربزرگ گفت چادری ، چادرش را از سر نمی کشد گفتم دستم بند است گفت پس با دندان بگیر 🍃سالها میگذرد من چادرم را با چنگ و دندان سخت گرفته ام دستم بند است.. میخواهم عالم را برای ظهورت به هم بریزم. ❤ 🌸 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️"دوستت دارم" ساده ترین کلام است برای دنیای پر از تکلف ادبیات عشق من به تو ❤️ ؛ 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 به نام خدای ابراهیم سلام بر ابراهیم همه خوب میدانیم آلوده بودن خیلی احساس بدی است ولی اینکه تو تصمیم بگیری راهت را عوض کنی و از تمام گناهانی که مانند خوره به جانت افتاده اند و نه تنها جسمت بلکه روحت را دچار ضعف و ناتوانی کرده اند و به کوچکترین اتفاقی پای تو میلغزد از تمامشان دل بکنی کار ساده ای نیست. به یک نفر نیاز داری که بر خلاف تو تمام راهش را از کودکی درست رفته و وقتی به او فکر میکنی با خودت میگویی این همه راه را اشتباه رفتم یک دفعه مانند او حرکت کنم... وقتی در مسیر درستی که ابراهیم هادی رفته گام برمیداری خیلی از چیزها از جمله تمام لذت های زودگذر را از دست میدهی اما جای آن آرامشی پیدا میکنی که حاضر نیستی لحظه ای آرامشت را برای تجربه دوباره آن لذت ها از دست بدهی!!! من ابراهیم را به خاطر مقاومتش در برابر هوای نفس انتخاب کرده ام و از ایشان دل کندن و دل نبستن را یاد گرفته ام، دل کندن از دنیای پر زرق و برق و دل نبستن به اتفاقات خوب و دلگرمی هایش که تماما فانی اند.... 《 کانال @Ebrahimhadi
🔴 ✍ نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که : آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. 📙 سه دقیقه در قیامت 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5800915355488486949.mp3
3.62M
موضوع: صداقت سخنران: حجه الاسلام عالی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی و دوم: زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و سوم: عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: "آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦 + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت." پایش را توی کفشش کرد _ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: "مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم" کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد نشستم روی زمین _الو ...مامان آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم، یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟 صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک آن را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. 😔 ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
این پاییز هم به یلــ🍉ــدایش رسید اما من هنوز هم در پاییزِ خود 🍂 تو را انتظار میکشم.... بی تو برای من هر شب طولانیست که جای خود دارد تو آنجا بدون من بدون انار بدون حافظ و من اینجا بدون تو💔 بدون تو💔 بدون تو💔 ..و دعا کن که من هم رو سفید شوم 《 کانال @Ebrahimhadi
🍉🍉🍉‏اینجوری گرفتن.... که الان بتونیم یلدا بگیریم.🍉🍉 درود به روح پاکشون🌷 هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید؛ آنها شما را نزد سیدالشهدا یاد میکنند.🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸🍃 عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🌸هر كه ما را دوست دارد، بايد به كردار ما عمل كند و از پارسايى مدد گيرد ؛ چرا كه آن، بهترين مددكار در امر دنيا و آخرت است. 📚 /۱۰/۶۱۴ 《 کانال @Ebrahimhadi
: 💠 زندگیتان را بر پایه اسراف قرار ندهید ، زندگی را ساده قرار دهید. 🌸زندگی را آن طوری که خدای متعال می پسندد قرار دهید و از طیبات الهی بهره‌مند شوید بر حسب اعتدال و عدالت، هم اعتدال و میانه روی و هم عدالت. یعنی ملاحظه ی انصاف را بکنید، ببینید دیگران چطوری اند. خیلی بین خودتان و دیگران فاصله درست نکنید. 《 کانال @Ebrahimhadi
💌از شهدا به ما: خیلے مخلصیم ...✋ هر وقت از هر جا نا امید شدید، بیاید در خونه ی ما؛ دست خالے بر نمےگردید... 😊 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 : دنبال این باشید که یه دوست خوب پیدا کنید که شمارو به خدا برسونه... 🌹 شهید مجید صنعتی توی وصیت نامش نوشت: خدایا تو شاهد باش که من تمامی مظاهر مادی دنیا را بخاطر تو به سویی افکنده ام تو مرا بخر تو مرا ببر... 👈میدونید لذت های دنیای شهید صنعتی چی بود؟؟؟ باباش مولتی میلیاردر بود... 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
💠اهمیت به نماز💠 🌸روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟ 🌸گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم... 🌸از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️ 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸قرار بود صبح زود با هم به جايي برويم. مي دانستم كار مهمي دارد. اما ابراهيم از من خواست به منزل يكي از سادات محل برويم. تا ظهر وقت ما گرفته شد. نمي دانستم چرا ابراهيم به اين پيرمرد سيد التماس مي كند! ماجرا از اين قرار بود كه پسر او، سيگار كشيده بود و پدر او را از خانه بيرون كرده بود. حالا ابراهيم آمده بود تا اين خانواده مومن را آشتي دهد. سرانجام توانست دل پدر را نرم كند. او براي تمام مردم محل اينگونه بود. 📙 سلام بر ابراهیم 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5803450099157698166.mp3
4.52M
موضوع: چشم ناپاک کجا،دیدن آن پاک کجا سخنران: حجه الاسلام مومنی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی و سوم: عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: "بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: "آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: "مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید تبریز - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی و سوم: عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و چهارم: زهرا دستم را گرفت. "چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید. خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد. هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم. حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس با چشم های خسته ای که نگاهم می کند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: "شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش" اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. "ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..." برگه آمبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود: "اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" . توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، هجده سال است دارم می بینم هر روز ایوب آب می شود. هر روز درد می کشد. می بینم که هر روز می میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب رفته است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: "رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه برود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟ فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟ چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، هدی، حجاب خواهر هایم، کسی صدای آن ها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. "مامان....بابا کجاست؟" 😔 زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمد حسین داد کشید: "می گویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: "بابا ایوب رفت؟ آره؟" رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستارها گفت: "کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش محمد خشمش را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد. آقا نعمت تکان نخورد: "بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد. مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. "شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد: "سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." 😭 ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: "پشت فرمان تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: "سلام مامان" گلویم گرفت: "سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله " مکث کرد: "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: "آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: "پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
  🍃 💠هیچڪس به من نگفت:   که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک می کند، نمی دانستم که شما دعا کردنمان را دوست داری و فرموده ای: که خیلی برای فرج من دعا کنید. 🌸به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد تو نمی آیی. 🍃اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت ، بهاء الدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش «اللهم کن لولیک...» را زمزمه کند ، ما هم از همان دوران نوجوانی قنوتمان را زیبا می خواندیم. 🌱خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز دعای مستجاب دارم که می توانم با آن ، یک سنگ از سر راه ظهورت بردارم. ای کاش در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشایم و آمدنت را زمزمه گر باشم تا سهمی هر چند کوچک در شادی دیگران داشته باشم. بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد عجل لولیک الفرج ❤ 《 کانال @Ebrahimhadi
🍃🍂خــــواص آیـه الکـــرسے🍃🍂 1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود 2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯ قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد 3⃣👈بعد از وضو ↯ هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد 4⃣👈قبل از خواب ↯ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند 5⃣👈بعد از نماز واجب فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود 《 کانال @Ebrahimhadi