شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 اون شب تا صبح خوابم نبرد؛ غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این س
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
نزدیک سال نو بود ، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت،اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد، خونه رو تمییز می کردیم و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم...
خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن اما ما حتی در بدترین شرایط سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ؛ ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ، نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ، نه اعتقادی به مسیح ، مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ، ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ، کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ، پدرم دیگه طاقت نیاورد ، منم همین طور؛ زدیم بیرون، در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد، پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ...
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود،زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ، ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ، از خاک به خاک ، از خاکستر به خاکستر ...
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد، خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ، می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت؟اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ...
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ، به دست یه سفید پوست کشته شد ، هیچ کسی صدای ما رو نشنید ، هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد، چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ...
روح از چهره مادرم رفته بود بی حس، مثل مرده ها فقط نفس می کشید و کار می کرد، نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ، من می ایستادم و نگاهش می کردم ، یه چیزی توی من فرق کرده بود ، برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ،هدفی که باید براش می جنگیدم ...
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم، مادرم اصلا راضی نبود ، این بار ،نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ،می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ، می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم،دنیایی که همه توش سفید بودن و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن، دنیایی که کاملا توش تنها بودم اما من تصمیمم رو گرفته بودم ، تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ...
برگشتم مدرسه و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ، اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم، به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ، همین کار رو هم کردم و به دانشکده حقوق درخواست دادم اما هیچ پاسخی به من داده نشد...
منم با سرسختی تمام ، خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ، من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ، کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ، حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم چه برسه به ساختمان ها ...
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ، بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ، اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم و راهی دانشگاه شدم ...
✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#شجاعت_شهامت
🌸ابراهیم قدرت بدنی بالایی داشت، به دل دشمن می زد و با چندین اسیر بر می گشت. در آن اوضاعی که اول جنگ داشتیم و سلاح و مهمات به مقدار کافی نبود ابراهیم با اسرایی که می گرفت برای یاران خود سلاح جمع می کرد و در بیشتر عملیات ها بدون سلاح بود. می گفت وقتی عملیات آغاز شود به اندازه کافی سلاح روی زمین میریزد که بتوانم از آن استفاده کنم.
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 نزدیک سال نو بود ، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وج
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم،تو چه موجود زبان نفهمی هستی !چند بار باید بهت بگم؟ نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ؛من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ، می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید،اول باورش نشد اما من خیلی جدی بودم ؛ - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ، مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ، اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ،حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ، باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم،نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
وارد دفتر ریاست شدم ، چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید،خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم،قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ؛ چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ، چند لحظه صبر کنید آقای ویزل،باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ، بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس، به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ...
- متاسفم آقای ویزل ، ایشون شما رو نمی پذیرن ! مکث کوتاهی کردم _ اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد، و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس،یه ضربه به در زدم و وارد شدم ...
با ورود من، سرش رو آورد بالا ، نگاهش خیلی سرد و جدی بود اما روحیه خودم رو حفظ کردم ، - سلام جناب رئیس ، کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ؛ بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ، از نگاهش آتش می بارید ،برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ...
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل، اون هیچ توجهی بهم نداشت ،مهم نبود ،دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم؛ - آقای رئیس،من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد برای همین حضوری اومدم ...
- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی،سرش رو آورد بالا هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه! - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ...
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد، اینجا جایی برای تو نیست ، اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده، بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته، جالبه! برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه، اما برای یه انسان جا نیست؟ این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ،چند لحظه مکث کردم، نگران نباشید ، من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ، می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ...
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ، _از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ، توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ،این آخرین شانسیه که بهت میدم ، قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه از اینجا برو بیرون ...
بلند شدم و رفتم سمت در،مطمئن باشید آقای رئیس ، من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ، حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ، به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ...
این رو گفتم و از در خارج شدم ؛ این تصمیم من بود ، تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ...
✍🏻نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
@Ebrahimhadi-روی زمین افتادی و سر به دامن مادر داری.mp3
6.3M
روی زمین افتادی و
سر به دامن مادر داری
ای وای من از این همه
زخمی که بر پیکر داری
🔊حاج محمود کریمی
#شبهای_جمعه_یادت_نکنم_میمیرم
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#تحمل_سختیها
🌸همه ی انسان ها غالبا شرایط سختی برای زندگی دارند. ابراهیم هم شرایط سختی داشت در یتیمی بزرگ شده بود خانه آن ها کوچک بود و بدون پدر و پشتوانه زندگی کرد. دنیا برای آدم های خوب و بد جای سختیست ولی مهم این است که سر افراز از این دنیا بیرون بروی. وگرنه همه اش می گذرد ...
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!💠
🌸مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🌸ایشان فرمودند:
یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: «آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!»
و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم...
📘 کتاب مهربانتر از مادر
انتشارات مسجد مقدس جمکران
روز ظهور تو، چه سرافکنده میشوند
آنانکه در دعای فرج کم گذاشتند...
♦️ اللهم عجل لولیک الفرج ♦️
تعجیل در ظهور آقا، صلوات
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
⭕️ #لطفا_تا_پایان_بخوانید 👇
به نام او
اولین روزی که استارت شروع پیج رو زدیم خیلی استرس داشتیم ..
و نمیدونستیم که چی میشه؟
آیا اصلا بازخوردی داره و میتونیم تاثیری بزاریم یا نه؟
نمیدونستیم تصمیم درستی گرفتیم یا نه؟
اما همیشه خودش کمکمون کرد و کارها رو جوری پیش برد که مطمئن شدیم حواسش بهمون هست..
مطمئن شدیم مثل شبهای عملیات داره خودش یکی یکی معبرها رو برامون باز میکنه و دستمون رو میگیره...
🌸❤️ #سه_سال گذشت از اون شبی که اولین مطلب رو درباره شهید ابراهیم هادی پست کردیم..
سه سال گذشت از اولین قدممون و حالا سه ساله که ما دوستانی داریم از سرتا سر ایران که اگه هیچ شباهتی تو ظاهر و فرهنگ و گویش و هیچ چیزی باهمدیگه نداشته باشیم ولی مطمئنیم که توی یک چیز با هم شبیه ترینیم و اونم ❤️عشق داش ابرام هست که توی قلب هممون ریشه زده و جدا نشدنیه❤
سه سال گذشت و نه تنها خسته و نا امید نشدیم بلکه وجود شما و این شوقتون برای ادامه مسیر و دلگرمی هاتون بعد از هر مطلب و پویشی، ما رو هر روز به ادامه راه مصمم تر میکنه..
بیاید مثل همیشه سلام دهیم،
سلامی که زندگیمان را تغییر داد
❤️سلام بر ابراهیم...❤️
🌺🌱🌹🌿🌼☘🌸🍃💐🌾🌻
۱۱ آبــان ماه، "ســه ســاله" شــدن کــانال شــهید ابــراهیم هــادی مــبارک بــاد..
🌺🌱🌹🌿🌼☘🌸🍃💐🌾🌻
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
May 11
« يَا مَنْ لَا يَجْبَهُ بِالرَّدِّ أَهْلَ الدَّالَّةِ عَلَيْهِ »
ای خداوندی كه
دست رد
بر سینه بندگانِ
پرتوقعِ خود
نمیزنی...
صحیفه سجادیه / ۴۱
🆔 @Ebrahimhadi
💠کمک به فال فروش💠
🌸ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه. وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود...
🌸راوی: همسر شهید
#شهید_امیر_سیاوشی
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••