حجت الاسلام ماندگاری:
یه خانم بدحجاب به چهارگروه لطمه میزند
✅ یک : در خیابان جوان عفیف نمیخواهد به چهره این خانم نگاه کند، بنابراین به خودش فشار می آورد و سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و حقش ضایع می شود زیرا میتوانست راحت در خیابان راه برود مثل وقتی که آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند.
✅ دو : به جوان بی بند بار هم ظلم می شود ، زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان میبیند ، ازدواجش عقب می افتد. چون مجانی دارد نیازش را برطرف میکند ، فرد باید نیازش را با ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی.
✅ سه : چنین خانمهایی به ما می گویند که چرا ازدواج هایمان عقب افتاده است ؟ متاعی که باید گران بفروشند دارند مفت در خیابان حراج میکنند یعنی دارند به خودشون ظلم میکنند.
✅ چهار : به متاهل ها هم ظلم می شود زیرا آقایان متاهل چشمشان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است ، وقتی به خانه می روند خانم را در آشپزخانه می بینند که خیلی مرتب نیست و به خاطر همین ، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به بهانه گیری میکند و زندگی بهم میریزد.
🔥پس بی حجابی حق الناس است🔥
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
ابراهیم هادی اینجوری امربه معروف میکرد🌱
🔻حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟»
🔻گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد میکنم شورای انقلاب.»
🔻با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.»
🔻رفتیم در خانه و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آن قدر زیبا حرف میزد که من هم متاثر شدم.
🔻ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر میشه افراد رو اصلاح کرد.
🔻یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.»
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
همسر شما برای خود شماست؛🌱
نه برای نمایش دادن جلوی دیگران!
آیا میدانید چقدر از جوانان با دیدن
همسر بیحجاب شما بهگناه میافتند؟!
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣ ✅ فصل دوم ... آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣
✅ فصل سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌼بنما رخ که
💫جهانی به تو دل بسپارد
🌼روی دامان پر از مهر تو سر بگذارد
🌼می رود سوی
💫گلستان خدا مرغ دلم
🌼چه کنم باز هوای گل نرگس دارد
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌺پیامبر اکرم(ص):
🍃هرگاه در حضور كسى از برادر مسلمانش #غیبت شود و او بتواند ياريش دهد اما به يارى ودفاع از او برنخيزد، خداوند در دنيا و آخرت تنهايش گذارد.
📚من لايحضره الفقيه
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
❌هروقت میدید دوستانش در حال غیبت هستند، بحث رو عوض میکرد و یا مدام با صدای بلند میگفت صلوات بفرست.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
چرا ابراهیم هادی؟.mp3
10.32M
چرا ابراهیم هادی اینجوری دل میبره؟
🎤روایتگری حاج حسین یکتا درباره
شهید ابراهیم هادی در کانال کمیل...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
سلام دوست من!🌹
از اینکه من رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کردی خوشحالم. قول میدم توی رفاقتمون کم نذارم و همیشه هواتو داشته باشم.
از رفیق همیشه همراهت:
آقا ابراهیم هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
❤️ #دلنوشته ❤️
🌱رفاقت با شهدا دو طرفه است🌱
🔸گذشته جالبی نداشتم. مثل خیلی افراد بی حجاب بودم و آرایش می کردم. نسبت به مسائل دینی سهل انگار بودم. زندگی من در پوچی و دنیا پرستی می گذشت. ولی همیشه دنبال یک راه بودم. راهی که خودم را پیدا کنم. بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد و ....
🔹تا این که با مربی یکی از کلاس های بسیج آشنا شدم. به خاطر رفاقت با ایشان به کلاس های آموزشی این مربی رفتم.
دوست جدید من در یکی از جلسات، کتاب سلام بر ابراهیم را به من داد تا بخوانم و در کلاس ایشان کنفرانس بدهم. من در خلوت تنهایی خودم کتاب را شروع کردم.
🔸هر چه زمان می گذشت نمی توانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم.ابراهیم، زندگی مرا شدیدا تحت تٱثیر قرار داد. چهره ی نورانی و مظلومانه ی او همواره در مقابلم قرار داشت.
🔹من شیفته اخلاق و مرام شهید هادی شدم. تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف می زدم. بارها با خودم می گفتم: واقعا شهدا صدای ما را می شنوند؟؟
حضور من در بسیج و جلسات آن باعث شد که شهدا مرا نیز دعوت کنند. سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم. هر چند سفرهای داخلی و خارجی بسیار رفتم، اما این اردو یکی از بهترین سفرهای زندگی ام بود.
🔸در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلا پیکر شهدا در آنجا نگهداری می شد. جایی بسیار خاص بود. من مدام شهید هادی را در درونم صدا می زدم و گریه می کردم. همه جا به یاد او بودم.
🔹اما باز هم می گفتم: یعنی شهید هادی صدای مرا می شنود!؟ یعنی به من، با آن گذشته ام توجه دارد؟ آن روز و در معراج شهدا نیز متأسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود.
توی خودم بودم که یک خانم آمد کنارم و با مهربانی دستم را گرفت!
بی مقدمه ازم این سۇال را پرسید: شما شهید ابراهیم هادی رو می شناسی؟ با حالت متعجب جوابش رو دادم و گفتم: بله می شناسم!
🔸اون خانم بهم گفت: خواهرم، شهید هادی به شما توجه دارد. مگه شما نمی دونی، شهدا روی شما که به سمت آن ها آمدید حساسند؟! نمی خواهند از شما گناهی سربزند.
وقتی تعجب مرا دید، دستمال سفیدی که توی دستش بود را بهم داد و گفت: این از طرف شهید هادی است. آرایش صورتت رو پاک کن! بعد گفت: شعدا زنده اند و صدای ما رو می شنوند.
🔹بغض گلوم رو گرفت! سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود. سرم رو که بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت! همانجا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم. بعد آرایشم را با همان دستمال پاک کردم و بیرون آمدم.
اونجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما رو می شنوند و درد و دل ما را متوجه می شوند و راه رو نشون می دهند...
🔸من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید ابراهیم، به اعمالش توجه ویژه بکنه. توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم. و واقعا دستم رو گرفت.
به دوستانم توصیه می کنم که رفقت با شهدا را انتخاب کنید. چون دو طرفه است... اگر شما با آن ها باشید، شهدا نیز با شما خواهند بود.
[ ارسالی اعضا ]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣ ✅ فصل سوم ... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدای
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣
✅ فصل سوم
...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچهی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و تهتغاریاش را به خانهی بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینیخوران و نامزدی در خانهی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زنها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشهی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه میکردم. خدیجه، همهجا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شدهای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همهی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاریشان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانوادهی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانهی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر میکنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزادهای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت میگویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرفهای زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچهای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم میمردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپتاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس میشدم. توی دلم خداخدا میکردم، هر چه زودتر مهمانها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.»
🔰ادامه دارد....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠با خدا که باشی صدایت هم معجزه میکند!💠
🛑جنگ تا نزدیک اذان صبح طول کشیده بود. یه دفعه دیدم ابراهیم رفت بالای تپه و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن.
هرچی صدا میزدیم بیا پایین! الان وقت اذان گفتن نیست ولی ابراهیم به حرف کسی گوش نمیداد.
💢یه دفعه یه تیر به گردن ابراهیم خورد ولی اذانش رو قطع نکرد و تا آخر ادامه داد.
اذان که تموم شد بردیمش داخل سنگر. امدادگر درحال بستن زخم گردن ابراهیم بود که یکی از بچه ها با عجله آمد و گفت: یه سری از عراقی ها،دستاشون رو بالا گرفتن و به نشانه تسلیم شدن با پرچم سفید دارن میان سمت ما.🏳
🔥فوری گفتم: سریع مسلح بایستید؛
شاید این یه فریب باشه...
لحظاتی بعد ۱۸ عراقی همراه فرمانده شون،خودشون رو تسلیم کردن.
✳️فکر کردم از ترس تسلیم شدن. وقتی دست هاشون رو بستیم و اسیرشون کردیم،فرمانده عراقی درحالی که اشک توی چشاش حلقه زده بود گفت:
#موذن_کجاست؟
و شروع کرد به حرف زدن:
ما شیعه هستیم.به ما گفته بودن شما آتش پرستید و ما برای اسلام به ایران حمله میکنیم ولی وقتی دیدم موذن نام " امیرالمومنین علیه السلام " رو آورد با خودم گفتم:تو با برادران خودت میجنگی؟نکند مثل ماجرای کربلا...
⭕️دیگه گریه امانش نمیداد تا صحبت کند. دقایقی بعد ادامه داد.ما برای همین تسلیم شدیم.آن سربازی که به شما تیر زد الان بین ماست.اگر دستور بدید همین الان خودم تیر بارونش میکنم.
✨همراه عراقی ها وارد سنگر شدیم و رفتیم پیش ابراهیم. تمام ۱۸ عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند.نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و میگفت:منو ببخش.من به شما شلیک کردم.
💫سال ها بعد ۱۸ عراقی با ضمانت آیت الله حکیم،آزاد شدند و در مقابل نیروهای بعث جنگیدند و مثل حرّ، از قعر جهنم به بهشت رفتند.
🌱شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا اذان بگوید تا دل دشمن را به لرزه درآورد.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟.mp3
3.17M
چطوری دوست شهید پیدا کنیم⁉️
⏰حتما این ۷ دقیقه رو گوش کن
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠 با خوندن کتاب سلام بر ابراهیم، تاریخ زندگیم عوض شد... 💠
❤️ #دلنوشته ❤️
🌸سلام روزتون بخیر .من واقعا نمیدونم باید از کجا شروع کنم وچه جوری بگم انقد که مدیون این شهید بزرگوار هستم واقعا نمیدونم چه جوری باید جبران کنم ...
🌸من حدود 5سالی میشه که توبه کردم و گناهایی که قبلا انجام میدادم رو دیگه حتی فکرشم نمیکنم .اما راستش رو بخواین من هیچ علاقه ای به شهدا نداشتم شایدم داشتم اما حس نمیکردم .خیلیییی تو زندگیم کمرنگ بودن.
🌸خلاصه گذشت تا اعتکاف چندسال قبل؛ من سعادت داشتم که معتکف شم اونجا کتاب این شهید بزرگوارو بهمون هدیه دادن .با خودم گفتم دوباره کتاب (آخه خیلی اهل کتاب نبودم ).اما وقتی همسرم این کتاب ودید خیلی خوشحال شد گفت حتما بخونش خلاصه تک وتوک شروع کردم به خوندن داستانش اما اوایلش و زیاد خوشم نمیومد با خودم گفتم دیدی نمیتونی علاقه ای داشته باشی به شهدا .اما هر جوری بود رسوندم به وسطای کتاب ،انگار یه نفرو تواین چند سال زندگیم گم کرده بودم الان پیدا کردم ،مات ومبهوت بودم واقعا نمیدونستم باید چکار کنم یعنی شهدا انقد مخلص بودن انقد حضورشون پررنگه !!پس من تواین چند سال زندگیم چرا نمیشناختمشون.
🌸خیلی با خودم حرف زدم وکلنجار رفتم همش خودمو سرزنش میکردم.درست یادم نیست اما فکر کنم سه یا چهار روز بیشتر طول نکشید من این کتاب وتموم کردم اما دوباره دلم میخواست بخونم آقا ابراهیم واقعا دل من وبرد من واز تنهایی درآورد من وبه خیلی چیزا رسوند...
🌸به قول فرمایش استاد پناهیان واقعا با خوندن این کتاب تاریخ زندگیم عوض شد .من نماز خون هستم اما زیاد به اول وقت بودنش اهمیت نمیدادم اما الان حتی به نماز صبح هم حساس شدم.حجاب خیلی خوبی دارم اما یه وقتایی کرم به صورتم میزدم اما الان وقتی میخوام اماده شم برم بیرون انگار ابراهیم باهام حرف میزنه .همه جا حضورش وحس میکنم هر لحظه به یادشم هرجا هر کاری میکنم هدیه میکنم به ایشون .اما یه آرزو دارم اینکه بیاد به خوابم خیلیییی دوست دارم ببینمش وازش تشکر کنم واقعا آرزو شده برام هرشب موقع خواب التماسشون میکنم اما هنوز سعادت نداشتم ....از همگی التماس دعا دارم 🙏😔
[ارسالی اعضا]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌟حاج حسین یکتا تعریف میکرد:
💫در عالم رویا به شهید گفتم:
چرا برای ما دعا نمیکنید که شهید بشیم؟!
میگفت:
ما دعا میکنیم، براتون شهادت مینویسن،
ولی گناه می کنید پاک میشه...🛑
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🍃از ویژگی های ابراهیم این بود که از «خودنمایی و جلوه کردن» جلوی دیگران بیزار بود.
🍀درمیان جوانان و نوجوانان، خودنمایی کردن یکی از ویژگی هاست. یعنی جوانان دوست دارند جلوی دیگران جلب توجه کنند. دوست دارند شغل خوب و شاید کار مدیریتی داشته باشند.
🌱 اما ابراهیم اینگونه نبود. وقتی انقلاب پیروز شد مرحوم آقای داوودی که دوست و مربی ابراهیم بود به او پیشنهاد کرد که وارد سازمان تربیت بدنی شده و کار مدیریتی قبول کند ولی ابراهیم کار مدیریتی را نپذیرفت.
🌿ابراهیم همیشه میگفت: هرکسی ظرفیت مشهور شدن نداره! مهمتر از مشهور شدن اینه که، آدم بشیم!
📚سلام بر ابراهیم2
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣ ✅ فصل سوم ...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر ا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز میشد و آن یکی درش به باغی که ما به آن میگفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درختها جوانه زده بودند و برگهای کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری میدرخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذتبخش بود.
یکدفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درختها صدایم میکرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضحتر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درختها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایهای از روی دیوار دوید و آمد روبهرویم ایستاد. باورم نمیشد.
صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابهجا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پلهها را دوتایکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یکراست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفتهام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچهی خانهشان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بیانصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانهی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دستتنهام.»
عصر رفتم خانهشان. داشت شام میپخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همینکه اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاجآقا بفهمند، هر دویمان را میکشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچکس نمیفهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
🔰ادامه دارد....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌱گوشیتو خوشگل کن
🎨#تم ایتا: شهید حاج قاسم سلیمانی۵
📲بفرست واسه دوستات
🌟تم های بیشتر در👇
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🦋🌱گوشیتو خوشگل کن 🎨#تم ایتا: شهید حاج قاسم سلیمانی۵ 📲بفرست واسه دوستات 🌟تم های بیشتر در👇 https://ei
🏞پیش نمایش تم شهید حاج قاسم سلیمانی۵
🌺سرخوش و خوشحال
صبحم را با تو شروع میکنم ...
نوید بخش زندگی من ابراهیـم؟!
امروز هم برای ثانیه ثانیه های روزم
بودنت را مصرانه مـی خـواهم..❤️
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌸امیرمومنان علی(ع) میفرمایند:
🌱روزها پرونده های عمر شماست؛ پس آن را به بهترین اعمالتان جاودان سازید...
📘غررالحکم ص۱۱۵
🍃ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت.
🍀جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربر هاست نه کار شما! اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت.
💐نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، حیفه ادم عمرش رو صرف خوردن و خوابیدن کنه!
📚سلام بر ابراهیم1/ص43
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
❤️ابراهیم می گفت:
اگه جایی بمانی که دست احدی بهت نرسه، کسی تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهادته...
🌿هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
بیاد #شهید_ابراهیم_هادی
شادی روحش صلوات 🌺
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
enc_16624841427834872353852.mp3
6.7M
🎧 موندنیترین رفیق من ای امام حسین
🎤بانوای: کربلایی محمد اسداللهی
#امام_حسینی_بمونیم
#امام_حسینی_بمیریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
.🌟
ایشیعهمخور غصهکهصاحبداری
آیینه ی مظهر العجایب داری ...
.
یادت نرود دعا کنی مهدی را
امشب که تو لیله الرغایب داری...
.
دعا برای ظهور آقا🤲
#لیله_الرغائب 💫
.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلوا
🌷 #دختر_شینا – قسمت1⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاههای سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دستهایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلهی خیلی زیاد از من. بعد هم یکریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم اینطور باشد. آنطور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همینجا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمانکار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند. همانطور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمیگفتم. صمد هم یکریز حرف میزد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبهرو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دستبردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمیتواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانهی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار میکرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرفها را جمع کردم و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🔰ادامه دارد......🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8