هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
.🌱
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
.
به نام او که مهربانترین است
.🌸
سلام علیکم
با نزدیک شدن به سالروز شهادت شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی تصمیم داریم قدمی هرچند کوچک، برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا همچنین آشنایی دیگران با شهید هادی برداریم.
.
از این جهت، قراره رزق های فرهنگی و معنوی تهیه بشه و به مدت ۳ روز ( از پنجشنبه یعنی ۲۰ بهمن تا ۲۲ بهمن که سالروز شهادت شهید هادی هست) سر مزار یادبودشون در بهشت زهرا به زائرین تقدیم بشه.
.🌟
اگه دوست داری تو هم قدمی در این راه برداری، کافیه نیت کنی و هرمبلغی که در توانت هست رو به شماره کارت زیر واریز کنی (حتی هزار تومن) :
💳
5892101340144621بانک سپه | محمدجواد صالحی طاهری | روی شماره کارت بزن کپی میشه| . ⭕️(شماره کارت بالا، مختص جمع آوری نذورات شماست، لذا نیازی به ارسال فیش واریزی نیست) . ان شالله عاقبت بخیر بشی و توی بهشت همنشین شهدا باشی . التماس دعا🌹 .🌱
⭕️ابراهیم میگفت:
🌹بهتره که شبها زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه.
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو
چشم های خسته پر انتظارم مال تو
یڪ دل دیوانه دارم با هزاران آرزو
آرزویم هیچ ، قلب بیقرارم مال تو
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#گمنام بودن تنها برای شهدا نیست
می توانی زندہ باشی و
سرباز #حضرت_زهرا (س) 🕊
اما شرط دارہ:
باید فقط برای خدا ڪار ڪنی
مثل ابراهیم هادی شدن
کار دشواری نیست... 🌸
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
بچه که بودیم،
یه دقیقه میرفتیم خونه دوستمون...
بهمون میگفتن:
مامانت میدونه اومدی اینجا ؟!
نگران نشـه؟!🍃
حالا تـو چند ساله اینجایـی...!
مامانت خبـر داره اومدی اینجا ؟
نگرانت شـدهها...💔
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
♥️دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی به ما سخت گذشت، نه تنها روز شماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه ها روهم میشمردیم تا برگرده.
🔸یک روز تماس گرفت و گفت سه شنبه شب برمیگرده، بی نهایت خوشحال شدیم. از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبدگل بزرگ منتظر برگشت ایشون بودیم که تقریبا برای ساعت سه هواپیماش روزمین نشست.
🔆تموم مدت پشت شیشه های سالن پرواز قرآن میخوندیم و ذکر میگفتیم تا از روی پله ها دیدیمش. شاد و خوشحال به سمتش رفتیم. تا از گِیت بیرون اومد تا مارو با اون سبدگل بزرگ دید، با غم بزرگی که درچشماش و صداش نمایان بود گفت: تورو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید. ماهم اطاعت کردیم وخودمون رو از گیت دور کردیم.
💢وقتی اومد بیرون و ازش علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز چندتا شهید آوردیم، تازه خیلی از شهدا در منطقه جاموند، میترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه وآه بکشه.
🥀تموم راه برگشت ازفرودگاه رو با چشم اشکبار طی کردیم تا به منزل رسیدیم. تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم. بخاطر همین اتفاقات بار دوم که ازسوریه برگشت بی خبر اومد...
🌷مدافع حرم شهید حسین معزغلامی
💭راوی: خواهر شهید
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
مداحی شهید حسین معزغلامی.mp3
13.85M
🎧 خجالت میکشم که من، سرم رو تنمه حسین
🎤بانوای: شهید حسین معزغلامی
(آخرین مداحی شهید)
#امام_حسینی_بمونیم
#امام_حسینی_بمیریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت3⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف میزد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر میدهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، میگذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانهی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانههای روستایی، درِ حیاط ما هم جز شبها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق.
خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایهآمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاجآقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت.
خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آنقدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقهای تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسبکاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود.
🔰ادامه دارد....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#مولاجانم ❤️
❄️بیتوباسردترینفصلزمستانچهکنم؟
با دلِ یخ زده و پیکر بی جان چه کنم؟
❄️گیرم از مهلکهی سردیِ آن،جان بِبَرَم
با هوای قفس و نم نم باران چه کنم؟
🤲 اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَج
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌸پیامبر خاتم(ص):
✍ هر که برادر خود را بخاطر گناهی که از آن توبه کرده سرزنش کند، نمیرد تا اینکه خود به آن گناه مرتکب شود.
📙تنبیه الخواطر؛۱:۱۱۳
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
جا نمیشود این خنده ها
در قاب هیچ پنجرهای🌸
خنده هایت ❤️
تمام دوربین ها را عاشق کرده است
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠یه رفیق که بهترین معلمه💠
❤️#دلنوشته ❤️
🌸سلام. مدتیه در کانالتون عضو شدم. من هرگز تو این فکر نبودم که دوست شهید داشته باشم. همیشه از شهدا خوشم میومد؛ برام فرقی نمیکرد داستان زندگی کدومشون رو میخونم.
همشون برام بوی خدا میدادن...🌷
🌸خوندن حال و هوای زندگیشون بهم لذت میداد. شاید هرگز هم نشد مث اونا رفتار کرده باشم. اما نمیتونم منکر این باشم که با خوندن دلنوشته ها و زندگی نامه هاشون چه شیرینی و لذتی رو میچشیدم...
🌸بعد ها کم کم سعی کردم مثل اونا باشم.
تا اینکه یکی از دوستام موضوع انتخاب دوست شهید رو برام مطرح کرد.
راستش اصلا خوشم نیومد؛
دوست نداشتم هیچوقت روی یک شخص زوم کنم میخواستم از تموم گلهای این بهشت سهم خودمو بچینم. اینو به خودشم گفتم که هیچوقت به یک نفر بسنده نکنه.
شهدا همشون خواستنی اند...
🌸بعد از این موضوع اتفاق جالبی برام افتاد. فک میکنم من نخواستم دوست شهید خاصی انتخاب کنم اما یه شهید مهربون منو دعوت کرد به دوستی با خودش...
🌸من اصلا ابراهیم هادی رو نمیشناختم؛
اما یک ماهه مدام با کتاب و تصویر رفاقتش و.... به صورتهای مختلف برخورد می کنم. حتی یه دوستی کتابشو بهم هدیه داد...
شک ندارم من خواب بودم. ابراهیم صدام زد و گفت بیا با هم دوست باشیم...
و چه رفاقتی...❤️
همیشه جواب سوالهای زندگیمو تو راه بندگی از ابراهیم و دوستای شهیدش میگیرم.
اون بهترین رفیقه...🌸
یه رفیق که بهترین معلمه...🌱
دوستش دارم...❤️
[ارسالی شما]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخص
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🍃امام جواد عليه السلام:
🌸مومن به توفیق خدا و داشتن پندگویی درونی و خوی نصیحت پذیری از کسی که او را نصیحت می کند نیاز دارد.
📚تحف العقول صفحه 457
آسمان معرفت، گنج سخا، دریای جود
شهرفضلودانشوبخشش بیاید در وجود
روز میلاد مسعود شه خوبان جواد(ع)
حق به روی عالم و آدم در رحمت گشود
💐میلاد باسعادت امام جواد(ع) مبارک💐
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🍃 #سلام_امام_زمانم
صبح را با نفس گرم تو آغاز کنم..
که جهان بی نفس گرم تو یخبندان است..
السَلامُ عَلَیڪَ یا صَاحِبَ الزَّمان
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
زمان تو اگر شوق شهادت را نفهمیدند
ببیناکنونشهادتآرزوى ماست یازهرا
چو در خلوت به یاد فکه می افتم
انیسخلوتمسربند یا زهراست یازهرا
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌺چشم های شرمنده ام را وادار کرده ام
که با چشمان ابراهیم عهد ببندند که هر جا
چشم ابراهیم بسته ماند، چشمان من نیز
حیا کنند و خاموش بمانند...
سلام بر پاکی چشمانت❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابهلای لباسها هم چند
🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣1⃣
✅ فصل چهارم
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
❣ #سلام_امام_زمانم❣
دوش دروقت سحر شمعدل افروختهام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📷یک تصویر پرمعنا:
"مادری درحال شانه زدن
موهای جگر گوشه اش"💔
باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📌 #پندانه
🔹زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
🔸داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
🔹سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
🔺زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
🔹در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
🔹حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
🔺عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
🔹حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود :
🔺پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟
🔹سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
🔅امام جواد عليه السلام می فرمایند :
اعتماد به خداوند بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبهای است.
📚بحار الأنوار، جلد 75، صفحه 364
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌹🌸هرگاه شب جمعه شهدا را ياد کرديد، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
بیاد #شهید_ابراهیم_هادی
#شادی_روحش_صلوات 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
enc_16729361428050180431948.mp3
3.37M
🎧 نماهنگ "آزادی"
🎤بانوای: محمد اسداللهی
#امام_حسینی_بمونیم
#امام_حسینی_بمیریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8