eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
690 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رمضان درنگاه شهدا🌷 سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه می‌آمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر می‌توانستند یک جا ثابت باشند بعضی از آنها در یک منطقه می‌ماندند و از مسئول و یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند و قصد ده روز نموده و روزه دار می‌شدند. روزهای طولانی بالای 16 ساعت گرمای شدید و سوزان، نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده‌ی رزمندگان خللی ایجاد نمی‌شد. گرمای شدید باد و طوفان شن‌های روانپ و از همه مهم‌تر نبرد با دشمن آنهم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است. در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالیکه روزه دار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین(ع ) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند. 🖊 سید ابراهیم یزدی 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸پیامبر مهربانی ها میفرماید: کسی که نظر به نامحرم را از خوف خداوند ترک کند، خداوند به او ایمانی عطا می‌کند که شیرینی آن را در قلبش می‌یابد. الحکم الزاهره،ج۱ 🌟شهید ابراهیم هادی، موقع صحبت با نامحرم حتی بستگان خود، هیچگاه سرش را بالا نمی‌گرفت. به قول دوستانش، ابراهیم به نامحرم آلرژی داشت. 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5996713177822266429.mp3
2.73M
موضوع: نماز اول وقت سخنران: حجت الاسلام حیدریان 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 99 ✅ فصل هجدهم 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه
‍ 🌷 – قسمت 100 ✅ فصل هجدهم 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه‌ی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ‌و‌هن می‌کردم و به سختی می‌آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف‌های توی حیاط یخ‌زده بود. دمپایی پایم بود. می‌لرزیدم. بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می‌کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت‌نامه‌اش را لایش گذاشته بود. می‌گفت: « هر وقت بچه‌ها بهانه‌ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. » 💥 نمی‌دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می‌کردم، یک‌طوری می‌شدم. دلم می‌ریخت، نفسم بالا نمی‌آمد و هر چه غم دنیا بود می‌نشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می‌زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک‌دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می‌پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو می‌رفت. بچه‌ها به شیشه می‌زدند. نمی‌توانستم بلند شوم. همان‌طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی‌اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. 💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می‌رفت . بچه‌ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می‌کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی‌خواستم پیش بچه‌ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می‌گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می‌زدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی می‌خواهی به داد زن و بچه‌هایت برسی. پس تو کی می‌خواهی مال ما باشی؟! » هنوز پیشانی‌ام از داغی بوسه‌اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه‌ها گریه می‌کردند. هیچ‌طوری نمی‌توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می‌سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: « بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می‌خندد. » بچه‌ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می‌کرد و با شیرین‌زبانی بابا بابا می‌گفت. به من نگاه می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. جای دست و دهان بچه‌ها روی قاب عکس لکه می‌‌انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می‌دادم. به سمیه گفتم: « برای مامان یک لیوان آب بیاور. » آب را خوردم و همانجا کنار بچه‌ها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند می‌شدم. بچه‌ها ناهار می‌خواستند. باید کهنههای زهرا را می‌شستم. سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کردم. نزدیک ظهر بود. باید میر‌فتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می‌آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگی‌ها شدند، پنهان از چشم آن‌ها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگ‌لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 100 ✅ فصل هجدهم 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نف
‍ 🌷 – قسمت 101 ✅ فصل نوزدهم 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه‌ها داشتند برنامه کودک نگاه می‌کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف‌ها کم‌کم داشت آب می‌شد. خیلی‌ها در تدارک خانه‌تکانی عید بودند اما هرکاری می‌کردم دست‌ودلم به کار نمی‌رفت. با خودم می‌گفتم: « همین امروز و فردا صمد می‌آید، او که بیاید حوصله‌ام سر جایش می‌آید آن وقت دوتایی خانه‌تکانی می‌کنیم و می‌رویم برای بچه‌ها رخت و لباس عید می‌خریم. » 💥 یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور و افتاد. چرا این کار را کردم؟ چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم؟ بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه‌ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: « صمد خودش می‌آید و برای بچه‌ها خرید می‌کند. » خیلی اصرار کرد. دست‌آخر گفت: « پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم. » 💥 هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می‌خرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمی‌دانم چه‌طور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشم نیامد گفت: « خواهرجان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. » گفتم: « نه، همین خوب است. » همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی‌خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می‌کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش‌آب‌ورنگ می‌خرم. ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5967770793373861368.mp3
4.91M
📎جزء هشتم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم 《 کانال @Ebrahimhadi
⚠️نکات کلیدی زندگی موفق جزء هشتم قرآن کریم⚠️ 1️⃣ از چیزی که بدون نام خدا ذبح شده نخور که خارج از حق و بندگی است. (سوره انعام ، آیه۱۲۱) 2️⃣ فرزندان خود را از بیم تنگدستی سقط نکن که روزی آنها با خداست. (سوره انعام ، آیه۱۵۱) 3️⃣ اجناس را به درستی پیمانه و وزن کن و اموال را به مردم کم نده. (سوره اعراف ، آیه۸۵) 4️⃣ از گناهانت فقط خودت زیان می کنی هیچکس بار گناهت را بر دوش نمی کشد. (سوره انعام ، آیه۱۶۴) 5️⃣ از نعمت های خدا استفاده کن ، بخور و بیاشام ولی زیاده روی و اسراف نکن. (سوره اعراف ، آیه۳۱) 6️⃣ دین خود را سرگرمی و بازی نپندار و دنیا مغرورت نکند که خدا تو را از یاد می برد. (سوره اعراف ، آیه۵۱) 7️⃣ در اموال یتیم تصرف نکن و به امانت نگه دار تا به سن رشد و بلوغ برسد ، سپس به او تحویل ده. (سوره انعام ، آیه۱۵۲) 8️⃣ از تکبر و خودبرتربینی دوری کن که مانند شیطان در زمره خوارشدگان قرار می گیری. (سوره اعراف ، آیه۱۳) 《 کانال @Ebrahimhadi
🌷 رمضان در نگاه شهدا 🌷 در ماه رمضان سال 63 از طرف لشگر 25 کربلا به پایگاه شهید مدنی اعزام شدیم (پایگاه لشگر 8 نجف اشرف ) چون قرار بود به مقر عملیات منتقل شویم حکم مسافر را داشتیم و روزه بر ما واجب نبود اما کسانی که در ماه مبارک در پایگاه اهواز می‌ماندند می‌بایست روزه می‌گرفتند. از جمله مسئولین ستاد و امام جماعت و مکبر که نوجوان 13 ساله‌ای بود💔 هوای اهواز بسیار گرم بود و حتی یک ساعت بدون نوشیدن آب قابل تحمل نبود. اواخر ماه مبارک که به اهواز برگشته بودم احساس کردم نصف گوشت بدن این نوجوان آب شده است. واقعا ایمان از چهره نحیف این نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلی بود. 🖊حبیب الله ابوالفضلی 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸امام صادق علیه السلام: کسی که به دنبال روزی حلال، روز خود را خسته و درمانده سپری کرده، بداند که شب خود را با گناهان آمرزیده سپری خواهد نمود. 🌟آقا ابراهیم هادی می‌گفت: روزی را خدا میرساند؛ مهم برکت پول است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5998964977635951383.mp3
2.78M
موضوع: وظیفه ما نسبت به سخن‌چینی سخنران: حجت الاسلام رفیعی 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 101 ✅ فصل نوزدهم 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از
‍ 🌷 – قسمت 102 ✅ فصل نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درس‌هایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس‌الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس‌های بابا را با خودش برد. » 💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... » خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. » اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس‌الله آمده بود خانه‌ی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. 💥 بچه‌ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... » نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه‌پله. از چیزی که می‌دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود. بهت‌زده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! » پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. » پرسیدم: « چه‌طور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! » پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. » گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. » پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفتنه‌اند بیرون در را باز گذاشته‌اند. » هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! » با بی‌حوصلگی گفت: « جبهه! » گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. » گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 102 ✅ فصل نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن
‍ 🌷 – قسمت 103 ✅ فصل نوزدهم 💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر این‌که ستار را پیدا نکرده، این‌قدر ناراحت است. تعارف‌شان کردم بیایند تو اما ته دلم شور می‌زد. با خودم گفتم اگر راست می‌گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: « راست می‌گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! » پدرشوهرم با اوقات‌تلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته‌ام. جایم را بینداز بخوابم. » با تعجب پرسیدم: « ‌می‌خواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. » گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم می‌آید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. » 💥 بچه‌ها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. » برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاج‌آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! » 💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. می‌خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! » دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه‌ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه‌ی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « می‌خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. » 💥 خانم دارابی که همیشه با دست‌ودل‌بازی تلفن را پیشم می‌گذاشت و خودش از اتاق بیرون می‌رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. » نشستم روبه‌رویش. هی شماره می‌گرفت و هی قطع می‌کرد. می‌‌گفت: « مشغول است، نمی‌گیرد. انگار خط‌ها خراب است. » 💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف می‌زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می‌کرد. گفتم: «اگر نمی‌گیرد، می‌روم دوباره می‌آیم. بچه‌ها پیش برادرم هستند. شامشان را می‌دهم و برمی‌گردم..» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه‌ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می‌زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. 💥 دل‌شوره‌ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می‌زند. پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروس‌جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می‌زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می‌گفتیم. » ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان🌙 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5972274659289204470.mp3
4.96M
📎جزء نهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم 《 کانال @Ebrahimhadi
دل چون برای توست، هنوز زنده است! 💙 سلامتی و تعجیل در فرج آقا صلوات🌱 《 کانال @Ebrahimhadi
📌 ۱ 🔹توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه: 🔺ازهمه چیز برتر است🔺 🔸تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت: پول 🔸تازه عروس مجلس گفت: عشق 🔸شوهرش گفت: یار 🔸کودک دبستانی گفت: علم 🔸بازاری پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 🔹گفتم: ارباب! اینا نمیشه گفت: پس بنویس مال 🔹گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه 🔹خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 🔸مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر! 🔸سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار 🔸ديگری خندید و گفت: وام 🔸یکی از آن وسط بلندگفت: وقت 🔹خنده تلخی کردم و گفتم: نه 🔹اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید ! 🔹هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم 🔹شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش 🔹کشاورز بگوید: برف 🔹لال بگوید: حرف 🔹ناشنوا بگوید: صدا 🔹نابینا بگوید: نور 🔺و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: 🔅خدا🔅 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸امام کاظم علیه السلام میفرمایند: همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمی‌شود. 🌟مدام پیگیر کار دیگران بود تا مشکلاتشون رو حل کنه. بهش گفتم: داش ابرام؟ تو که وظیفه‌ای نداری، چرا خودتو توی دردسر میندازی؟ گفت: آدم هرکاری از دستش برمیاد باید برای مردم انجام بده. 《 کانال @Ebrahimhadi
4_6003826476888098048.mp3
3.27M
موضوع: با خدا قهر نکنیم سخنران: حاج آقا حیدریان 《 کانال @Ebrahimhadi
دعای روز دهم ماه مبارک رمضان🌙 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5974344983849731667.mp3
4.5M
📎جزء دهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم 《 کانال @Ebrahimhadi
نه چون مریم، نه چون حوّا، نه چون هاجر بجز زهرا چه می‌جویی؟! که در زنها، چون او پیدا نخواهد شد یک مَرد و یک زن که غیر از این اگر باشد لقب معنا نخواهد شد 🏴 امام خامنه‌ای (مدظله العالی): اگر کمک‌های حضرت خدیجه(س) نبود شاید در حرکت اسلام و پیشرفت اسلام یک اختلال و وقفه‌ی عمده‌ای به وجود می‌آمد. ⚫ ️ سالروز وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها تسلیت باد 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸امام علی علیه السلام میفرمایند: کسی که به هنگام یاری وَلی (رهبر) خود بخوابد، با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد. 🌟آقا ابراهیم هادی میگفت؛ ما رهبری را برای تماشا نمیخواهیم؛ ما رهبری را برای اطاعت میخواهیم. 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸عاشقان ابراهیم، بیش از بقیه صبورند.. 🌾این روزها روز تشنه شدن و تحمل گرسنگی است و چه زیباست وقتی بی قراری های ماه رمضان را به پنج روز محاصره سخت و جان فرسای ابراهیم و یارانش، گره می زنیم و تحمل می کنیم که او نیز تحمل کرد.. 🌱آری ابراهیمی ها در ماه رمضان به گونه ای دیگر بیاد تشنگی و گرسنگی می افتند.. شادی روح شهدای گردان کمیل و حنظله و علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی صلوات💐 《 کانال @Ebrahimhadi