eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
641 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: https://eitaayar.ir/anonymous/Q19c.FH2k4 ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
سلام امام زمانم🌸 گفتم که خدا مرا مرادی بفرست طوفان زده ام راه نجاتی بفرست فرمود که با زمزمه يا مهدي نذر گل نرگس صلواتی بفرست 🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌼 ✅ @EbrahimHadi
عهد بَستَم نفَسَم باشے و من باشم و تُو❤️ اے ڪہ بی تو نفَسَم تَنگ و دلَم تَنگ‌تر اَست💐 بحق شهــ🌹ــیدان اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج ✅ @EbrahimHadi
❤ #امیرالمؤمنین (ع): 🌹 ای فرزند آدم! #اندوه روز نيامده را بر امروزت ميفزا، زيرا اگر روزی که نرسيده، (جزئی) از عمر تو باشد،‌ خداوند #رزق تو را خواهد رساند. 🌺 (نهج البلاغه، حکمت 267) ✅ @EbrahimHadi
🌸شبیه ابراهیم باشیم...🌸 📌هر وقت می دید، بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت صلوات بفرست و یا هر طریقی بحث را عوض می کرد. ✅ @EbrahimHadi
💠 #آیت_الله_خوشوقت: گناه گرفتاری می آورد، ضیق معاش می‌آورد، ناراحتی روحی می‌آورد. گناه نکنید، خدا کمک میکند مشکلات حل میشود. ✅ @EbrahimHadi
🌹شهید ربیع قصیر، در لبنان ازدواج کرد اما تمام جهیزیه همسرش را از ایران خرید و پول بار هواپیما برای انتقال به لبنان را هم داد تا پول شیعه در اقتصاد شیعه بگردد #حمایت_از_کالای_ایرانی ✅ @EbrahimHadi
✅ @EbrahimHadi
🌹همسرم برای تعویض روغن ماشینش از مارک ایرانی استفاده میکرد. یک روز رفته بود برای تعویض روغن، وقتی برگشت گفت: به مغازه دار گفتم: برای من روغن مارک ایرانی🇮🇷بريز.... مغازه دار گفت: روغن ایرانی ماشینت رو داغون میکنه. منم در جوابش گفتم: اینقدر هم که میگی کالای ایرانی بی کیفیت نیست؛ بذار ماشین من داغون بشه ولی حداقل جوون های ایرانی برن سر کار. مغازه دار که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: از این به بعد به مشتری هایم پیشنهاد میکنم به جای مارک خارجی از مارک ایرانی استفاده کنند. 🎙روایت همسر در جمع خادمان معراج شهدای اهواز ✅ @EbrahimHadi
❤️ 🌹سلام من یه دختر۱۹ساله هستم. میخواستم نحوه آشنایی با 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 رو بگم. این جریان برمیگره به تابستون ۹۵.برای تحویل گرفتن کارت بسیج فعال رفتم بسیج دانش آموزی. دیدم دارن ثبت نام میکنن برای اردوی یاوران ولایت به یکی ازخانم ها گفتم میشه منم ثبت نام کنم. خلاصه رفتن ما جور شد. اردوی ۵ روزه اونم استان لرستان. برای تفریح بردنمون تپه شهدای خرم آباد. یه چند ساعتی گذشت تا اذان مغرب شد. نمازو که خوندیم همه نشسته بودیم پای سخنرانی حاج آقا. یدفعه من دیدم یه آقای قدبلند و خوش هیکل اومد نشست. منم از اونایی بودم که وقتی یه پسرخوشتیپ می دیدم نگاهش میکردم، از این خصلتم بیزار بودم😔 ولی چه‌ کنم که به دام شیطان افتاده بودم. این آقارو فقط از نیم رخ میتونستم ببینم.. یه لحظه نگاه کردم به سمت راست که به دوستم بگم نگاه این پسره چقد خوشگله. دیدم دوستم خیلی ازم دوره.🌹به خودم اومدم گفتم: "یا خیر حبیب و محبوب". یعنی خدایا من تورو میخوام اینها چیه؟اینها که دوست داشتنی نیستند، ۹هرچه نپاید دلبستگی نباید (شیخ رجبعلی خیاط)... خلاصه وقتی رسیدیم خوابگاه، یکی از خانم ها درباره یه شهید صحبت کرد. بعد گفت: ایناها عکسشم تو اتاق خودمونه (توهرخوابگاهی عکس یک شهید بود. از شانس خوب منم عکس شهیدهادی بود). وقتی دیدم عکس رو، یه لحظه خشکم زد گفتم: یعنی این شهید همون آقایی که من تپه شهدا دیدم، همه چی شبیه خودش بود، موهاش، بینی، هیکلش.... مو نمیزد با خودش. وقتی برگشتم کتاب سلام برابراهیم۱ همون خانم دادن خوندم باخوندن اون کتاب حسابی شیفته اش شدم. دیگه تصمیم گرفتم راهی که خدا میخواد رو انتخاب کنم. فقط گفتم برام سخته نخوام آرایش کنم، سخته حجاب کنم، سخته بخوام اونی باشم که تومیخوای ولی تو کریمی میتونی درستم کنی. خلاصه گذشتن از یک گناه منو رسوند به اینکه همه دغدغم بشه: 🌷رضای خدای تبارک وتعالی 🌷خشنودی حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها 🌷خشنودی امام زمام عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌷دیدن داداش ابراهیم 🌷اللهم الرزقناشهادت🌺 ✅ @EbrahimHadi
چقدر دلتنگ نگاهت میشم هر روز، هر شب، هر لحظه.. و تو چقدر زیبا به قلب بیقرارم، عشق و آرامش هدیه میکنی ❤️ ✅ @EbrahimHadi
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهارم اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره. اونم با عصبانیت داد زده بود، از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید. با نگرانی تمام گفت: _سلام علی آقا. می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون. امکان داره تشریف بیارید؟ _شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید. من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام. هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید، بالاخره خونه حیطه ایشونه. اگر کمک هم خواستید بگید. هر کاری که مردونه بود، به روی چشم. فقط لطفا طلبگی باشه. اشرافیش نکنید. مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد. اشاره کردم چی میگه؟ و از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای. دوباره خودش رو کنترل کرد‌. این بار با شجاعت بیشتری گفت. علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم، البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن. تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد؟ هنگ کرده بود. چند بار تکانش دادم. مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد؛ _گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد. تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم. فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمیکرد. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه. یه مراسم ساده. یه جهیزیه ساده. یه شام ساده. حدود 60 نفر مهمون. پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت. برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم. علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود. اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم. بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید. - به به، دستت درد نکنه. عجب بویی راه انداختی. با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم. انگار فتح الفتوح کرده بودم. رفتم سر خورشت، درش رو برداشتم، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود، قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد. نه به اون ژست گرفتن هام، نه به این مزه. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت. خاک بر سرت هانیه. مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد. خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم. قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علی آقا. برو بشین الان سفره رو می اندازم. یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون. - کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت کمتر سخت گرفت. - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه. به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا. من و گریه؟! تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد. _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. با خودم گفتم: مردی هانیه! کارت تمومه. چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام. _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. _آره. افتضاح شده. با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ، زیرچشمی بهش نگاه کردم؛ - می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟ ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
ای که قشنگی آسمان در چهرت یافتم! با من بگو؛ راز پرواز #سمت_خدا را ...🕊 ای روشنای مسیر دلدادگی رحمان ابراهیم..🌹 ✅ @EbrahimHadi
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
مهدی جان❤️ 🍃دلبرا در هوس دیدن رویت دل من تاب ندارد قلمم گوشۀ دفتر، غزل ناب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق دل سوخته ارباب ندارد #توکجایی_گل _نرگس🌼 ز فراقت دل من تاب ندارد ✅ @EbrahimHadi
🌸🍃🌸 🍃🌸 شد باز به روی خلق، باب برکات ای غرق گنه رسید کشتی نجات زن دست به دامان جواد و بفرست بر احمد و آل او دمادم صلوات ✨میلاد امام جواد(ع)مبارڪ باد✨ ✅ @EbrahimHadi
💠 ای فرزند عزیزم! ✨هيچ گنه‌كارى را نوميد مكن؛ اى بسا كسى كه عمرى گناه مى كند، اما فرجامش به نيكى ختم مى شود. 💖حضرت علی(ع)💖 ✅ @EbrahimHadi
به نام خدا 🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است. 📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲ 🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند. من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد. 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲ ✅ @EbrahimHadi
🌹شهیدحسن تهرانی مقدم: ڪاری که انجام میدهید،حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خسته نباشید! ازهمان در پشتی بیرون بروید. چون اگر تشڪر کنند،تو دیگر اجرت را گرفته و چیزی برای آن دنیایت باقے نمیماند ✅ @EbrahimHadi
#تقوا_یعنی 👇 ‌ ❤ آیت الله مجتهدی (ره): ‌ #تقوا یعنی اینکه اگر یک هفته مخفیانه از همه کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته گذشته ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم...! ✅ @EbrahimHadi
✅ @EbrahimHadi
✅وقتی "جوان مومن انقلابی" در دیدار با رهبری، پرچم شهید ابراهیم هادی را بالا نگه میدارد: بسم الله الرحمن الرحیم امسال کارت ملاقات داشتم (البته چهار سال هست که جور میشه الحمدلله.) کت و شلوار پوشیدم و عکس شهید برداشتیم رفتیم حرم دیدار آقا و... درب ورودی برادر سپاهی گفت هیچ عکسی اجازه ندارید ببرید داخل (ظاهرا محدودیت داره جایگاه ویژه که عکس تو دست بگیری) پوستر شهید رو از تو جیبم در آورد، گفت نمیشه😔 روی پوستر رو که برگردوند، دید عکس داش ابرامه. با یک لحن جذابی گفت: به به به داش ابرام پرچمش بالاست. یک چشمک زد و گفت برو داخل😉...... ✅ @EbrahimHadi
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پنجم از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. - خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه. - مسخره ام می کنی؟ - نه به خدا. چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون. سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود، که اصلا درست دم نکشیده بود! مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد. _مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی. سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد. _ برای بار اول، کارت عالی بود. اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود، اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت، برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد. هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام. علی یه طلبه ساده بود، می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته، چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره. علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم، اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی، نباید به زن رو داد، اگر رو بدی سوارت میشه. اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم. 9 ماه گذشت. 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد. مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد. مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم. هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین. - شرمنده ام علی آقا، دختره نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید. ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
🍃ز دنیا خسته ام پس کی میایی یااباصالح 🌸سبو بشکسته ام پس کی میایی یااباصالح 🍃همه شب منتظر بهر نگاه دیدن رویت 🌸به ره بنشسته ام پس کی میایی یااباصالح 🌸 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 ✅ @EbrahimHadi