eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
690 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌱گوشیتو خوشگل کن 🎨 ایتا: شهید ابراهیم هادی ۹ 📲بفرست واسه دوستات 🌟تم های بیشتر در👇 @Ebrahimhadi
🌷نو کنیـد جامــه را، 🌸پاک کنیـد خانه را، 🌷گل بزنیـد قبلــه را، 🌸عیـد خـدا میرســد 🌷هوش کنید مست را، 🌸آب زنیــد دسـت را، 🌷سجده کنیدهست را، 🌸عیــد خـدا میرســد 🌷سیـر کنید گشنه را، 🌸آب دهیـد تشنه را، 🌷دور کنیـد غصــه را، 🌸عیـد خــدا میرسـد 🌷عفــو کنیـد بنده را، 🌸ارج نهیــد زنـده را، 🌷یاد کنیــد رفتــه را، 🌸عیـد خـدا میرســد 💐عید فطر بر شماعزیزان مبارک💐 《 کانال @Ebrahimhadi
🌱خوشـــا به حالت که بی خیال نگاه همه شدی تا خـــــدا نگاهت کند... 🌸فقط برای "رضای خدا" کار کنید🌸 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 حاج اسماعیل دولابی (ره) : ✅خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم. ✍هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی.... 《 کانال @Ebrahimhadi
🌱حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرڪت بودیم. یڪباره سرعتش رو ڪم ڪرد! برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!" 🌼همین طور ڪه آرام راه می رفت به جلو اشاره ڪرد: "یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم." 💞ڪمی جلوتر از ما، یڪ نفر در حال حرڪت بود ڪه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می ڪشید و آرام راه می رفت. ابراهیم گفت: "اگر ما تند از ڪنار او رد بشیم، دلش میسوزه ڪه نمیتونه مثل ما راه بره. یه ڪم آهسته بریم ڪه ناراحت نشه." ❤️راضی نشد دل یڪ معلول را برنجاند.... 《 کانال @Ebrahimhadi
چشمان زیبایت را باز کن…❤️ امروز را با یک لبخند،😊 و قلبی سرشار از قدر دانی از خدا آغاز کن…🌱 ❤️ 《 کانال @Ebrahimhadi
💞مهربان خدای من … این دست‌های خالی بسوی تو بلند میشود.. تو خود ای خزانه دار بخشش ها..! بهترین‌ ها را برای ما و دوستانمان محقق کن! 🌾اگر قابل بدانی؛ دعا میکنم هیچ بنده‌ای از بندگانت، عمر به بیماری نگذراند.. و اسیر درد و رنج نگردد 🍀🌼خداوندا دعا میکنم شفا دهی تمام دردمندان را… سلامت بدار تمام کسانی را که جز تو پناه و یاوری ندارند و براستی که همه ی ما کسی جز تو❤️ نداریم… پس پر کن دامان کسانی را که دستشان به درگاه بی نیاز توست.. و صبور گردان تمام منتظران و بی قراران و تعجیل بگردان ظهور امام زمان را..🌹 آمین یا پروردگار عالمین🙏 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️امام علی علیه السلام: 🌸بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود. 📚بحارالانوار ج51 ص109 《 کانال @Ebrahimhadi
سلام دوست من!🌹 من شاهد کارهایی که درطول روز انجام میدی هستم؛ وقتی میبینم کارهاتو برای "رضای خدا" انجام میدی خیلی خوشحال میشم. مطمئن باش برات جبران میکنم. رفیق شهیدت؛ ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸 نمیدانم چرا چشمانم گاهے بی اختیار خیس میشوند می‌گویند حساسیت فصلیست...!! "آرے، من به فصل فصل این دنیا بی تو،حساسم" 🔸اللّٰھـُــم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج🔸 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸نبی رحمت(ص): خوشا به حال کسی که در روز قیامت در نامه عملش زیر هر گناهی که مرتکب شده یک استغفار نوشته شده باشد.❤ 《 کانال @Ebrahimhadi
خنـده های دلنشین تو❤️ نشان از آرامــش دل دارد... وقتے دلت با " خـدا " باشد لبانت همیشه مےخنـــدد☺️ اگر با خدا نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است..🥀 🌷قهرمان من ؛ شهید ابراهیم هادی🌱 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️ سلام.کتاب سلام برابراهیم بطور اتفاقی تو اینستاگرام اسمشو دیدم؛ اسم کتاب سلام بر ابراهیم یادشت کردم که بعدن بخرم گذشت این ماجرا تا اینکه یکی از دوستام گفت همسرم دوتا جلد کتاب سلام بر ابراهیم از مشهد مقدس خریده بهش گفتم کتابشو میخوام بخونم اولین نفر داد به من ناخودآگاه تحت تأثیر این کتاب قرار گرفتم...بدون اینکه صوت شما درباره انتخاب دوست شهید گوش بدم!خودم شهید هادی رو انتخاب کردم بعنوان راهنمای زندگیم و عکس بکگراند گوشیم رو عوض کردم وقتی صوت شما گوش دادم تعجب کردم با خودم گفتم یعنی بدون اینکه من اطلاعی از این موضوع داشته باشم خودم اینکارو کردم ؟! البته بگم قبلا هم علاقه بخصوصی به شهید محسن حججی داشتم و تقریبا تو اینستاگرام خاطرات شهدا رو دنبال میکردم و بیشتر از همه تحت تاثیر زندگی شهیدان حمید سیاهکالی مرادی،امین کریمی و حججی قرار میگرفتم ولی اینجور نبود که مثل کتاب سلام بر ابراهیم متاثر بشم و کلا زندگیم از این رو به اون رو بشه...خلاصه بگم شهید ابراهیم هادی زندگی منو نجات داد خیلی حس قشنگی دارم.با همسرم تصمیم گرفتیم ماه عسل بریم فکه دیدار شهدای کمیل،چند روز پیش مشهد بودم یکی از خادما میگفت یه جلد سلام بر ابراهیم خوندم و به نیت این شهید اومدم خادم بشم وقتی قضیه رو تعریف کردم برا پاس بخشمون بهم گفت برو‌کنار ضریح خادم شو !به هر کس این کتاب رو معرفی میکردم چند نفر دیگه هم میومدن کنارم به حرفام گوش میدادن طوری شد که همه اطرافیانم مشتاق خواندن این کتاب شدن من تا قبل از خواندن کتاب سلام بر ابراهیم زندگی نکرده بودم،تازه با حضرت زهرا آشنا شدم و اینو مدیون شهید حججی و هادی هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...  آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن  که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت  بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...  و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...  من از نسل سوخته ام اما من ... از آتش جنگ نبود ...  داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من  از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ... اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است. مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره  مادرم می گفت:عزت نفس داره   غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم - ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...  هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت صبح، تصمیمم رو گرفته بودم - من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم - دوست شهید داشتید؟ _ شهیدی رو می شناختید؟ _ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد  پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم  ،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ... ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
🧡.. خدای عزیزم ..🧡 ❤️.. خدای من! ..❤️ نمیدانم گاهی کجای دنیا گم‌ات میکنم در هیاهوی بازار... در خستگی هنگام نماز! در وسوسه های نفس ام… 🍂نمیدانم؛ اما گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده و به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…! 🌾به کودکی ام بنگر… هرچند خودم تو را گم میکنم اما تو پیدایم کن… دوستت دارم خدای خوبم❤️ 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸 راه را گم کرده‌ام آقا نشانم میدهی؟ تو به زیرسایه لطفت پناهم میدهی؟ گرچه‌من‌نامحرمم ازبس گنه کردم‌ولی توبه کردم آمدم آقا امانم می دهی؟ 🍃تعجیل در فرج آقا صلوات🌺 《 کانال @Ebrahimhadi
🔸🍃خدایا به تو پناه میبرم از اینکه در آراستن صورتم چنان مشغول شوم که از اصلاح سیرتم باز بمانـم.. 🙏❤️ خدایا..! سیرت را تو میبینی و صورت را دیگران، شـرم دارم از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو.. 🌺پس خــدایا… تو خوش صورت و خـوش سیـرتم کـن که اول محبوب تو باشم بعد دیگـران... 🌼آمین یا رب العالمین🌼 《 کانال @Ebrahimhadi
با بستن سر بند تو آرام شدند... در جاده عشق،خوش سرانجام شدند از داغ غمت، خوشا شهیدانی که با پهلوی تیر خورده گمنام شدند ؛ 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
به نام خدا ‍ 🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است. 📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲ 🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند. 🔹️من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد. 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲ 《 کانال @Ebrahimhadi
📝وصیت کرده بود: اگر شد جایی که سرم می خورد به سنگ لحد، یک اسم "حضرت زهرا(س)" بگذارند که اگر سرم به آن سنگ خورد، آخ نگویم و بگویم یا "زهرا(س)" 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
💯احتیاط کن! توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی‌فاطمه(س) خجالت بکشد... 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ... هی
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار بسنجم. اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که - چی شده؟ _ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ _مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد - سلام  اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من - مهران برو توی اتاقت 😒 نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال - مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن  قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮  - گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه  سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند  هیچ وقت، کسی نمی دید این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم  از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم  بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم  پدرم در رو بست - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰 سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
⚠️ تبلیغات پذیرفته می‌شود. 🌱توضیحات بیشتر در: @Ebrahimhadi_ir