eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
676 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۶ 💭از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه  می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار - مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟ برق از سرم پرید 😰مات و مبهوت بهش نگاه کردم - نه آقا پدرمون ورشکست نشده یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش   - مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ سرم رو انداختم پایین - آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدیدچرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم - قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن 🙁 و هلش داد حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض گلوش رو گرفته یهو حالتش جدی شد - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ و پیمان بی پروا - تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه احسان گریه اش گرفت حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت - پدر من آشغالی نیست خیلیم تمییزه هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش، رفتم وسط شون پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر  خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم - کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد  مشکل داری برو بشین جای من؛ من، جام رو باهات عوض می کنم بی معطلی رفتم سمت میز خودم همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد بی توجه به همه شون  خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان - تو بشین سر میز ،من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید - لازم نکرده تو بشینی اینجا... ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۷ 💭 توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ،چرخیدم سمتش خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون - بهت گفتم برو بشین جای من برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد کلاس سکوت مطلق شده بود  عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد - برپا و همه به خودشون اومدن بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم  که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد  بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز  رفت سمت تخته   رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد یهو مبصر بلند شد - آقا اونها تمرین های امروزه بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت - می دونم سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد  و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم - میرزایی - بله آقا - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه   بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برداشت - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت  نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت امتحانات ثلث دوم از راه رسید توی دفتر شهدام از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم: - پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ،باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه خودش همیشه همین طور بود توی درس و دانشگاه،توی اخلاق، توی کار و نماز و... این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود  علی الخصوص که دوتا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن رسما بین ما سه نفر  یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود رقابتی که همه حسش می کردن حتی بچه های بیخیال و همیشه خوشِ کلاس رقابتی که کم کم باعث شد فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود 😐 یک و نیم نمره داشت همه سوال ها رو نوشته بودم ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود با ناامیدی از جا بلند شدم - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی و اِلا اول و دوم که هیچ شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم مراقب اصلا حواسش نبود هرگز تقلب نکرده بودم اما حس رقابت و اول بودن حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم حس برتری ... حس ...  نشستم و بدون هیچ فکری سریع جواب رو نوشتم با غرور از جا بلند شدم  برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط یهو به خودم اومدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود یاد جمله امام افتادم اگر تقلب باعثِ ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم - خاک بر سرت مهران چی کار کردی؟ کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل مون نفت رو ریخت رو آتیش - فردا روز اگر با همین شرایط  یه قدم بیای جلو بری مقاطع بالاتر و به جایی برسی بری سر کار اون لقمه ای هم که در میاری حرامه خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید فردا این بچه میره سر کار حلال  و با تلاش و زحمت پول در میاره اما پولش حلال نیست لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش تک تک اون لقمه ها حرامه گاهی یه غلط کوچیک می کنی حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری  اما سر از ناکجا آباد در میاری می دونی چرا؟  چون توی اون پیچ از مسیر زدی بیرون حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری  نتیجه؟ باید پیچ رو برگردی حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره کلمات و جملاتش پشت سر هم به یادم می اومد و هر لحظه حالم خراب تر می شد ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
📷 غیرت اگر تصویر بود ... مدافعانِ دخترِ ایرانی؛ شهید علی خلیلی، شهید حمیدرضا الداغی، شهید محمد محمدی 《 کانال @Ebrahimhadi
راستی اینجا به ما خیلی خوش می‌گذرد... قسمتی از آخرین نامه شهید ابراهیم هادی 《 کانال @Ebrahimhadi
🍃امام على عليه السلام: براى پدر و آموزگارت از جاى خود برخيز ، هر چند فرمان روا باشى... قُم عَن مَجلِسِكَ لِأَبيكَ ومُعَلِّمِكَ وإن كُنتَ أميرا ✅️غرر الحكم حدیث2341 اندیشه ام از تو سبز و آباد شده از جهل و غم این فکرم آزاد شده در مکتب پاک و شاد استاد ببین غم رفته زجانم و دلم شاد شده 💐 روز معلم مبارک باد💐 《 کانال @Ebrahimhadi
🌺 کوله بار همه ی ما پر از درس محبت و معرفت و عشق و دلدادگی است که تو معلم آن بوده ای. 💐 رفیق شهیدم! کاش برایت دانش آموزان خوبی بوده باشیم. ؛ 《 کانال @Ebrahimhadi
معلم عشق، دلدادگی، ایثار💞 شهید ابراهیم هادی 🌷 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
اگر خریدنی بود؛ آمدنت را به جان میخریدم! 🍃 🌺 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️تو را دوست دارم و این دوست داشتن حقیقتی است که مرا به ملکوت میرساند و پرواز میدهد تا خدا...🕊 عمری است دستمان را گرفته ای رهایمان نکن ای شهید...🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
⛔️ ترک موسیقی حرام ‍ ❤️ 🔸️چند وقت میشد دوستانم برام آهنگ هایی میفرستادن، یا خودم بعضی از آهنگای جدیدو که بقیه تعریف میکردن دانلود میکردم و گوش میدادم، یه شب خواب دیدم من راهیان نور رفتم اونجا با چندتا از بچها تو اتوبوس آهنگ گوش میدادیم. 🔹️راننده اتوبوس به ما گفت شماها باید پیاده شید، من شما رو نمیبرم. خیلی ازشون خواهش کردیم، گفت اگه میخواید بخشیده بشید کتاب سلام بر ابراهیم 2 بخوانید.... 🔸️بیدار که شدم فهمیدم من نصف کتاب سلام بر ابراهیم 2 رو خونده بودم، بقیشو هر وقت خواستم بخونم یه اتفاقی پیش میومد... مطمئن بودم قراره یه چیزی به من بگن، مشتاقانه رفتم ادامه کتابو بخونم به اولین داستان که رسیدم تا این متنو دیدم (عکس زیر) فهمیدم اوضاع از چه قراره و یه بار دیگه شهید هادی منو راهنمایی کرد و مواظبم بود... 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۸ 💭  بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم  نه می تونستم از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد   - حالا مگه چی شده؟  همه اش 1/5 نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - خدایا من می خواستم برای تو شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالامن رو ببخش عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر  پشت در ایستادم - خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه و در زدم ...  رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا - تو هنوز اینجایی فضلی؟ _چرا نرفتی خونه؟ - آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟ سرش رو انداخت پایین - کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو  داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو بغض گلوم رو گرفت جلوی همه؟  به خودم گفتم: - برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنه جلوی همه بگی اون وقت ... اما بعدش ترسیدم _اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟  کارمون واجبه معلوم بود خسته و بی حوصله است - یا بگو یا در رو ببند و برو سرده سوز میاد چند لحظه مکث کردم ... - مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود  نیومدن آقای غیور امتحان خداست  امتحان خدا؟  یا امتحان علوم؟ - آقا ما تقلب کردیم یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون - برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای چرخیدم سمت مدیر ... - سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد  بلند شدم برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه آقای رحمانی یکی از معلم های پایه پنجم بدجور خنده اش گرفت - همین یه سوال؟ همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی برو بچه جون همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من معلوم شد اصلا شوخی نیست  خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم - آقا اجازه لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید از ما گفتن بود آقا از اینجا گناهی گردن ما نیست ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید حق الناس گردن هر دوی ماست - عجب پر رویی هم هست ها قد دهنت حرف بزن بچه سرم رو انداختم پایین حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۹ 💭 اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن - آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد - برو در رو هم پشت سرت ببند کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو  نشستم کنار امام جماعت - حاج آقا یه سوال داشتم از حالت جدی من خنده اش گرفت - بگو پسرم - حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟پولم حروم میشه یا نه؟   خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و... حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد - سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین - ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو  با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی نویسن 😔 و بلند شدم و رفتم تا شنبه دل توی دلم نبود  سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه🙁 شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم - آقا اجازه چرا به ما 20 دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید خنده اش گرفت ... - علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر سرم رو انداختم پایین - ببخشید آقا سلام صبح تون بخیر از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر - روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو ۲۰ بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این دو روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم - آقا یعنی ۲۰ نمره خودمون بود؟😁 دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم میتونی نمره مستمرت رو ببینی 👀 دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون۲۰ دادید از خوشحالی پله ها رو دو تا یکی تا کلاس دویدم🙈 پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد - خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...‌ ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌱گوشیتو خوشگل کن 🎨 ایتا: بهشت کربلا 📲بفرست واسه دوستات 🌟تم های بیشتر در👇 @Ebrahimhadi
🍂گاهی اوقات سخت محتاج نگاهت می شویم چون نگاه مهربانت ❣ زندگی بخش و صفای قلب ماست 💛 《 کانال @Ebrahimhadi
💠از آیت الله بهجت«ره» سوال کردند: 👈برای ازدیاد محبت به حضرت حق‌تعالے و ولی‌عصر«عج» چه کنیم؟ در جواب فرمودند: 1⃣ گناه نکنید 2⃣ نمـــــاز اولِ وقت بخوانید 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۰ 💭 دفتر رو در آوردم و دادم دستش - آقا امانت تون صحیح و سالم خنده اش گرفت زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن - مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر، مدیر باهام کار داشت😌 - ببین فضلی از هر پایه، 3 کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی😮 کلید رو گذاشت روی میز - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده  مواظب باش برگه هم اسراف نشه بیت الماله از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه میکردم باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم در کنار تاوان گناهم یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز  بار هر دوش رو به دوش کشیدم اشک توی چشم هام جمع شده بود ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء خدا به هر که بخواهد عزت عطا می کند من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم تمرین برای برقراری ارتباط تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت، تمرین برای صبر ،تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد شناخت شخصیت ها منشا رفتارها برام جالب بود اگر چه اولش با این فکر شروع شد - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه؟ و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود  خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن حرف هاشون از سر دوستی بود اما همین تفاوت های رفتاری بیشتر من رو به فکر می برد و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم تنها بود و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد کم کم داشت من رو طرد می کرد حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود با این افکار از حس دلسوزی برای خودم حالت منطقی تری پیدا می کرد اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال هاکه جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۱ 💭 یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد 😒 سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد - به والدین خود احسان می کنید؟!! جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد - لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش 😳 بدجور دلم شکست 💔دلم می خواست با همه وجود گریه کنم - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟غیر از این بود که چشم هام پر از اشک شده بود 😭 یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود - اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب - اما صدام بغض داشت و می لرزید - به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم - شبتون بخیر و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه - خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟  من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته  خیلی گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم 😔 صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود  گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود😒 اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام - تو که هنوز بیداری هول شدم - شب بخیر و دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد - عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟ این بار بیشتر صبر کردم  نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم جانمازم رو پهن کردم ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه من رو گرفت دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بود تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم رفتم سجده - خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم بغضم شکست - من رو می بخشی؟ تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم توی تاریکی اتاق می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
⭕️ابراهیم میگفت: 🌹بهتره که شبها زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه. 《 کانال @Ebrahimhadi
🔸️آیت الله مجتهدی تهرانی: 🔹️اگر دیدید نمازتان به شما لذت نمیدهد، قبل تکبیر و شروع نماز بگویید: "صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین" این نماز دیگر عالی میشود. 《 کانال @Ebrahimhadi
🍃🔸همیشه میگفت: هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. شهیدحسین خرازی🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
💠بهش گفتن: آقا ابراهیم؟ چرا همیشه در هرشرایط اذان میگی! حتی جلوی دشمن؟ ✨جواب داد: ما برای همین اذان و نماز با دشمنان اسلام می‌جنگیم. 《 کانال @Ebrahimhadi
28.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤شهادت حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام تسلیت باد 🖤فرازی از زیارت نامه سیدالکریم علیه السلام با صدای علی عباسی https://instagram.com/ali.abbasi.313
‍ 📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۲ 💭 از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد  همون جا ولو شدم روی زمین سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم - خوب پاشو برو آب بخور دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم - چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش می کرد یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم - آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟ خنده اش گرفت - آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید  اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ما که قوی تریم خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند این بار خودم لبخند زدم - ما مرد شدیم آقا - همچین میگه مرد شدیم آقاکه انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم 😅 - نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا😜 فقط بهم نگاه کرد همون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده  - آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد همه مون بزرگ تر میشدیم، حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو🛇 می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم - مهران 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره، عقلش ...رفتارش ... و ... رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم ... توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه ... حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن حس تنهایی بدون همدم بودن زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می شد 😔 برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی زندگی من بود - یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له بغضم ترکید 😭 - خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟ ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi