eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
644 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: https://eitaayar.ir/anonymous/Q19c.FH2k4 ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
💠همسر شهید مدافع حرم : به خاطر شهادت همسرم گریه نمےکنم، ولے به خاطر وضعیت حجاب جامعه ناراحتم و گریه مےکنم....😔 🌷 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
🌴پلاڪش را برای ما جا گذاشت تا روزی بدانیـم از جنس ما بود. هویتش خاکے بود، اما دلش را به آسمان زد...🕊 راز عجیبے است 🌷 باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات 《 کانال @Ebrahimhadi
پهن شد سفره احسان همه را بخشیدی باز با لطف فراوان همه را بخشیدی... بی‌سبب نیست شب رحمت شد مادری گفت همه را بخشیدی ❤️ 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 نماهنگ " شب‌های جمعه " 🎤بانوای: حسین ستوده 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: خدایا رسوام نکن! سخنران: حجه الاسلام علی‌پناه 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
🌷شب جمعه است. یادی کنیم از سرداران بزرگ سپاه قدس، شهیدان حاج قاسم سلیمانی و سردار جانباز شهید حاج حمید میرزایی 💐حاج حمید از دوستان و عاشقان شهید ابراهیم هادی بود اما هر بار که در نمازجمعه برای مصاحبه به سراغش می رفتیم با اخلاصی که داشت آدرس دیگر دوستان شهید را میداد. فقط می‌گفت اگر ابراهیم نبود پای من قطع شده بود... او در بازی دراز کار بزرگی کرد و مرا به عقب منتقل نمود. 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت بیست و ششم: کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: "باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟" خندید:😁 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: "به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 😔 وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، اتاق مراقبت های ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: "خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: "گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" مریض شما فوت شد. عصبانی شدم: "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد: "همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم. "حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید: "چند تا بچه داری؟" چشمم به ایوب بود. "سه تا" پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت: "آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن" حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب دکتر کنارم ایستاد و گفت: "تسلیت می گویم" مات و مبهوت نگاهش کردم. لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم. 😢😢😢 چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب می کوبید. نگاهش کردم اشک می ریخت و به ایوب ماساژ قلبی می داد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت دکتر می گفت: "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" ❤️ ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
💚 وقتی میان نَفْس و هوس جنگ می شود شیطان دوباره دست به نیرنگ می شود ‌ نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند با لشگر گناه هماهنگ می شود ‌ دارد حنای توبه و شرمی که داشتم پیشت عزیز فاطمه بی رنگ میشود ‌ با هر گناه فاصله می گیرم از شما کم‌کم وجب‌وجب، دو سه فرسنگ میشود ‌ اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم روزی دلم ز فرط حسد سنگ می شود ‌ آقا ببخش، بس که سَرَم گرم زندگیست کمتر دلم برای شما تنگ می شود 😔 تعجیل ظهور مهدی‌فاطمه(عج) صلوات🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️پیامبر اعظم(ص): ‌ ☘وارد بهشت شدم، ديدم بر در آن نوشته است: ثواب صدقه، ده برابر است و قرض هجده برابر. گفتم: اى جبرئيل! چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟ گفت: زيرا صدقه به دست نيازمند و بى نياز مى رسد، امّا قرض جز به دست كسى كه به آن نياز دارد، نمى رسد.🌷 ‌ 🍃 كنز العمّال، ح 15373 🍃 ‌ 《 کانال @Ebrahimhadi
به سلامی از نگاهت که دَرِ بهشت دیدم به گلستان نگاهت آینه‌ای ز خِشت دیدم چو به مشکلی رسیدم نظرم به چشمت افتاد نه که راه حل ببینم، خود سرنوشت دیدم سلام بر ابراهیم🍃❤️ 《 کانال @Ebrahimhadi
ابراهیم هادی زنگ زد به منزل ما و برای ساعت شش قرار گذاشت که دنبال من بیاید و به جایی برویم. ⌚درست رأس ساعت شش زنگ خانه ما را زد! رفتم دم در و دیدم آقا ابراهیم است. با تعجب گفت: چرا حاضر نیستی؟ گفتم: من فکر کردم شما هم مثل بقیه رفقا وقتی قرار می‌گذاری با تأخیر حاضر می‌شوی! عصبانی شد و گفت: یعنی چی؟ انسان باید هر طور شده به قول و قرارش عمل کنه. نشنیدی خداوند می‌فرماید:👇 ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ای کسانی که ایمان آورده اید؛ به پیمان‌ها ( و قرارها و قراردادهایی که می‌بندید) وفا کنید. 🔹مائده/١ 📚‌‌‌خدای خوب ابراهیم 《 کانال @Ebrahimhadi
گفت پایت را بگذاری اینطرف خط، برزخ شما شروع می شود! بهشت را از دور می دیدم. رفتم آن طرف خط و دویدم... اما نتوانستم جلو بروم! دیدم کنار یک پیرمرد بسیار ضعیف قرار گرفتم. به من گفتند: شما تنها نمی توانی بروی. این پیرمرد همراه شماست! گفتم: این که نمی تواند راه برود‌. الان می گیرد. لبخندی به من زد و گفت: این پیرمرد اعمال صالح توست که از تو جدا نخواهد شد... زدم توی سرم. پس کی بود می گفت دلت پاک باشه... نماز چیه... ثواب چیه.... 📙قسمتی از کتاب بازگشت 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: ستارالعیوب سخنران: حجه الاسلام دارستانی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت بیست و هفتم: آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد، فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک آن شب به من وارد شده. 😢 ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" _ مثلا چه جور کاری؟ + مهم نیست، هر جور کاری باشد. سرش را انداخت بالا و محکم گفت: "نُچ، خانم ها یا باید دکتر شوند، یا معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." ناراحت شدم:😞 "چرا حاجی؟" چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺️ چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند: "به ما همین قدر حقوق می دهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری می شد. 😔 اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم. وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر گفت پس مریض کجاست؟ گفتم: "توضیح می دهم همسر من..." با صدای بلند وسط حرفم پرید: "بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان. گفتم: "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: "برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند. رو به دکتر گفتم: "فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. 😢 ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
یکی از خاطـرات بسـیار زیبـا و دلنشـین مرحـوم مهندسـی را کـه خـود ایشـان بـرای مـن نقـل کردنـد و شـاید هـم بـرای دیگـران نقـل کـرده باشـند، نقـل میکنـم. ایشـان فرمودنـد: یـک پیکان داشـتم، پسـر بـزرگ مـن احمـد، ایـن را برداشـت و رفـت تهـران و برگشـت و بـه مـن گفـت: بابـا یـک خبر بد! ماشـین را به سـرقت بردنـد! آن را در مکانـی پـارک کـرده بـودم، برگشـتم و دیدم نیسـت! ایشـان فرمودنـد: به پسـرم گفتـم طـوری می گویی خبر بـد که آدم گمـان می کند دروغـی گفتـه شـده، غیبتـی شـده، نمـاز صبحـت قضـا شـده، چشـمت بـه نامحرم افتـاده! اینکـه تـو میگویـی، باباجـان خبر بدی نیسـت. یـک مشـت آهن پاره در دسـت مـا بـود و بـا در اختیار داشـتن آن، چقـدر دردسـر داشـتیم؛ غصـه بنزیـن، لاسـتیک، غصـه روغـن و تعمیـر آن. خـوب حالا کـه در اختیـار دیگری قـرار گرفته، تمـام ایـن نگرانی هـا را بـا خودش بـه او منتقـل کرده. اینکه خبر بدی نیسـت! 📚حدیث سهر، ص ۵۰۹ 《 کانال @Ebrahimhadi
🔰خودسازی و دغدغه های فرهنگی مصطفی صدرزاده یکی از مربیان شهید فرهنگی است که مراحل خودسازی و کار فرهنگی را طی کرده بود. او در وصیت نامه اش به کسانی که کار فرهنگی می‌کنند، نصایحی بیان کرده: ۱.وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. ۲.وقتی که کارتان می‌گیرد و دورتان شلوغ می شود ، تازه اول مبارزه است. زیرا شیطان به سراغتان می آید.آیا فکر کرده اید که شیطان میذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید؟ هرگز.... ۳.اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ۴.سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید ، قلب شما را بیدار می‌کند. ۵.دعای ندبه و هیئت را محکم بچسبید. ۶.خودسازی دغدغه اصلی شما باشد.... 📙 فرزندان مسجد 《 کانال @Ebrahimhadi
❓پوشیدن جوراب نازک در انظار عمومی چه حكمی دارد؟ ♦️پاسخ: پوشیدن جوراب های شیشه ای، نازک یا طرح داری که پوست پا در آن نمایان است، در برابر نامحرم جایز نیست و حرام می باشد. (نکته: هر پوششی که به خاطر رنگ، جنس، طرح، اندازه و ... باعث جلب توجه نامحرم شود باید از نامحرم پوشیده شود) 🔹️حضرت امیرالمومنین علی (ع) فرمود: پوشش ضخیم به تن کنید؛ زیرا هر کس پوشش او نازک باشد، دینش نیز رقیق و سست است. 📚وسائل الشیعه: ج ۳، ص ۳۵۷ 🔹️امام جعفرصادق(ع) : شايسته نيست كه زن مسلمان، آن گاه كه از خانه خويش بيرون مى رود، لباس خود را وسيله جلب توجّه ديگران نمايد. 📚کافى: ج ۵، ص ۵۱۹، ح ۳ 《 کانال @Ebrahimhadi
به نام خدا 🌹یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده».🌹 💐این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم.💐 اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد. 🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید».🌸 🍃حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند»....🍃 🍃راوی: خواهر شهید🍃 📚کتاب سلام بر ابراهیم۲ 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: نجابت زن سخنران: حجه الاسلام ماندگاری 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت بیست و هشتم: مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺️ ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
[ {عَجَل‌الله‌تَعالی‌فَرجہ‌الشَریفـ} ] اِی صـاحِبِ اَیـام بِگو پس تو ڪُجـایی؟ ڪی می‌شَود اِی دوست کنے جِلوه نمایی اَز هَـر که سُراغِ شَبِ وَصل تو گِرِفتم... گُفٺَند قَـرار اَست که یِڪ جُمعِہ بیـایی...!) ♥️ 《 کانال @Ebrahimhadi
✍امام صادق (عليه السلام) فرمودند: 🔆ما، غير از صله رحم، چيزى نمى شناسيم كه بر عمر بيفزايد، تا آن جا كه گاهى عمر كسي سه سال است، و وقتى كه اهل صله رحم مى شود، خداوند هم سى سال بر عمرش مى افزايد و آن را سى و سه سال مى كند و گاهى عمر كسى سى و سه سال است و قطع رحم مى كند و خداوند هم سى سال از عمر او مى كاهد و عمرش را به سه سال، كاهش مى دهد. 📚كافى: ج ۲، ص ۱۵۲ 《 کانال @Ebrahimhadi