[ #امامزماݩ{عَجَلاللهتَعالیفَرجہالشَریفـ} ]
اِی صـاحِبِ اَیـام بِگو پس تو ڪُجـایی؟
ڪی میشَود اِی دوست کنے جِلوه نمایی
اَز هَـر که سُراغِ شَبِ وَصل تو گِرِفتم...
گُفٺَند قَـرار اَست که یِڪ جُمعِہ بیـایی...!)
#اللهـمعجـللولیـڪالفـرج♥️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
✍امام صادق (عليه السلام) فرمودند:
🔆ما، غير از صله رحم، چيزى نمى شناسيم كه بر عمر بيفزايد، تا آن جا كه گاهى عمر كسي سه سال است، و وقتى كه اهل صله رحم مى شود، خداوند هم سى سال بر عمرش مى افزايد و آن را سى و سه سال مى كند و گاهى عمر كسى سى و سه سال است و قطع رحم مى كند و خداوند هم سى سال از عمر او مى كاهد و عمرش را به سه سال، كاهش مى دهد.
📚كافى: ج ۲، ص ۱۵۲
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#گـمـنامـ❤️
درشهرِ ڪوچڪـِـ خود گمنام بود...
حالا دنیــــ🌏ـــــا او را میشناسد
آری شهـادت با آدمی چنین میکند
هرچـه #گمنامتر؛ مشهورتــ❤️ــر
#شـهـیدابـراهیـمهـادے♥️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌸ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی بسیار اهمیت میداد. بهترین ها را برای مهمان آماده میکرد. اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود.
میگفت: «اگر میخواهیم کنار هم راحت باشیم، باید تجملگرایی را کنار بگذاریم.نباید خودمان را برای یک مهمانی اذیت کنیم. باید رفت و آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم، تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد...»
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🍉تا شب یلدا میتونی تا ۸ کیلو وزن کم کن!!
با رژیم کاهش وزن و پاکسازی روزانه و تضمینی!!
👈🏻با فقط ۹۷ تومن بین ۳تا ۸کیلو وزن میتونی کم کنی...
ظرفیت خیلی محدوده ⚠️
برای ثبت نام عجله کن
@N_ghasemi59
لینک گروه پرسش و پاسخ طبی
https://eitaa.com/joinchat/2342846658Cd455ef131a
هنوز باب شهادت را نبستن ای رفیقان
بیایــد ما هم خدامونُ قسم بدیم به زهرا
۹۵/۲/۳۰ - ۱۳:۱۵
دلنوشته طلبه شهیده کربلایی سیده فاطمه سادات حسینی بر کتاب سلام بر ابراهیم
#دلنوشته_های_طلبه_شهیده_کربلایی_سیده_فاطمه_سادات_حسینی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به نام خدا ۹۶/۱/۲۲
خدایا
هر چند وقت یکبار به من یادآوری کن
نامحرم، نامحرم است...
چه در دنیای حقیقی، چه در دنیای مجازی...
یادمان بینداز... حضرت فاطمه(س) را
که از نابینا رو می پوشاند...
دلنوشته طلبه شهیده کربلایی سیده فاطمه سادات حسینی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شاید منم مث ابراهیم
گمنام بشم... زیبا شهید بشم
دلنوشته طلبه شهیده کربلایی سیده فاطمه سادات حسینی بر کتاب سلام بر ابراهیم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به نام خدای ابراهیم ، هادی دلها ...
از خداوند می خواهم تا دستانم را در دستان اباعبدالله قرار دهد
تا بتوانم مسیر عشق را همچون مبتلایان وجودش بپیمایم و ثابت قدم باشم ...
همچون عباس
فرمانبردار ولایت پذیر
همچون علی اکبر
عاشق شهادت
خداوندا مهرت را نهاده ای به زیباترین
وجه مهرت را بگیر ...
۱۳:۴۸ - ۹۶/۴/۱۷
دلنوشته طلبه شهیده کربلایی سیده فاطمه سادات حسینی بر کتاب سلام بر ابراهیم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌷تولدت مبارک🌷
عاشق شهدا به خصوص شهید ابراهیم هادی بود. آنها را الگویی برای پیمودن مسیر دنیا می دانست.
آرزوی او شهادت و گمنامی بود. به تمامی اعمالش، بخصوص بحث نامحرم دقت داشت تا محبوب پروردگار باشد.
وصیت کرده بود بعد از شهادت، همراه با او کتاب سلام بر ابراهیم را دفن کنند.
شاید بعضی ها مسخره اش می کردند. بعضی باور نمی کردند که یک زن در این دوره به شهادت برسد اما...
فاطمه سادات با شهادت به پیشگاه خدا رفت.
مراسم تشییع حاج قاسم سلیمانی در کرمان، زمان پرواز او بود...
و امروز تولد دنیایی اوست. تولدت مبارک
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5785015446688237512.mp3
4.05M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۵۲
موضوع: توجه به عناوین و ظاهرنمایی
سخنران: حجه الاسلام قرائتی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۵۲
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و هشتم: مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و رو
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و نهم:
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود.
برای عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند: "برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
پرستارها عصبانی می شدند:
"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد.
کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺️
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم.
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت.
...
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد☺️
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم: "تو هم که بیداری!"
- خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد.
آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره رفتنی است.
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺️
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌹 #احترام_به_والدین
🌸 برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو ڪوهه وارد تهران شد ساعت دو نیمه شب بود . با چند نفر از رفقا حرڪت ڪردیم . علی اصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده ڪردیم .
🌸 پای او هنوز مجروح بود . فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم ، مادر اصغر جلو آمد ، بیمقدمه گفت : آقا سید شما یه چیزی بگو !؟
🌸 بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا ڪنه . صبح ڪه پدرش میخواسته بره مسجد اصغر رو دیده !
🌸 از علی اصغر این ڪارها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت . ادب بالاترین شاخصه او بود.
🌹 #شهید_علی_اصغر_ارسنجانی
یادش با صلوات
📚برگرفته از ڪتاب مهر مادر
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌸نماز خوندن رو خیلی دوست داشت، نماز رو اول وقت میخواندند...
🌸به حلال و حرام بودن مالش خیلی اهمیت میداند..
🌸به پدر و مادر پدربزرگ و مادر بزرگ احترام خاصی قائل بودند و روی حرف بزرگترا حرف نمیزدند حتی اگه نادرست بود با رفتار و شوخی متوجهشون میکرد..
🌸بسیار صله رحم میکرد و وظیفه خودش میدونست ، بسیار شوخ طبع و با گذشت بودند.
#شهیدجاویدالاثر_محمد_اینانلو
یادش با صلوات
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
✳️پدر شهید ابراهیم هادی با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
💢 پدری که بستگان و دوستان هر وقت او را می دیدند به او میگفتند: حسین آقا تو سه فرزند دیگر هم داری چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی میکنی؟
پدر در پاسخ میگفت: این پسر حالت عجیبی داره. من مطمئن هستم که ابراهیم من بنده خوب خدا میشه،این پسر نام مرا هم زنده نگه میدارد ...
🌸 پنجشنبه است و هدیه ای می فرستیم به زیبایی حمد و سوره و صلوات به روح پاک پدران و مادران تمام شهدا، بویژه پدر و مادر شهید بزرگوار ابرهیم هادی که با تلاش و زحمت خود چنين فرزندي را نثار اسلام و انقلاب کردند.
🌹شادی روح پاکشان صلوات.🌹
🌺 مزار پدر شهید ابراهیم هادی
قطعه 13 ردیف11 شماره 20 بهشت زهرای تهران
🌺 مزار مادر شهید ابراهیم هادی
قطعه 57 ردیف 21 شماره 22 بهشت زهرای تهران
🌺 مزار شهید ابراهیم هادی
قطعه 26 ردیف 52 شماره 1 بهشت زهرای تهران
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و نهم: مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی ام:
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه کلیسای جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌿هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
بیاد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی ❤️
شادی روحش صلوات 🌺
🟡خاطره ای از شهید:
همیشه درحال بدوبدو بود...
مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت
ائمه میشد یا ماه محرم و رمضان...
میگفتم:بابا چرا انقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن...
فقط لبخند میزد...😊
تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود
ولی انگار آرام آرام میدونست زود میخواد بره...
به خاطر همین این دنیا همش میدوید؛
تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترین ها آرامش بگیره❤
🖊نقل از مادر شهید
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
▪️دیگر آن خندۀ زیبا به لب مولا نیست
▪️همه هستند ولی هیچ كسی زهرا نیست
▪️قطرۀ اشك علی تا به ته چاه رسید
▪️چاه فهمید كه كسی همچو علی تنها نیست
🔴 فرارسیدن سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، بی بی دو عالم، پاره تن پیامبر (ص) و اسوه زنان عالم را به محضر مبارک حضرت ولی عصر (عج) و همه محبین اهلبیت(ع) تسلیت عرض مینماییم.
#فاطمیه
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌱 ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها.
یکبار در زورخانه مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا کرد.
ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ابراهیم گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم.
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔆حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که این ها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یازهرا (س)، یاحسین (ع) ... آن وقت گواهی بدهد که مثلا ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفته، بیهوده گفته...!!
احتیاط ڪن!
🌷 #شهید_سیدمجتبی_علمدار
📚برگرفته از کتاب علمدار
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5794265981610100106.mp3
4.43M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۵۳
موضوع: دوری حجت خدا
سخنران: حجه الاسلام دانشمند
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۵۳
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی ام: آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جا
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و یکم:
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم.
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت:
"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
"آقای وزیر.....محسن مرد...."
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم: "دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم: "توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت: "پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم: "همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران." 😓
درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز
التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید.
تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.
بعد از آن ایوب دیگر با عصا راه می رفت.
پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است.
آن عضو گز گز می کند. سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.
اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi