eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
631 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: https://eitaayar.ir/anonymous/Q19c.FH2k4 ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و یکم: آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: "من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: "آقای وزیر.....محسن مرد...." مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: "شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: "دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده. گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: "توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: "پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: "همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران." 😓 درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید. تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد. بعد از آن ایوب دیگر با عصا راه می رفت. پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند. سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند. اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳 انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: "هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم. هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد. ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
☑️شهید : ▪️ما هر وقت در سختی‌های جنگ فشارها بر ما حادث می‌شد، وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچ کاری ازمون بر نمی‌آمد، پناهگاهی جز سلام‌الله‌علیها نداشتیم. 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 تا حالا هر مطلبی در مورد رژیم سفاک صهیونیستی دیدید و شنیدید بذارید کنار،فقط این یک دلیل برای نابودی رژیم صهیونیست کافیه 《 کانال @Ebrahimhadi
🌺امروز را مهمان خاطرات پسرک فلافل فروش، شهید هادی ذوالفقاری هستیم توی کوچه درس می خواند. به هادی گفتم: چرا اینجا درس میخوانی؟ تو حق به گردن این پایگاه داری، همه‌ی در و دیوار اینجا را خود تو بدون گرفتن مُزد گچ‌کاری کردی. همه‌ی تزئینات اینجا کار شماست. خب بمون توی پایگاه بسیج و درس بخوان. تو که کار خلافی انجام نمیدی. هادی گفت: من این درس رو برای خودم می‌خوانم. درست نیست از نوری که هزینه‌اش را بیت‌المال پرداخت می‌کند استفاده کنم. از طرفی چون میدانم این لامپ‌ها تا صبح روشن است اینجا می‌مانم. اما بیشترین احتیاط او درباره‌ی غذا بود. هر غذایی رو نمیخورد. البته دستور دین نیز همین است. برخی از بزرگان به غذایی که تهیه می‌شد خیلی دقت میکردند. در تهران وقتی غذا تهیه میکردیم می‌گفت: از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟ وقتی میگفتیم پخت مادر است خوشحال می‌شد، اما غذاهای دیگر را خیلی تمایل به خوردنش نداشت. 《 کانال @Ebrahimhadi
🌺میگفت من برای کار در منزل طلبه ها و افراد مستحق پول نمی گیرم! 🔆 در نجف روال زندگی هادی ذوالفقاری همین بود. یا درس می خواند یا برای افراد مستحق لوله کشی آب انجام میداد. 🍃یکبار گفتم: آخه پسر این چه کاریه؟ تو پول بگیر ولی کمتر. تو پس فردا به این پول احتیاج پیدا میکنی. نگاهی به چهره من انداخت و گفت: حرفی که میزنم تا زنده ام نقل نکن. من هر زمان احتیاج به پول داشته باشم خود مولا مرا کمک می کند. 🔶 یکبار از تهران زنگ زدند و پول میخواستند. مادرم یک میلیون تومان پول می خواست. شب طبق معمول رفتم حرم. کنار ضریح بودم که یک نفر صدایم کرد و گفت: این پاکت مال شماست. فکر کردم مربوط به حوزه است. وقتی برگشتم پاکت را باز کردم. یک میلیون تومان پول داخل آن بود.... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش زندگینامه مدافع‌حرم شهید هادی ذوالفقاری 《 کانال @Ebrahimhadi
خوب به یاد دارم که هادي از ميان تمام شهداي كربلا به يك شهيد علاقه ويژه داشت. 🌸بعضي وقتها خودش را مثل آن شهيد مي دانست و جمله آن شهيد را تكرار مي كرد. هادي مي گفت: 🔴من عاشق جُون، غلام آقااباعبدالله ع هستم. جُون در روز عاشورا به آقا حرف هايي زد كه حرف دل من به مولا است. 🔵او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه لياقت ندارد كه خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد. من هم همينگونه ام. نه آدم درستي هستم. نه... ✳️در اين آخرين سفر هادي مطلبي را براي من گفت كه خيلي عجيب بود! 🌸هادي مي گفت: يكبار در نجف تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا اصلاً نخورم تا ببينم مولاي ما امام حسين(ع) در روز عاشورا چه حالي داشت. 🌸اين كار را شروع كردم. روز سوم حال و روز من خيلي خراب شد. وقتي خواستم از خانه بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهي مي رفت. همه جا را مثل دود مي ديدم. اينقدر حال من بد شد كه نمي توانستم روي پاي خودم بايستم. 🌸از آن روز بيشتر از قبل مفهوم كربلا و تشنگي و امام حسين(ع) را مي فهمم. 📗 پسرک فلافل فروش. 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 🌷ولایت فقیه🌷 از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش خاصي به موضوع ولايت فقيه پيدا كرد. 🔆به ما كه در تهران بوديم مي گفت: شما مانند يك ماهي كه قدر آب را نمي داند، قدر ولايت فقيه را نمي دانيد. 🔵مشكل كار در اينجا نبودِ بحث ولايت فقيه است. لذا آمريكا بر گُرده ي اين مردم سوار است و هر طور مي خواهد عمل مي كند. ✅خوب يادم هست كه ارادت هادي به ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود. 🔴هر بار كه مي آمد، پوسترهاي مقام معظم رهبري را تهيه مي كرد و با خودش به نجف مي برد. 🌸در اتاق شخصي او هم دو تصوير بزرگ روي ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبري و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادي. 📙برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش. اثر گروه شهید هادی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و دوم: زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟 جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود. دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد. دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه. صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم، می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت.😦 ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... ایوب........؟ جواب نشنیدم. 😦 کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید.😢 "بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. "دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ام کرده، تو را خسته کرده." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها خجالت می کشید. 😔 صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه گفت: "شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.😄 آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم." خیلی جدی نگاهم کرد. _ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد." + اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم" صورتش را نیشگون گرفتم + "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت😀 "خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است" می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. ☺️ ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 نشانی خانه امام زمان (عج) 💠 ✍ از علامه حسن زاده پرسیدند: آدرس امام زمان ارواحنافداه کجاست؟ کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟ ✅ایشان فرمودند: آدرس حضرت در قرآن کریم آیه ۵۵ سوره قمر است؛ که می‌فرماید: "فی ‌مَقْعَدِ صِدْقٍ عَنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِر" 🔹 هر جا که صدق و درستی باشد، 🔹 هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد، 🔹 هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، حضرت آنجا تشریف دارند..." 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 《 کانال @Ebrahimhadi
🌱یکبار که دستم بند بود چادرم را درآوردم مادربزرگ گفت چادری ، چادرش را از سر نمی کشد گفتم دستم بند است گفت پس با دندان بگیر 🍃سالها میگذرد من چادرم را با چنگ و دندان سخت گرفته ام دستم بند است.. میخواهم عالم را برای ظهورت به هم بریزم. ❤ 🌸 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️"دوستت دارم" ساده ترین کلام است برای دنیای پر از تکلف ادبیات عشق من به تو ❤️ ؛ 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 به نام خدای ابراهیم سلام بر ابراهیم همه خوب میدانیم آلوده بودن خیلی احساس بدی است ولی اینکه تو تصمیم بگیری راهت را عوض کنی و از تمام گناهانی که مانند خوره به جانت افتاده اند و نه تنها جسمت بلکه روحت را دچار ضعف و ناتوانی کرده اند و به کوچکترین اتفاقی پای تو میلغزد از تمامشان دل بکنی کار ساده ای نیست. به یک نفر نیاز داری که بر خلاف تو تمام راهش را از کودکی درست رفته و وقتی به او فکر میکنی با خودت میگویی این همه راه را اشتباه رفتم یک دفعه مانند او حرکت کنم... وقتی در مسیر درستی که ابراهیم هادی رفته گام برمیداری خیلی از چیزها از جمله تمام لذت های زودگذر را از دست میدهی اما جای آن آرامشی پیدا میکنی که حاضر نیستی لحظه ای آرامشت را برای تجربه دوباره آن لذت ها از دست بدهی!!! من ابراهیم را به خاطر مقاومتش در برابر هوای نفس انتخاب کرده ام و از ایشان دل کندن و دل نبستن را یاد گرفته ام، دل کندن از دنیای پر زرق و برق و دل نبستن به اتفاقات خوب و دلگرمی هایش که تماما فانی اند.... 《 کانال @Ebrahimhadi
🔴 ✍ نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که : آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. 📙 سه دقیقه در قیامت 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: صداقت سخنران: حجه الاسلام عالی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و سوم: عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: "آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦 + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت." پایش را توی کفشش کرد _ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: "مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم" کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد نشستم روی زمین _الو ...مامان آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم، یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟 صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک آن را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. 😔 ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
این پاییز هم به یلــ🍉ــدایش رسید اما من هنوز هم در پاییزِ خود 🍂 تو را انتظار میکشم.... بی تو برای من هر شب طولانیست که جای خود دارد تو آنجا بدون من بدون انار بدون حافظ و من اینجا بدون تو💔 بدون تو💔 بدون تو💔 ..و دعا کن که من هم رو سفید شوم 《 کانال @Ebrahimhadi
🍉🍉🍉‏اینجوری گرفتن.... که الان بتونیم یلدا بگیریم.🍉🍉 درود به روح پاکشون🌷 هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید؛ آنها شما را نزد سیدالشهدا یاد میکنند.🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸🍃 عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🌸هر كه ما را دوست دارد، بايد به كردار ما عمل كند و از پارسايى مدد گيرد ؛ چرا كه آن، بهترين مددكار در امر دنيا و آخرت است. 📚 /۱۰/۶۱۴ 《 کانال @Ebrahimhadi
: 💠 زندگیتان را بر پایه اسراف قرار ندهید ، زندگی را ساده قرار دهید. 🌸زندگی را آن طوری که خدای متعال می پسندد قرار دهید و از طیبات الهی بهره‌مند شوید بر حسب اعتدال و عدالت، هم اعتدال و میانه روی و هم عدالت. یعنی ملاحظه ی انصاف را بکنید، ببینید دیگران چطوری اند. خیلی بین خودتان و دیگران فاصله درست نکنید. 《 کانال @Ebrahimhadi
💌از شهدا به ما: خیلے مخلصیم ...✋ هر وقت از هر جا نا امید شدید، بیاید در خونه ی ما؛ دست خالے بر نمےگردید... 😊 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 : دنبال این باشید که یه دوست خوب پیدا کنید که شمارو به خدا برسونه... 🌹 شهید مجید صنعتی توی وصیت نامش نوشت: خدایا تو شاهد باش که من تمامی مظاهر مادی دنیا را بخاطر تو به سویی افکنده ام تو مرا بخر تو مرا ببر... 👈میدونید لذت های دنیای شهید صنعتی چی بود؟؟؟ باباش مولتی میلیاردر بود... 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
💠اهمیت به نماز💠 🌸روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟ 🌸گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم... 🌸از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️ 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸قرار بود صبح زود با هم به جايي برويم. مي دانستم كار مهمي دارد. اما ابراهيم از من خواست به منزل يكي از سادات محل برويم. تا ظهر وقت ما گرفته شد. نمي دانستم چرا ابراهيم به اين پيرمرد سيد التماس مي كند! ماجرا از اين قرار بود كه پسر او، سيگار كشيده بود و پدر او را از خانه بيرون كرده بود. حالا ابراهيم آمده بود تا اين خانواده مومن را آشتي دهد. سرانجام توانست دل پدر را نرم كند. او براي تمام مردم محل اينگونه بود. 📙 سلام بر ابراهیم 《 کانال @Ebrahimhadi