شهید ابراهیم هادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
به نام خدا
سلام علیکم
از اون جایی که طبق سال های قبل به مناسبت ولادت هادی زندگیمون آقا ابراهیم هادی داخل کانال و پیج یه کاری انجام میدادیم(نذری و پخش کتاب و ...) امسال تصمیم گرفتیم یه کار گروهی در روز ولادت شهید ابراهیم هادی (شنبه ۱ اردیبهشت) در مسجد مقدس جمکران داشته باشیم.
قرار بر این است که تصاویری از شهید هادی+برشی از کتاب سلام بر ابراهیم همراه با رزق و یک شاخه گل به زائرین تقدیم شود تا ان شالله جوانان بیشتری با شهید هادی آشنا شده و مثل همیشه آقا ابراهیم، هادی زندگی خیلیها بشه. همچنین تعداد زیادی کتاب سلام بر ابراهیم نیز بصورت #وقف_در_گردش به زائران اهدا خواهد شد.
بزرگوارانی که تمایل دارن در این امر خیر و نذر فرهنگی شرکت کنند، میتوانند مبالغ خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند:
6273811616351307
بانک انصار _ صالحی طاهری
⭕️ توجه: مبالغی که از کمک های شما باقی بماند جهت معرفی شهید و توزیع حداکثری کتاب سلام بر ابراهیم مورد استفاده قرار خواهد گرفت.
⏰شنبه ۱ اردیبهشت - راس ساعت ۱۷ الی ۱۸:۳۰
♻️محل تجمع: صحن اصلی مسجد جمکران، با نشان پرچم منتظر قدومتان هستیم
💠همراه با قرائت دسته جمعی زیارت عاشورا به نیابت از شهید ابراهیم هادی
از همگی التماس دعا🌹
✅ @Ebrahimhadi
🔸امام على عليه السلام مي فرمایند:
هيچ كس جز با اطاعت خدا خوشبخت نمي شود و جز با معصيت خدا بدبخت نمیگردد.
📚تصنیف غررالحكم/ص١٨٣
✅ @Ebrahimhadi
چیکار کردی که ابراهیم هادی دعوتت کرده؟.mp3
1.73M
🌸چیکار کردی که ابراهیم هادی دعوتت کرده؟
✅ @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
@Ebrahimhadi
🍃🌼تقدیم به #شـهید_ابراهیم_هـادی
بیقرارم برای ابراهیم🌹
سر و جانم فدای ابراهیم🌹
دل من شاد میشود با این🌹
خنده ی با صفای ابراهیم🌹
ماه اردیبهشتِ سر سبز است🌹
وَ چه خالیست جای ابراهیم🌹
کاش میشد همیشه بگذارم🌹
پای خود جای پای ابراهیم🌹
جگرم ذره ذره می سوزد🌹
از غمِ ماجرای ابراهیم🌹
مست بودم ، خمارتر گشتم🌹
تا شدم آشنای ابراهیم🌹
او صدا می زند که پاشو بیا🌹
توی گوشم صدای ابراهیم🌹
آخرش عاشقانه خواهم رفت🌹
در جوابِ بیای ابراهیم🌹
ذرّه ذرّه مذاب خواهد شد🌹
دلِ تنگم برای ابراهیم🌹
بال و پر ، باز میکنم یک شب🌹
می پرم با دعای ابراهیم🌹
مثلِ او بی نشانه و گمنام🌹
می روم تا خدای ابراهیم🌹
✅ @Ebrahimhadi
❤️ #دلنوشته
سلام داداش ابراهیم یادت کی من باهات اشنا شدم تو اوج سختی که فکرشم نمی کردم مشکلم حل بشه .حقیقتا من 🙈گاهی نماز صبح خواب میموندم ولی ازوقتی باداداش ابراهیم دوست شدم انگاریکی منو بیدارمیکنه منی که نماز صبح اکثر اوقات قضا میشد حالا نماز شب میخونم یک مشکلات مالی داشتم فکر نمی کردم اما با داداش ابراهیم حرف زدم گفتم این مشکل رو حل کن ومنم قول میدم ایمانم کامل تر کنم ونماز شب بخونم یعنی سریک هفته پول جورشد وجای چک پرشد وگر نه معلوم نبود واسه شوهرم چی پیش میومد .خداروشکر از موقعی که باداداش پیمان وعهدی بستم داره مشکلاتم حل میشه وزندگیم روز به روز بهتر میشه . .😭😭ولی کربلا روهم خواستم دیدن کانال کمیل رو هم خواستم گفتم هرموقع که من از نظرت ایمانم کامل شد منو دعوت کن ...دوستان گل .داداش ابراهیم خیلی حاجت میده .من واسه هرکاری لزش کمک می خوام ونتیجه کارمم به خیروخوشی تمام میشه.😍😍
🌸داداش ابراهیم .ممنونم ازت 🌸
✅ @Ebrahimhadi
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 #قسمت_آخــــــر🔸
بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی. اما وقار و شخصیتش عین مریم بود.
از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود.
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت.
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت. حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن. اما من، فقط گاهی، اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود.
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید.
شب، همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش.
برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجادهک داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار، اشک از چشمم فرو ریخت.
- مامان، شاید باورت نشه، اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد.
دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم.
- خیلی سخت بود؟
- چی؟
- زندگی توی غربت؟
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم.
- خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن، حتی وقتی ناراحت بود می خندید. که مبادا بقیه ناراحت نشن.
اون موقع ها، جوون بودم. اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم.
ناخودآگاه، با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت.
_دختر کوچولو
چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون،
- کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم. نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی.
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم، کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم.
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم.
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم.
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید. اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد. نه فقط با من، با همه عوض می شد.
مثل همیشه دقیق. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد، هر روز با روز قبل فرق داشت.
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد.
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم.
شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد،
- سلام خانم حسینی. امکان داره، چند وقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستن در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد.
- خانم حسینی! می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم.
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید. مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشی
☘🌹☘
🌹☘🌹
امشب شب میلاد علمدار حسین است
میلاد علمدار وفادار حسین است
گر بود علی محرم اسرار محمد
عباسِ علی محرم اسرار حسین است
☘🌹☘
🌹☘🌹
میلاد #اباالفضل_العباس(ع)مبارک😍🌹
✅ @Ebrahimhadi