eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
674 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣 راوی:امیر منجر ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود. از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟! گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا! من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم. بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم. چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي باالي مجلس بود. به همراه ابراهيم سلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوان ها تمام شد. ايشــان رو کرد به ما و با چهره اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي،چه عجب اينطرف ها! ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم خدمت برسيم. همينطــور کــه صحبت ميکردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب ميشناسد.حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد. وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: ((آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!)) ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوري حرف نزنيد. بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. انشــاءالله در جلسه هفتگي خدمت ميرسيم. بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم. در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت ميکردي، ديگه سرخ و زرد شدن نداره! باعصبانيت پريد توي حرفم و گفــت: چي ميگي امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختي!؟ گفتم: نه، راستي کي بود !؟ جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداســت. اما خيلي ها نميدانند. ايشــون حاج ميرزا اسماعيل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبی محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 يكي از عمليات هاي مهم غرب كشــور به پايان رســيد. پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند. با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند. گفتم: واقعاً به اين دليل نرفتي!؟مكثي كرد وگفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما رهبر را ميخواهيم براي اطاعت كردن. بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد. ابراهيم در مورد ولایت فقیه خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت. ميگفــت: در بين بزرگان و علمــاي قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت امام را نداشته. هر وقت پيامي از امام راحل پخش ميشد، با دقت گوش ميکرد و ميگفت: اگر دنيا و آخرت ميخواهيم بايد حرف هاي امام را عمل کنيم.ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود. زمانــي که علامه جعفري در محله ما زندگي ميکردند، از وجود ايشــان بهره های فراواني برد. شــهيدان آيت الله بهشــتي ومطهري را هم الگويي كامل براي نسل جوان ميدانست. ♻️ ... 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣 راویان:جبار ستوده ، مهدي فريدوند سال اول جنگ بود. به همراه بچه هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــمال منطقه گيلان غرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپه هاي مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقي ها بود. خودروهاي عراقي به راحتي در جاده هاي اطراف آن تردد ميكردند.ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچهها زيارت عاشورا خوانديم. بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم: ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقي ها راحت تردد ميكنند. بعد با حسرت گفتم: يعني ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و به شهرهاي خودشون برن! ابراهيم انگار حواســش به حرف هاي من نبود. با نگاهش دوردســت ها را ميديــد! لبخندي زد و گفت: چي ميگی؟روزي مي ياد كه از همين جاده، مردم ما دسته دسته به كربلا سفر ميكنند! در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟ يكي از بچه ها گفت: ((مرز خسروي)) بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود! گوئي ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروي منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربلا ميرفتند! هر زمان که تهران بوديم برنامه شب هاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. ميگفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا اباعبدالله(ع) است. همه اولياء و ملائك ميروند كربلا، ما هم جايي ميرويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربلا را دارد. بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا ميخواند. ســاعت يك نيمه شــب هم برميگشت. زماني هم كه برنامه بسيج راه اندازي شده بود از زيارت، مستقيماً مي آمد مســجد پيش بچه هاي بسيج. يك شــب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟ گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم. چون قديمي هاي تهران ميگويند امام زمان(عج) شــب هاي جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق مي آيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟ جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده آمدي، حتماً دليلي داشته؟! بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ايــن اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمه هاي شــب هم بهشــت زهرا(س) ،سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه ميخواند. بعضي شــبها داخل قبر ميرفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و حال عجيبي ميخواند وگريه ميكرد. ♻️ .‌.‌. 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸