eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
662 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید سید رضا طاهر🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
▫️آخرین دفعه ای که قبل از شهادتش اومده بودن خونمون، بعد نماز صبح دو نفری رفتیم جنگل برای پیاده روی. دو سه ساعتی راه رفتیم... بیشتر صحبتها در مورد سوریه بود و اتفاقاتی که دفعه اول حضورشون در سوریه افتاده بود و اینکه چطور تا دم شهادت رفته و برگشته بودند..بهش گفتم اگه واقعا اینقدر که میگی خطر نزدیکه، اعزام این دفعه رو نرو تا بچه ها بیشتر ببینندت و کارها رو جمع و جور کن و دفعه بعد برو.. گفت "چند روز پیش با بقیه بچه ها رفته بودیم خونه شهید خانزاده که دقیقا بغل دستم شهید شده بود و تیر تو سرش خورده بود. وقتی چشمم به دختر کوچولوش افتاد نرگس رو می گفت و دیدم که چطور با مادرش تنها شدن خیلی بهم فشار اومد." دقیقا یادمه که میگفت "حاجی الآن در وضعیتی قرار دارم که اگه زن و بچه ام شبیه زن و بچه ی اون بشن راحت ترم تا اینکه من بالای سرشون باشم." همون وقت بود که فهمیدم سید دیگه دل کنده و به همین زودی ما هم به غم فراغ مبتلا میشیم.‌ گفتمش "زود مرو"، گفت که "باید بروم" شرری بود که افتاد به جانش "طاهر" راوے : بستگان شهید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
پیامرسان گپ.apk
22.57M
👆دانلود پیام‌رسان گپ📱 (پیشرفته‌ترین پیام‌رسان داخلی) ▪️بعد از نصب پیامرسان گپ، روی لینک زیر کلیک کرده و در کانال عضو شوید: 🆔 Gap.im/Ebrahimhadi
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۷۹ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۷۹ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت دوم گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: قرآن سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید، _چه شرطی؟ _نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود. از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار قبول  نکردید. _نه قبول میکنم ،فقط یک مسئله میماند. چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد. از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود، ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد. پرسیدم چی؟ _قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات... نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد، _تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط حرفش _از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد. حق ک داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. _اگر رویت نمیشود، کاری ک میگویم بکن. چشم هایت را ببیند و رو کن به من. خیره ب دیوار مانده بودم. دست هایم را ب هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت. گفت: خب کافی است. دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد، با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش اقای مدنی  می آیند خانه ما. از سر شب یکبند باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود، تا جلسه خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند، اقا جون در راباز کرد. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و امد تو. سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش، با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت  و اورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار. ⭕️ادامه دارد.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Dua Tavasol (@Ebrahimhadi_ir).mp3
14.22M
🎧 📌دعای توسل به نیابت از شهید ابراهیم هادی 🎤حاج صادق آهنگران (توسل شهدایی) ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #سلام_امام_زمانم🌸 یک روز نسیم خوش خبر می آید بس مژده به هر کوی و گذر می آید... عطر گل عشق در فضا می پیچد می آیی و انتظار سر می آید... 🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
😠قل موتوا بغیظکم😠 ♦️بگو به خشمتان بمیرید♦️ 🌷امیرالمؤمنین علیه السلام: اعتماد كردن به دشمن، عامل فريب خوردن [ از او ] است.🔴 📚غررالحکم ح۴۷۷۵ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
برای آنها که در حسرت شهادتند: 🌷امروز زنده نگه داشتن یاد #شهدا، کمتر از #شهادت نیست...🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#سیره_شهدا 🍃بهش گفتن: آقا ابراهیم چرا جبهه رو رها نمیکنی بری به دیدار امام خمینی؟ گفت: ما رهبری رو برای تماشا نمیخواهیم ما رهبر رو برای اطلاعت میخواهیم..🌹 #شهید_ابراهیم_هادی ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#شهید سیدعلی اندرزگو🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
چه کسی در آینده رهبر انقلاب میشود...؟؟ روایتی عجیب و تکان دهنده از همسر شهید اندرزگو از پیش گویی شهید قبل از شهادت: 🌺بهش گفتم سیدعلی خسته نشدی ازین همه تعقیب و گریز؟؟ تاکی میخوای با شاه بجنگی؟؟ گفت خانوم صبر کن ۶ماه دیگه این طاغوت سقوط میکنه )دقیقا ۶ماه بعد ازین حرف شهید، نظام شاهنشاهی سقوط کرد(بعدش یه شخصی میشه رهبر به نام خمینی،گفتم بعد از خمینی چی میشه گفت بعد از خمینی علم انقلاب میفته دست کسی که هم اسم منه،گفتم سید خودت هم اون زمان هستی؟گفت نه... گفتم بعد سید علی چی میشه؟گفت ایشونم علم انقلاب رو میده به صاحب اصلیش... منبع: http://yaminpour.ir/fa/پيش-گويي-عجيب-شهيد-اندرزگو.html/ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#پیام_معنوی ۳ ▫️حاج اسماعیل دولابی(ره): وقتی #غفاریت خدا رو باور کردی، به خودت میگویی درِ دیزی باز است ولی حیای گربه کجا رفته است؟! آن وقت "ادب" میکنی و از گناه پرهیز می‌کنی... ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۰ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۰ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سوم حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند. صحبت های مردانه که تمام شد، اقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود. جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه. مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟ خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان این طور شده، توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم. جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: مامان!شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. آقا جون به من اخم کرد. ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما. چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت. کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد، دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه. مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد. _اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید:الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟ مامان لبخندی زد و گفت: خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت، _اولا این بنده خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب انها را گرفت و برد. کنار اقاجون و همانجا خوابید. سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم، چی؟ _مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که... من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده. ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده مامان انوقت. مامان پرسید کی بود پای تلفن که بهم ریختی؟ گفتم:صفورا بود. گفت اقای بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی ک خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده" یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت با کی کار دارید؟ مهناز گفت: با اقای بلندی. ایوب بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شما؟ خشکمان زد. مهناز توی چشم هایم نگاه کرد. شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت. _بله؟ گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... ⭕️ادامه دارد.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
نه پــ🕊ــرواز بلدم، نه بال و پرش را دارم.. دامهای دنیایی اسیرم کرده اند.. ولی من‌ میخواهم اسیر نگاه تـ❤️ـو شوم و بس.. #نگاهتو_از_من_برندار ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
معنےچشم انتظارے را نفهمیدم ولے... جاڹ مادرهاے مفقودالاثرها العجل..💔 #العجـل_یا_صاحب_الزمان ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir