رفیقِشھیدمَن💜
نگاهمکن به نگا تو میتونه زندگیم باشه💚
@ebrahimhadi_00
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
کلیپ عطر یارتقدیم به ساحت مقدس
آقا #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
@ebrahimhadi_00
✅وقتی میخواست به فقیری کمک کند، پول را به ما میداد تا به آن شخص بدهیم. اینطوری هم ما را به کمک کردن تشویق میکرد و هم خودش گرفتار ریا نمیشد.
#شهید_ابراهیم_هادی
@ebrahimhadi_00
درست مے گویند
هر عمل، عڪس العملے دارد
مثلا ...
تُ مے خندے و
من مے میرم براے خنده هایت🌷
#برادر_شهیدم
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صبحتون_شهدایی
@ebrahimhadi_00
تعبیر بسیار عجیب و عاشقانه مجری تلوزیون ملی عراق در وصف سردار سپهبد شهید حاج قاسم :
نمیدانم در کدام روز از محرم تو را یاد کنم ؛
_ روز مسلمبنعقیل چون تو فرستادهٔ (رهبرت)، و میهمان ما بودی !؟
_ یا روز حبیببنمظاهر، چون تو بهترین دوست قدیمی ما بودی !؟
_ یا روز قاسمابنحسن چون اسمت قاسم بود!؟
_ یا روز علیاکبر چون قطعهقطعه شدی!؟
_ یا روز عباس چون حامل علم و پرچم بودی و دو دستت قطع شد !؟
چیزی که واضح است اینست که گریه بر تو تمامی ندارد و از غیبت تو حیران و دلتنگیم ..
#حاج_قاسم
@ebrahimhadi_00
خیالِخوبِتو🧡
لبخندمیشودبھلبم
وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (😭
@ebrahimhadi_00
روی دیوار قلبم عکس شهیدی ست
که هرگاه دلم تنگ بهشت میشود
به چشمان او خیره میشوم...❤️
@ebrahimhadi_00
شهید ابراهیم هادی دوست امام زمان (عج) بود
👇👇👇🏻👇🏻👇🏼👇🏼
ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛ پرسیدم چیزی شده ؟ گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشا الله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم.
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده…
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد … و نیمه های شب برگشت ؛ آنهم خوشحال و سرحال …!
مرتب داد میزد امدادگر ؛ امدادگر … سریع بیا، ما شاالله زنده است!
بچه ها خوشحال شدند … مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب… ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فکر …
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آنهم نزدیک سنگر عراقی ها …
اما وقتی رفتم انجا نبود … کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعد ها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم…
عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم … زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی
هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد … و مرا به نقطه ای امن رساند. من دردی احساس نمیکردم.
آن آقا کلی با من صحبت کرد؛ بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم.
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ؛ خوشا به حالش…
کتاب سلام بر ابراهیم صفحه 117 و 118
@ebrahimhadi_00