eitaa logo
EBRAHIMHEMMAT.IR
46 دنبال‌کننده
594 عکس
197 ویدیو
1 فایل
🔻کانال رسمی حفظ و نشر آثار؛ #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت🌹 🔹️برای اینکه رحمت خدا شامل حال ما بشه.. باید #اخلاص داشته باشیم. 🔸خادم کانال:👇 @karamisajad_ir eitaa.com/ebrahimhemmat_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ خداوند دست ما را می‌گرفت کلام نعم الرفیق رو با هم بشنویم🌱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفاوت نگاه شاه و امام به زن 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت سالروز ولادت حضرت زهرا سلام‌الله و روز زن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجی یادته یبار گفتی کسی که از خدا بترسه خدا دشمن رو از اون شخص میترسونه؟ حاجی چه وحشتی به جونشون انداختی که حتی چشم دیدن زائرهات رو هم ندارن میبینی حاجی؟ حتی دشمن با شکوهی هم نیستن همینقدر حقیر، کثیف، خونخوار، رذل، پست.. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🖤 💔🖤 @ebrahimhemmat_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حسین علم‌الهدی زیر ذره‌بین ماموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش می‌شوند، وی در پاسخ به این‌که چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم، گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.» 🌹دانشجوی سال دوم دانشگاه مشهد در رشته تاریخ بود، با شروع جنگ تحمیلی همراه با گروهی از دانشجویان و نیروهای بسیجی، به سوی جبهه‌های دفاع حق علیه باطل شتافت. 🌹قبل از شهادت حسین چند شب قبل از شهادتش در جواب سوال دوستش که پرسید: «تو فکری سید؟» گفت: «وقتی وارد هویزه شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن و نهج‌البلاغه فراگرفته‌ام، در عمل پیاده کنم. حالا احساس می‌کنم که روز پرداخت نزدیک است و به‌زودی پاداش خود را دریافت خواهم کرد.» ۱۶ دی ماه سالروز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
‏شب آرزو ها؟ انتهای آرزومون همینه فقط همین،و من امشب هوس شهد شهادت دارم..!😔💔
✍در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شده بود، چند روزی تو بیمارستان چمران شیراز بستری بود و بعد منتقل شده بود بیمارستان نجمیه تهران....! پاشو که عمل کردن خانواده‌اش رفتن دیدنش، مادرش دید حسین تو اتاق ریکاوری تنهاس، از دکتر دلیل رو جویا شد و گفت حسین تنها توی اتاق دلش میگیره! دکتر گفت: حاج خانم تو حالت بیهوشی پسر شما با صوت رسا قرآن میخوند، نخواستم حالت معنویش از بین بره برای همین ی اتاق خصوصی بهش دادم! ((تصویر متعلق به بیمارستان نجمیه است)) 📚نقل از خواهر شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
می‌خواهید خدا عاشق شما شود ؟ قلم میزنید برای خدا باشد . . ‌گام ‌برمی‌دارید برای خدا باشد . . ‌سخن می‌گویید برای خدا باشد . . همه چی و همه چی برای خدا باشد ؛ 🌱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷 🌷 !! 🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می‌توانستی پیدا کنی. همیشه به من می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می‌کند. وقتی می‌خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره‌ها بلافاصله جابجا می‌شوند. چه بسا که خیلی‌ها هم مهره‌هایشان جابجا شد و خیلی‌ها زانودرد گرفتند. 🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید این‌قدر توان داشته باشند و توان رزمی‌شان بالا باشد که بتوانند به راحتی این‌ها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می‌دیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوان‌ها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه این‌ها از طریق خود سردار مقدم انجام شد. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم : فرمانده سردار ناصر شهسواری منبع: سايت نويد شاهد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷 🌷 و من یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از این که دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده ای که هیچ وقت از من دریغش نمی کرد و با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی را پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هایشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند. آن قدر بهم محبت می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هایشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری بکنم. یک بار گفتم: تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم این جا هم کار کنی، سختی بکشی؟ بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت: تو بیشتر از آن ها به گردن من حق داری، باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم. گاهی حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم می گفت: تو بنشین، تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم. لباس ها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهن‌شان می کرد، خشکشان می کرد، جمع‌شان می کرد می برد می گذاشت‌شان سر جای اول‌شان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد و جمع می کرد. تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود. به نقل از همسر شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄