چکمه های سیاهش را روی آسفالت جاده کشید. نمیدانست چقدر راه امده تا به اینجا رسیده. نگاهش را چرخاند تا شاید بفهمد کجاست. نفهمید. عینکش را جا به جا کرد و اشک هایش را پاک کرد. دستش را بیشتر روی زخمش فشرد. حدس زد شاید دیگر دنبالش نکنند. کوله پشتی اش را دراورد و کنار جاده رفت. به درخت چناری رسید. کوله اش را سر و ته کرد تا چیز خوردنی پیدا کند. خون زیادی از دست داده بود. با پریدن گربه نارنجی رنگ از کوله بیرون به عقب پرید.
:"فانتا؟ تو اینجا چیکار میکنی پسر؟".
گربه ترسید به آغوشش پناه برد. آهی کشید. گربه بیچاره هم حالا مثل خودش آواره شده بود. دستی به سر گربه کشید. نفسش کم کم سنگین میشد. کمی خودش را جلو کشید و کوله پشتی را برداشت. نتیجه جست و جو اش برای خوراکی چند دکمه و میوه کاج و دستمال عینک و چند دسته کتابش بود. آهی از درد دستش کشید. داشت از هوش میرفت. شاید میمرد. جایی خوانده بود در اثر از دست دادن مقداری زیادی از خون انسان وارد کما میشود. به فانتا نگاه کرد. احتمالا بعد از مرگش غذای او میشد.
تقدیم به: بردیا
کلمات: چنار، آسفالت، میوه کاج، گربه، عینک
از طرف: ادی
پشت میز نشست و به صفحه کامپیوتر که یک گیم باز بود نگاه کرد. صفحه رو بست و به پشتی صندلی تکیه داد. با مداد توی دستش بازی کرد و به صفحه ی رو به روش خیره شد. خیلی به حرف های برادر بزرگترش فکر میکرد. شاید باید به حرفش گوش میداد یه وقتایی اونم راست میگفت. باید از این باطالت نجات پیدا میکرد. اما انگار که تو صحرا گم شده باشه و همش سراب میدید. سراب اینکه بالاخره چیزی پیدا کرده که دوستش داره و توش خوبه. شاید اگه کار پاره وقت اخرشو رها نمیکرد یکم اوضاع بهتر میشد. کف دستاشو روی چشم هاش فشرد. دیگه حوصله افکارشو نداشت. با حس تکونی روی پاچه شلوارش اروم چرخید و نگاهش کرد. جوجه تیغی کوچولوش با یه پاپیون صورتی روی سرش توجه میخواست. خندید. حتما کار خواهرش بود.
تقدیم به: شیفو
کلمات: گیم،قهوه ،مدادطراحی،صحرا ،جوجه تیغی
از طرف: ادی
با به صدا در اومدن زنگ تعطیلی مدرسه، کتاب ها و وسایلشو تو کوله اش ریخت و به سمت در خروجی پا تند کرد. اتوبوس چند دقیقه دیگه میرسید و باید خودشو هرچه سریع تر به باشگاه میرسوند. با دیدن ایستگاه اتوبوس به سمتش رفت و هنوز نفسش کامل جا نیومده بود که اتوبوس اومد. خودشو روی یکی از صندلی های کنار پنجره پرت کرد و آهی از اسودگی کشید. بیست دقیقه دیگه به باشگاه میرسید. سرشو به پشتی صندلی تکیه داد تا موقع رسید به باشگاه کمی استراحت کنه.
بعد از زدن آبشار آخر نفس زنان موهای بلندشو به عقب هل داد و عقب عقب رفت تا به دیوار برسه. مربی با انداختن نگاهی به ساعتش سوت زد و اعلام کرد میتونن استراحت کنن و بعد وسایلو جمع و جور کنن. یه حساب سر انگشتی کرد که چند روز دیگه تا مسابقات استان مونده. باید بیشتر روی قدم هاش کار میکرد اگه دوباره پاش پیچ میخورد دردسر ساز میشد. تو افکار خودش غرق بود که بستنی جلو چشمش تکون خورد. به صاحب دستی که بستنی رو جلوی چشمش گرفته بوو نگاه کرد :"بیا خیلی گرمه. خنکت میکنه". تشکر کرد و بستنی چوبی رو ازش گرفت. برگشت سمتش و به چشمای ستاره بارونش نگاه کرد. چقدر بودنش اون اطراف خوب بود.
:"هی میای امشب انیمه ببینیم؟ خیلی وقته از اخرین ماجراجویی شبانمون میگذره".
دستشو پشت گردنش کشید :"دوست دارم ولی امتحان ریاضیم فرداست". صاحب ستاره ها اوهی گفت و سرشو به نشونه درک کردن تکون داد. گور بابای ریاضی، امشب رو باید به ستاره هاش ستایش میکرد.
تقدیم به: yubciujb@
کلمات: ستایش ،کتاب،بستنی ،انیمه ،باشگاه،ماجراجویی،ستارها
از طرف: ادی
با لبخند روی لبش از کارائوکه خارج شد. انقد داد زده بود دیگه حنجره اشو احساس نمیکرد. دستی روی شونه اش نشست. ممد بود. سرشو چرخوند تا درست ببینتش. پسر با صدای بلند رو به گروه دوستی نسبتا کوچیکشون پرسید:" نظرتون چیه یه اجرای شبونه کوچیک کنار خیابون داشته باشیم؟". صدای داد و هوار هیجان زده همشون بالا رفت. ساز هایی که همراه خودشون داشتن رو برداشتن و سمت خیابون راهی شدن. با رسیدن به جایی که چند تا سطل فلزی روی زمین افتاده بود و به نظر سر راه یا تو چشم بنظر نمیرسید جا گیر شدن. بجای درام سطل هارو برگردوندن و گیتار هاشونو بیرون کشیدن. شب داشت به نیمه هاش میرسید و این حتما اهالی محله رو عصبی میکرد. از فکر چند لحظه دیگه هیجان و ذوق رو زیر پوستش،حس میکرد.
تقدیم به: آلاله
کلمات: گیتار، لبخند، درام(ساز)، ممد، نگاه،
ما همه توی یه اکیپیم و الان توی کارائوکه ایم
از طرف: ادی
لعنت به این روز ها. هر لحظه این درد تنم را میخورد. فکرم هرجایی که بگویی هست بجز جایی که باید باشد. خودم را به در و دیوار میکوبم شاید چاره ای یابم. هیچ نیست. افتاده ام ته چاه و هیچ طناب نجاتی نیست.
هر تلاشی میکنم نمیتونم
نمیتونم ناامید بشم
این امید لعنتی یه جایی ته قلبم ریشه کرده
حتی نمیدونم چجوری
تو رشد میکنی و من به تماشای تو ایستاده ام. که چطور به اوج میرسی. الویا، برو دستت را به سقف اسمان بزن و بعد از آن بگذر. بگذار چشمانت نور ستارگان را منعکس کنند.