ما هنر تولید میکنیم چون زنده بودن یعنی گروگان گرفته شدن به دست گروگان گیرهایی ساکت که حتی نمیتونیم خواسته هاشون رو به قوه شود درک کنیم
ماننده پرنده ها در اوج اسمان پرواز میکنی و من اینجا با بال شکسته ام تماشا میکنمت. که چطور دور میشوی از میان آغوشم.
شاید در پس تمام این خواب و رویا ها من تنها تورا میخواستم. کمی از محبت تو یا کمی گرمای حضورت و دستانت که دور بازو هایم حلقه شوند. شاید.
شب شب شب شب بازم شب اومد
هیچکس سراغی از من نگرفت
غم غم غم غم بازم غم اومد
گوشه دل من جا گرفت
غمگین غمگین غمگین نشی ای دل
ای دلم دل واپس
کاش یکی گوشه این دنیا
منتظرم باشه ولی نیست هیچ کس
میشنوی صدای پا میاد
یه فکر دوباره داره میره تو سرم
من میدونم اون از من چی میخواد
میخواد همه چیزو بریزه بهم
تو یه وقت
غمگین غمگین غمگین نشی ای دل
ای دلم دل واپس
کاش یکی گوشه این دنیا
منتظرم باشه ولی نیست هیچ کس
ایمانم را نمیدانم کجا گم کردم. ناگهان به خودم امدم و دیدم نیست. روزی را به خاطر دارم که این ایمان تنها چیزی بود که به آن میبالیدم. ایمان به قلب های روشن، ایمان به جرقه های امید، ایمان به مهربانی پنهان شده در ته ته ته ظلم، ایمان به اینکه کسی اون بالا ها پشت ابر ها مرا مینگرد، ایمان به دوست داشتن.
حالا اما هیچ نیست. ذره امیدی که در دلم دارم به ادم هاییست که هرگز ندیده ام. کسی که شاید حتی وجود نداشته باشد.
ایمانم جایی میان شکسته های قلبم جا ماند. جایی که دیدم جز سیاهی هیچ چیزی پشت سیاهی نیست.