ایمانم را نمیدانم کجا گم کردم. ناگهان به خودم امدم و دیدم نیست. روزی را به خاطر دارم که این ایمان تنها چیزی بود که به آن میبالیدم. ایمان به قلب های روشن، ایمان به جرقه های امید، ایمان به مهربانی پنهان شده در ته ته ته ظلم، ایمان به اینکه کسی اون بالا ها پشت ابر ها مرا مینگرد، ایمان به دوست داشتن.
حالا اما هیچ نیست. ذره امیدی که در دلم دارم به ادم هاییست که هرگز ندیده ام. کسی که شاید حتی وجود نداشته باشد.
ایمانم جایی میان شکسته های قلبم جا ماند. جایی که دیدم جز سیاهی هیچ چیزی پشت سیاهی نیست.
در پس این روز های تار که سر میکنم نمیدانم اصلا روشنایی روز هست یا نه. حتی نمیدانم شاید هوا روشن است من چشمانم را با لج بسته ام.
یک چیزی درباره اینکه تو تمام داستان های عاشقانه ای که اخیرا میخونم، هر دو نفر بسیار زیبا و دست نیافتنی و جذاب و خاص هستن اشتباهه. خودمو که نگاه میکنم اینجوری نیست که هر کار با سر و وضعم میکنم به خاطر دیگران نباشه ولی بیشتر سعی میکنم از قیافم بفهمن چطور ادمیم. حالا موفق بودم یا نه رو نمیدونم اما از این کارا خوشم میاد. حالا این داستانا داره ذهن مریضمو به این سمت سوق میده که به درد نمیخورم و چون به نظر همه جذاب نخواهم بود هرگز و استاندارهای جامعه رو ندارم هیچ کس در آینده منو دوست نخواهد داشت. ساعت ها به خودم تو اینه نگاه میکنم و فکر میکنم که اگه معشوقم قسمت های مختلف بدنمو نظر چه خواهد بود.
کاش مغزم لال شه
سبز نعنایی
یک چیزی درباره اینکه تو تمام داستان های عاشقانه ای که اخیرا میخونم، هر دو نفر بسیار زیبا و دست نیافت
حقیقتا اینا تفم نی
واقعا دوست داشتن واقعی نیرویی داره که طرف همه چیت رو زیبا میبینه متاسفانه ادمی که واقعا دوست داشته باشه پیدا نمیشه
من همیشه خودمو میکشم عقب
همیشه میگم نیازی به کسی ندارم
همیشه تنهایی شاد بودم
ولی تو حدس زدی که پشت همه اینها غمه
و بعد که از ترس پست زدم
فقط رفتی...
تو که منو دیدی، تو که دیدی چقد احمقم
تو چرا ولم کردی؟
دوره های مختلف زندگی انگار هر کدومشون یک دنیای متفاوته
وقتی به دوران کودکیم فکر میکنم انگار دارم به یکی از زندگی های قبلیم فکر میکنم
مُردم و دوباره متولد شدم و رفتم به دوران ابتدایی.
حتی دو سال پیش هم مردم و دوباره متولد شدم. شاید این چند سال اخیر تونستم واقعا زندگی کنم و حالا با هر خاطره، غم و خوشحالی که هست باید بمیرم و برای فصل جدیدی از این زندگی فلاکت بار دوباره زنده بشم.
تنها چیزی که همیشه ازش متنفرم خودمم
در نهایت من هنوز تمام ادم های زندگیمو دوست دارم چه خوب چه بد
دوستشون دارم و دلم براشون تنگ شده
فقط از خودم متنفرم چون هر چقدر هم برگردم بهشون همون اتفاقات میفته