نگاهش را روی صورت بی نقصش گرداند. نفس های منظمش با پوستش برخورد میکردند. صورتش در بالشت فرو رفته بود و ملافه سفید رنگ نیمی از تن برهنه اش را پوشانده بود. با هر نگاهی که به جزئیات او می انداخت شوری در وجودش راه می افتاد. عشقی که توصیف نمیشد. میتوانست برایش معبدی میساخت.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/Galaxie
نمی دانم از کجا شروع شد. شاید از زمانی که برای اولین بار دیدمش. اما نه این عشق نمیتواند نتیجه یک دیدار باشد. پنجمین باری بود که میدیدمش در ایستگاه قطار، دستی در موهایش کشید و بالاخره پذیرفتم دلم جایی میان طره های خرماییش گیر کرده. حالا من ماندم و این همه عشق. و حتی نمیدانم باید پنهانشان کنم یا به صاحبشان نشان دهم.
عاشقانه ی: @Mely00
اشک در چشمانش حلقه زده بود. با از دست دادن یکی از صمیمی دوستانش احساس میکرد کسی یکی از اعضای بدنش را پاره پاره کرده. با احساس دستی که روی کمرش کشیده شد به سمت معشوقه اش برگشت. نگاهی به صورت نگرانش انداخت و بعد خودش را در اغوشش انداخت. تا جان داشت گریست. تمام نشده بود. هنوز او درکنارش بود. چشمانش را بست و گرمایی میان سینه اش احساس کرد.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/zeershirvooni
دستی به گلوی دردناکش کشید. نمیتوانست جلوی سرفه و خون را بگیرد. گل هایی که تا ان روز در سینه اش روییده بودند، با دیدن بوسه معشوقه با شخصی دیگر شروع به دریدن ریه هایش کردند. با هر سرفه گل های زرد رنگ و خون بیشتری بیرون می امد. اشک دیدش را تار کرده بود. لبخندی زد و به پشت دراز کشید. با خودش گفت حداقل گل هایی که از عشق او روییده بودند باعث مرگش میشدند.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/predestined721
ایستاده بود گوشه ای از سالن و به دختری که در لباس های صورتی ملیح میچرخید و با دیگران حرف میزد نگاه میکرد. تماشای جنب و جوشش میان جمع، بی حوصلگی ناشی از مهمانی را از بین میبرد. کاملا تاثیری که او رویش داشت را حس میکرد. و تاثیر خودش روی او را میدید. میخواست دستش را بگیرد و ببرد به جایی که هیچ کس نتواند او را دور کند. برایش شعر بگوید و به ذوقش لبخند بزند.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/thelostmarkofwindindesert
مداد را روی کاغذ کاهی حرکت داد و به طرحی که شکل میگرفت نگاه کرد. مثل همیشه بی فکر دست به قلم برده بود و حالا با چهره او مواجه میشد. چهره ای که کمی ان طرف تر در کلاس نشسته بود. مداد را روی میز گذاشت و به تصویری که خلق کرده بود نگاهی انداخت. قبل از اینکه فرصت کند دفترش را پنهان کند، او به سمتش امد و غافلگیرانه پرسید:" وای چی کشیدی!؟" کمی سر جایش بالا پرید و دفتر را در کیفش فرو کرد. تقریبا فریاد کشید:" هیچی" و به سمت در کلاس پرواز کرد.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/DeraCONA
بعد از بالا رفتن از تپه نفس عمیقی کشید. روی تخته سنگ همیشگی اش نشست و ابنبات نعنایی اش را از جیبش بیرون کشید. ابنبات را میان انگشتانش چرخاند. افکاری که به تازگی در ذهنش چرخ میزدند را دوست نداشت. فکر دوست داشتن او دیوانه اش میکرد. عشق؟ برای او بی معنا بود. شاید بخاطر اینکه بعد از مدت ها کسی با شخصیتی متفاوت و حدودا عجیب وارد زندگیَش شده تحت تاثیر قرار گرفته باشد.
عاشقانه ی: @megan1389
قاشق کوچک را درون فنجان چرخاند تا شکر در قهوه حل شود. با خودش فکر کرد همانطور که زمانی برای اون انجامش میداد. لبخند غمگینی زد. زمان زیادی از رفتن او میگذشت. چطور ستاره کوچکش را فراموش میکرد؟ کمی از قهوه اش نوشید. ترکیب تلخی و شیرینش مانند روزگار خودش بود
عاشقانه ی: https://eitaa.com/Rockforever
چرخی در خیابان تاریک زد و تابی به بدنش داد. با نجوای موسیقی ذهنیش در کوچه های خاموش شده میرقصید و زمزمه میکرد. دلش تنگ شده بود اما غرورش نمیگذاشت به سمتش برود. هرچقدر هم عاشق بود نمیتوانست عصبانی نباشد. با حس تر شدن گونه هایش ایستاد و سرش را به سمت اسمان گرفت.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/Nemesiss
سعی کرد روی تنه درختی که زمین افتاده بود راه برود. مثل همیشه از افکار درهمش به جنگل پناه ارورده بود. صدای جنگل و تنهایی همیشه پاسخ سوالاتش بودند. و حالا سوالاش پشت سرش روی تنه درخت راه میرفت. سوالش احساساتش نسبت به او بود. چه چیزی باعث میشد با هر نزدیکی ضربان قلبش بالا برود؟ چه چیزی با هر دوری بهمش میریخت؟ و چه چیزی باعث میشد به هر راه که برود در نهایت در کنار او خودش را پیدا کند؟
عاشقانه ی: https://eitaa.com/hgigucuc
فیلتر سیگار گوشه لبش را بیرون تف کرد و یک سیگار جدید از بسته بیرون کشید. خودخواهی بود یا هرچه تنها میخواست او مال خودش باشد. نمیتوانست حتی لحظه ای تحمل کند کسی دستش را بگیرد یا کنارش بایستد. حالا تنها در ایوان خانه اش سیگار میکشید. تا عزیز کرده اش بازگردد.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/xelize
ذوق زده در گل فروشی به دنبال رنگ های متنوع تر میگشت. با فکر به چهره او وقتی دسته گل را ببنید سر از پا نمیشناخت. چند گل یاس و رز سفید برداشت و کنار هم گذاشت. ترکیب زیبایی شکل گرفت. گل هارا به گل فروش داد تا با کاغذی سفید و ربان صورتی تزئین کند. بعد از گرفتن دسته گل به سمت ماشینش دیوید.
عاشقانه ی: @VictoriaBlack
هرچقدر اشک هایش را پاک میکرد باز صورتش خیس بود. به زمین چنگ میزد تا درد سینه اش ارام شود. صدای فریادش را در یقه اش خفه میکرد. میخواست تمام شود. همه این داستان. خودش و این عشق و او. همه باهم. دیگر نمیدانست باز هم میتواند سرپا شود؟ چطور روی این زخم ها مرهم میگذاشت؟ به دیوار تکیه داد و خیره ی مبل رو به رویش شد.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/Pinterest_trend1
نفسش را روی دست های یخ زده اش ها کرد. به ویترین شیشه ای مغازه نگاهی انداخت. میتوانست او را ببینید که به فروشنده سفارش میدهد. نگاهش مهربان بود و لبخندی گرم داشت. نا خداگاه خودش هم لبخند زد. چه راه درازی را باهم طی کرده بودند. راهی که با خاطره اش میتوانست بخندد و گریه کند. اما با همراهی او همه چیز در نظرش رنگ تازه ای میگرفت. رنگی از شادی و عشق
عاشقانه ی: https://eitaa.com/ska_0_9
به دستانش نگاه میکرد. دستانی که بیشتر از هر زمان دیگری در نظرش خالی بودند. قبل از اینکه با او اشنا شود هم خالی و پوچ بود اما حالا دیگر بی معنا شده بود. تنها و هیچ. تنها دلیلی که برای ادامه دادن زندگیش داشت را از دست داده بود و حالا میخواست تا اخر عمرش با خاطره های او سر کند.
عاشقانه ی: هیون
کتاب های تازه رسیده را از جعبه ها بیرون کشید. دسته ای کتاب برداشت تا درون قفسه ها جا بدهد. چشمش به عنوانی اشنا خورد. کتابی که روز ها درحالی میخواندش که او سرش را روی پایش میگذاشت. کتاب را در قفسه جا داد و حاله غم و دلتنگی که در سینه اش پیچید را نادیده گرفت. همه چیز درست میشد.
عاشقانه ی: https://eitaa.com/yubciujb
جعبه شیرینی هایی که پخته بود را در دستانش جا به جا کرد. میخواست امروز را در کنار او بگذراند و هیجانش وصف ناپذیر بود. اگر میتوانست تا دانشکده پرواز میکرد. همراهی او همیشه برایش شادی بخش بود و وقتی در کنارش نبود برای دیدنش دقایق را میشمرد. سمت ایستگاه اتوبوس رفت و جلوی لبخند روی لب هایش را نگرفت.
عاشقانه ی: اپولو
این هم ۱۷ تا عاشقانه برای شما عزیزان دلم💕
امیدوارم عاشقانه های زندگیتون زیبا تر از این نوشته های ساده رقم بخوره
و راستی دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی زیاد بودید و ذهن منم خیلی کشش داستان عاشقانه نداره، پس یه سر نخ دادم تا خودتون هر جور دوست دارید با هر ادمی که تو زندگی خودتون هست جورش کنید و یه داستان قشنگ و واقعی بسازید
سبز نعنایی
زندگیمان را نوشتی که
دیگ مغزم نمیکشید تصمیم گرفتم برات از واقعیت الهام بگیرم
سبز نعنایی
دیگ مغزم نمیکشید تصمیم گرفتم برات از واقعیت الهام بگیرم
ممنونم دست شما درد نکنه