:"اینکه بخوای نقص های خودتو در نظر نگیری خودتو زیبا ببینی سخت ترین کارِ دنیاست".
:"قضیه اینکه نباید نقص هارو نادیده بگیری، باید بپذیریش".
مگر چند نفس دیگر خواهم کشید که نگران تمام این چیزهای پیشه پا افتاده باشم؟
زمانی وجود داشت که رویا داشتن برایم گناه نبود. زمانی که بی توقف برای پدر از ارزوهای دور و درازم میگفتم و او با لبخند همراهیم میکرد. اما هر چه گذاشت اخم های او بیشتر در هم گره خورد. سرگرمی هایم براش بی معنا تر شدند و در نهایت تمام خیالاتم پوچ شدند. دیگر کنار هم درباره اینده خیال پردازی نمیکردیم و دیگر خبری از "کنارت خواهم بود" نبود. نمیدانم چه چیزی این میان در پیچ زمان گم شد که من نبودش را نفهمیدم اما به خودم امدم دیدم پدر نیست. رویا ها نیستند. ارزو بی معناست. احساسات رنگی ندارند. دیدم نمیدانم چه میخواهم. نمیدانم چه چیزی خوشحالم میکند. دستم به قلم نمیرود. صفحه خالی ترسناک است. و در نهایت هنر و خیال از تن مرده ام رخت بسته و رفته اند.
پرواز کن کبوتر من. میدانم بال خودم زخمی است اما تو پرواز کن. میدانم مرهمی که دارم به دوای هر دویمان نمیرسد. مرهم و دوا که چیزی نیست جانم هم مال تو. برو و در اسمان بدرخش ستاره ی سفیدم. دوستت دارم. به جای هرکسی که ندارد.
خواهر بزرگتر بودن اینجوریه که داداش کوچیکترتو نوازش میکنی تا بره بخوابه و خودت زار میزنی چون هیچ نوازشی واست وجود نداره.
تمام چیزی که ازت خواستم عشق بود. اما تو سرم داد زدی چون دستات خالی بودن. ندیدی که نگاه من به چشماته نه اون دست های لعنت شده. ندیدی که اخرین تکه های وجودمو گذاشتم تا دست هات خالی نباشن. و من تا ابد با دیدن هر نشونه ای از روزهایی خوبی که داشتیم به حال دختر کوچولویی که مرد گریه میکنم.