eitaa logo
خزه های روی سنگ قبر
251 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
222 ویدیو
3 فایل
اگر واقعا خزه و سنگ قبر می توانستند باهم دوست بشوند چیزی شبیه به رابطه ای که بین ما هست ساخته میشد صندوق پستی: https://daigo.ir/secret/84520594 ادی: @Edneku
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید خودت ندانی اما ماه بسیار درباره تو میداند. هر شبی که در نبود تو گذراندم با او درباره ات حرف زدم. به ماه درباره چشمانت گفتم درباره گونه های تو وقتی کمی بیشتر خیره نگاهت میکنم. درباره قلبم که هرگز از یاد نخواهد برد تورا.
دستان تو تنها مرهم زخم های کهنه من است.
باد مرا با خودت ببر دیگر تاب این مردمان را ندارم
کلمات از چشمه ای که درون سینه ام جای دارد میجوشد و نمیدانم شاید بهتر باشد بالا بیارمشان
خداحافظی با تو سخت ترین لحظه از عمرم بود
تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هرشب بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هرشب تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند، آنگاه چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب تماشایی‌ست پیچ و تاب آتش‌ها ... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هرشب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هرشب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» می‌کنم هرشب تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هرشب دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هرشب کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟ که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هرشب محمد علی بهمنی
قسمت اول تقدیمی ها داستان های چنلی🌱
کمی دیگر قهوه اش را هم زد تا از حل شدن شکرش مطمئن شود. اهی از خستگی کشید و به پشتی صندلی تکیه زد. نگاهش را دور کافه چرخاند. هر کدام از این ادم ها داستانی داشتند. چه قهوه را با نوک انگشتانش به سمت خودش کشید و کمی خم شد تا برش دارد. فنجان سفید رنگ را به دهانش نزدیک کرد. لبش از داغی محتوای فنجان سوخت. صورتش را جمع کرد و قهوه را روی میز گذاشت. کمی دیگر به ادم ها و رفت امد هایشان خیره شد. کسی چه میدانست از دردی که او میکشد؟ تظاهر و ماسک و ادا جامعه را پر کرده و حالا او خسته از تمام این نمایش تنها خودش را اواره خیابان ها کرده بود. حداقل حالا واقعا ادم های اطرافش را نمیشناخت نه اینکه خیال کند میشناسد و بعد خنجری ناگهانی پشتش را بخراشد. نفسش را دوباره با صدا رها کرد. دوباره کمی از قهوه نوشید. باید میرفت. از طرف: ادی به: https://eitaa.com/MelorineBabtil
میله را محکم تر در دستش فشرد تا از افتادنش جلوگیری کند. اخرین چیزی که نیاز داشت پرت شدن وسط اتوبوس بود. با رسیدن به ایستگاه مورد نظر پیاده شد و دستی به دامن ابی رنگش کشید. کمی اطرافش را نگاه کرد و سمت مغازه با سر در بنفش و نوشته سفیدی که اسم ان مکان را فریاد میزد حرکت کرد. در راه دوچرخه سواری با سرعت از کنارش عبور کرد که باعث شد به دیوار کنارش بچسبد. دستش را روی قلبم گذاشت ایستاد و نفس های عمیقی کشید. صدایی گفت :"هی خوبی؟". سرش را سمت صدا برگرداند. بی صدا بله ای زمزمه کرد. گونه هایش از توجه او به خودش سرخ شد. توجهی که زمانی مال خودش بود. از طرف: ادی به: https://eitaa.com/asTArrrrrr
نگاهی به غورباقه درخشانی که دنبالش می امد انداخت. کم کم از عجایب آن جنگل دیوانه میشد. با رسیدن به رود کوچکی دامن صورتی اش را بالا گرفت و به ارامی از روی سنگ های رود عبور کرد. بالاخره بعد از دو روز سرگردانی در جنگل به مقصد رسید. کلبه ای قارچ مانند رو به رویش بود. دود از دودکش اجری کلبه بیرون میزد. رایحه عجیبی در هوا پیچیده بود. ترکیبی از بوی گل های وحشی چند میوه و لاشه گوزن. دستش را روی در کوبید. در از جنس درخت بلوط بود و پنجره کوچک لوزی شکلی با شیشه ای زرد داشت. دختری با موهای قهوه ای موجعد و گوش هایی کشیده از پنجره کوچک نگاهش کرد. یک الف جادوگر. و داستان تازه اینجا شروع میشد از طرف: ادی به: @VictoriaBlack
قلمو را در رنگ زرد فرو کرد و کمی تکان داد. نفس عمیقی از بوی طبیعت و رنگ های شیمیایی کشید و لبخند زد. کمی به منظره رو به رو نگاه کرد تا چشمانش خسته نشوند. دشت قاصدکی که هنوز گل های زرد را در خود جای داده بود. احتمالا ماه بعد این دشت رختی سفید به تن داشت. زیبایی این منظره توصیف ناپذیر بود. قلمو را روی تابلو حرکت داد و گل های کوچک زرد رنگ را به تصویر کشید. با حس صدای قدم های کسی در نزدیکی اش دست از کار کشید و برگشت تا صاحب قدم ها را ببنید‌. مرد جوان با لبخندی یک طرفه به سمتش می آمد. چشمانش را از خودپسندی پسر گرداند. با خود فکر کرد معلوم نیست چه درد سر تازه ای دارد. :"منظره قشنگیه خانم فرانک‌، انتخاب جالبی بود". دختر سمت تابلو برگشت. حشره ای که در قسمت از رنگ های سبز درختان کنار دشت فرو رفته بود را بیرون کشید. سعی کرده بود جایی بنشیند که هم دید خوبی داشته باشد هم موافق وزش باد نباشد. انگار موفق نبود. :"بله منظره قشنگیه". پسر گفت :"ماه بعد قشنگتره. فکر کنم اگه یه تابلو دیگه هم اون موقع بکشید جالب تر بشه"‌. فکر بدی نبود. از طرف: ادی به: https://eitaa.com/Annehani79H
لبخند غمگینی صورت رنگ پریده اش را تزئین کرد. تنها گوشه ای از خانه متروکش نشسته بود و به صدای خش خش های گرامافون گوش میداد. دقایقی میشد که صفحه به پایان رسیده بود و صدای اهنگ مورد علاقه او در گوشش نجوا نمیشد‌. سرش را میان دستانش گرفت و گریست. چند روزی میشد که دیگر او را کنار خودش در این خانه نداشت. امروز صبح که قبل از آمدن اتوبوس او را در خیابان دیده بود با خود فکر کرد چطور هنوز مانند روز اول دیدارشان قلبش سینه میشکافد. تنها تفاوت در این بود، آن روز ها شوق همراه خون در بدنش پخش میشد و امروز درد. کاش بر میگشت. کاش کاش کاش از طرف: ادی به: https://eitaa.com/Pas_to
دستانش را باز کرد و خودش را روی چمن ها کشید. ستاره هایی که اسمان شب را ازین بسته بودند چشمانش را نوازش میکردند. صدای صحبت ها و خنده های محو دوستانش را کمی دور تر میشنید. خسته بود از تمام اتفاقاتی که در این مدت تجربه کرده بود. اتفاقاتی که حتی به پایانشان نزدیک هم نبود. اما حالا این استراحت کوتاه حسابی به تن خسته اش مرهم میشد. میخواست تنها پرواز کند و از چشم دنیا پنهان شود‌. برود جایی در افق. جایی که آسمان صدای غم زده قلبش را بشنود. جایی که دیگر بیگانه نباشد. از طرف: ادی به: https://eitaa.com/jkkksks_butterfly
دستی روی کتاب های درون قفسه کشید و عطر نسکافه ای که در فضا پیچیده بود را در سینه اش فرو داد. قدم هایش را سمت پنجره کتابخانه برد و از بالا به آن پایین نگاه کرد‌. تردد ادم های معمولی که هر کدام مانند کتاب های این کتابخانه داستان خودشان را داشتند. داستان ها همیشه به خود جذبش میکردند و خوشحال بود که حتی اگر روزی کتاب هایش تمام شود میتواند پای حرف مردم بنشیند. با صدای زنگوله ای که بالای در کتابخانه وصل کرده بود سمت در برگشت و نگاهی به فردی که وارد شده بود کرد‌. با لبخند به او خوش آمد گفت و گذاشت مانند تمام مشتریانش کمی تنها در کتابخانه بچرخد. روی سکوی مقابل پنجره نشست و لحظه ای تنها به کتابخانه اش خیره شد. کتابخانه که جادو بود و چه کسی میدانست؟ از طرف: ادی به: https://eitaa.com/yubciujb
شالی که دور صورتش انداخت بود را کنار زد و گذاشت گرمای صحرا نوازشش کند. افتاب تند و سخت بر همه چیز میتابید. انگار کافیست دستش را دراز کند تا به ان حجمه داغ برخورد کند. دفترش را از جایی در کیفش بیرون کشید تا کمی شعر بنویسد. دستان خیس از عرقش کاغذ را مرطوب میکرد اما سعی کرد اهمیتی ندهد. نوشت و نوشت تا زمانی که حس کرد افتاب مشغول ترک اسمان است. دفترش را برداشت و راه افتاد. به سمت خیمه هایی که آن طرف تر بود قدم برمیداشت. نگاهی به صحرا انداخت و از بوی مطبوع و گرمش تنفس کرد. دلش میخواست جایی میان همین شن ها خودش را مدفون کند. از طرف: ادی به: https://eitaa.com/thelostmarkofwindindesert