:"میگم بجای اینکه کاری که انجام میدیم خودکشی تلقی بشه بیا این کار رو کنیم :
دوتا تفنگ برداریم و همزمان هردوباهم ماشه رو بکشیم . اون برای من و من برای اون.
کاملا دراماتیک.".
شاید در جایی دیگر در زندگی دیگر در محلی دیگر، رابطه میان من و آنها دگرگون باشد. آنها کمی بیشتر مرا دوست بدارند و من کمی بیشتر خودم را جزوی از ایشان.
حالا که غریب میانشان قدم میزنم و زیر دست های دراز شده به دوستی میزنم.
تمام عمرم میدانستم چه میکنم. تنها گوشه ای از اتاقم مینشستم و به دفتر میان دستم خیره میشدم. دفتری که یادداشت هایی از آینده و گذشته و حال را درون خودش جای میداد. دفتری که من را به زمین و آدمی و بشریت متصل میکرد. حالا در کنار این دفتر، دورترین روزهایم از بشریت است.
تکه ای از زمین برای من است تکه ای که نمیدانم کجاست. این تکه درون قلبی است که میتپد جایی دور برای من. و قلب من اینجا. تکه ای از زمین هم اینجاست برای او.
هیچ مفهومی پشت این نیست عزیزم. کسی جایی امضایی نزده که باید معنایی شگرف پشت این سیرک مسخره باشد که این چنین نشسته ای زار میزنی.
در جایی دور شاید افق، روح من ارام گرفته و دیگر در تلاطم ارزو هایش نیست. نشسته و آب پرتقال مینوشد. شاید سیگار هم بکشد چه میدانم.
هدایت شده از
تو روی تنم زخـمهایی به شکل ستـاره کشیدی و ازم پرسیــدی: «چطوره؟ قشنگ شد؟ دوسش داری؟». حتی اگه تـحملش سخت باشه، چطـور میتونم وقتی با ذوق و چشــمهای درخشانـت بهم خیره میشی و منتـظر تایید منی، بهت بگم درد داره؟
گمان نمی کنم در دنیا کسی باشد که بتواند دلقک ها را درک کند. حتی هیچ دلقکی نمی تواند دلقک دیگر را درک کند.
عقاید یک دلقک