روزی که تابلوی جدیدی بیرون کشیدی و رخ من را رویش رسم کردی، ترسیدم. نمیدانستم چرا اما ترسیدم. حالا با برخواستنت از پای تابلو، صدای قلم خودم را میشنوم.
ما هنر تولید میکنیم چون زنده بودن یعنی گروگان گرفته شدن به دست گروگان گیرهایی ساکت که حتی نمیتونیم خواسته هاشون رو به قوه شود درک کنیم
ماننده پرنده ها در اوج اسمان پرواز میکنی و من اینجا با بال شکسته ام تماشا میکنمت. که چطور دور میشوی از میان آغوشم.
شاید در پس تمام این خواب و رویا ها من تنها تورا میخواستم. کمی از محبت تو یا کمی گرمای حضورت و دستانت که دور بازو هایم حلقه شوند. شاید.