فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوکو_پیتزایی
اینم کوکوی مد نظر😅👊🏻
مواد لازم :
۲ عدد تخم مرغ
نمک فلفل آویشن زردچوبه
۱۵۰ گرم ماست چکیده
۵۰ گرم سس خردل ملایم(همه ی فروشگاه ها دارن)
۱۳۰ گرم پنیر پیتزا
۱۰۰ گرم آرد سفید
۲۵ گرم جعفری درشت خورد شده
طرز تهیه :
تخم مرغ و ادویه هارو هم میزنیم و ماست و سس خردل رو بهش اضافه و بازم هم میزنیم و پنیر پیتزا و آرد هم بهش اضافه میکنیم خیلی خوب هم میزنیم و بعدش جعفری هم اضافه میکنیم،بعد مث کوکو داخل روغن سرخ میکنیم ، داخل فر بدون روغن هم میشه.
@eeshg1
#کیک_یک_تخم_مرغی 🥮 😋
▫️ارد دو پیمانه
▫️جوش شیرین نصف قاشق
چایخوری
▫️بکینگ پودر 1قاشق چایخوری
▫️ماست 1پیمانه
▫️شکر سفید 1پیمانه
▫️روغن مایع نصف پیمانه
▫️تخم مرغ 1عدد
▫️وانیل کمی
🔸ابتدا تخم مرغ و شکر و وانیل را خوب بزنید تا کرم رنگ شود.روغن را اضافه کرده و با همزن بزنید.ماست را اضافه کرده هم می زنیم.
آرد و بکینگ پودر و جوش شیرین را الک کرده و کم کم به مواد اضافه کنید.زمانی که آرد را اضافه می کنید مواد را خیلی هم نزنید.
مواد کیک را در قالب ریخته و قالب را در فر از قبل گرم شده به دمای 180 درجه به مدت 45 دقیقه بپزید
بعد سرد شدن خامه فرم گرفته روی کیک زدم و میوه هارو چیدم و کمی ژلاتین رقیق روی میوه ها زدم تا براق بمونن
@eeshg1
🔺روایت یک کاربر فضای مجازی از خبر خوب وزیر کشاورزی: از این به بعد اول با کشاورز قرار داد میبندیم
@eeshg1
شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹وارد معراجالشهدا شدیم.کنار تابوت محمدحسین زانو زدم.گفتم:مامانجان!!!برام عزیز بودی ولی خدا برام عزیزتره....جوون بودی ، رشید بودی ، فدای سر علیاکبر آقا اباعبدالله!!
زهرا بیخ گوشم برای خودش زمزمه میکرد.
🦋 بنا نبود که آفت به باغ ما بزنند
🦋پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند
دلم ریش شد.چقدر زهرا برای آیندهی محمدحسین دل بسته بود.خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد ، محمدحسین ازدواج کنه که به همسرش بگه ، آبجی
دست کشیدم روی صورتش نوازشش کردم.دستم خونی شد.جای تیرها روی دستم موندهبود.دست راستم رو بلند کردم به امام حسین(ع) گفتم: (آقاجان!!!همیشه دست خالی صداتون میکردم ولی امروز با خون محمدحسین میگم: #یاحسین)
حس مادرانهام گفت: ببین بچهات چطوریه؟؟؟اومدم پرچم روی بدن رو کنار بزنم .😭
@eeshg1
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــرا بـالـی اسـت از پـرواز مـانـده
قـدمهـایی اسـت در آغـاز مـانــده
شهیــدان! دستهایم را بگیـریـــــــد
منــم همـــراهِ از ره بــاز مـانـــــده...
@eeshg1
🔴جلسه مجلس برای بررسی صلاحیت وزیر پیشنهادی آموزش و پرورش آغاز شد
🔹در جلسه علنی امروز مجلس صلاحیت یوسف نوری برای تصدی وزارت آموزش و پرورش بررسی می شود.
🔹ابتدا سخنگوی کمیسیون آموزش و تحقیقات گزارش کمیسیون را قرائت میکند.
🔹آن طور که گفته شده امروز معاون اول رئیس جمهور از وزیر پیشنهادی دفاع خواهد کرد.
🔹پیش از این دو وزیر پیشنهادی آموزش و پرورش از مجلس رأی اعتماد نگرفتند.
@eeshg1
🔴 یک روزنامه اسرائیلی: موفقیت تاکتیکی یا علامت سوال استراتژیک/ هدف از ترور فخری زاده توسط اسرائیل لطمه زدن یا تاخیر برنامه هستهای ایران بود
🔸قرار بود ترور دانشمند هسته ای ایران، محسن فخری زاده، به طور قابل توجهی به برنامه هسته ای آیت الله لطمه بزند یا حداقل آن را به تاخیر بیندازد. اما آیا این اتفاق افتاده است؟
🔸فخری زاده تقریباً از ابتدا بخشی از برنامه هسته ای بود و بعدها مدیر توانمند آن شد. او از آن دسته افرادی بود که میگفتند جانشینی ندارند: مانند قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران، بنابراین او شخصیتی بینظیر بود که دانش و قدرت، حرفهای و علاقه را متمرکز کرد. به همین دلیل است که اسرائیل تصمیم به حذف آن گرفت.
🔸این نیاز به خلاقیت عملیاتی خارق العاده ای داشت. فخری زاده، که در طول این سال ها تعداد زیادی از دوستان و کارمندانش در برنامه هسته ای توسط افراد ناشناس حذف شده اند، می دانست که در تیررس قرار دارد و مراقب امنیت خود بود.
@eeshg1
✍امام على عليهالسلام فرمودند:
به آنچه اميدش را ندارى اميدوارتر باش از آنچه بدان اميد دارى ؛ زيرا كه موسى عليه السلام با نا امیدی رفت كه براى خانواده اش آتش برگيرد اما در آن جا خداوند عزّ و جلّ با او به سخن در آمد و او پيامبر برگشت...
ملكه سبا نيز از كشور خود بيرون آمد ، اما به دست سليمان عليه السلام مسلمان شد ... و جادوگران فرعون براى تقويت قدرت فرعون بيرون آمدند ، اما به خدا ايمان آوردند و برگشتند ....
📚الامالی للصدوق
@eeshg1
✍امام علی علیه السلام:
هرگاه گناهی مرتکب شدی،
به محو آن با توبه بشتاب
📚تحف العقول صفحه ۸۱
@eeshg1
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و سوم
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.» که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟» عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: «خُب چی کار کنم؟» مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم. چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: «فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!» و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد: «شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...» که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: «حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.» در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن «خیلی ممنونم!» سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: «شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.» که لبخندی زد و جواب داد: «اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!»
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: «با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: «حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟» از این سؤال محمد، خندید و گفت: «هنوز نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد: «باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!» و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: «وضع کار چطوره آقا مجید؟» و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: «از حقوقت راضی هستی؟» لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.» که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: «محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!»
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم پاسخ داد: «همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!» زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: «من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.» محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: «قضیه چیه؟» @eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و چهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد: «هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.» جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟» و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!»
مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟» که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!» از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: «راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!»
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: «حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!» ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن «نوش جان پسرم!» جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: «شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟» و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: «من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!» و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: «راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!» سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد: «نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.»
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: «اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!» و محمد جواب داد: «چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.» عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: «راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.» از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: «الهه! نظر خودت چیه؟» و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: «الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!» و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
@eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🍁آیت الطاف خدای کریم
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🍂نص صحیح است وکلام حکیم
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🍁طایرفرخنده وحی قدیم
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🍂کعبه جان و دل اهل نعیم
✨خدایا به امید تو💫
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
@eeshg1
🌸 خدایا
✨نـام بـا عظمـت تـو
🌸زبـان قلـم را میگشـايد
✨تـو آغـاز هـر كلمـهای
🌸و صبـح كلمـهای اسـت
✨لبـريـز از نـام تـو
🌸صبـح تنهـا
✨بـا نـام تـو زیبا میگـردد
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الهـی بـه امیـد تـو
🌸🍃 @eeshg1
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز دوشنبه
☀️ ٨ آذر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢٣ ربیع الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٩ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى
@eeshg1
🌸🍃
💓سلام بر لطافت
🌸سپیده ی سحرگهان
💓سلام بر نوای
🌸دلنواز مرغ نغمه خوان
💓به گردش نسیم
🌸در میان باغ و بوستان
💓به آسمان آبی و به آفتاب مهربان
🌸🍃 ســلام
صبح دوشنبه تون بخیر 🌸🍃
🌸🍃 @eeshg1
🌷سلام صبح بخیر ☕️
🍃دوستان عزیز
🌷امیدوارم هر کجای
🍃این دنیا که هستید
🌷زندگیتون پر برکت
🍃دلتون مهربون
🌷لبتون خندون
🍃و طلوع شادیهاتون
🌷همیشگی و پاینده باشه
🌷🍃 @eeshg1