🔴 رهبر انقلاب دستور بازنگری پرونده احمد عراقچی معاون سابق ارزی بانک مرکزی را صادر کرد
🔻رهبر انقلاب در حاشیه نامه ارسالی از سوی دانش جعفری عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام به ایشان درباره حکم سید احمد عراقچی، خطاب به حجت الاسلام اژه ای مرقوم فرمودهاند:
🔹مبادا حکم جائرانهای برای این افراد صادر شود و دقت کنید که اجرای جائرانه هم اتفاق نیفتد.
✍️ما در کانال بیداری ملت بارها متذکر شدیم که متهمان اصلی حراج میلیاردها دلار ارز کشور در سال ۹۷ شخص حسن روحانی و جهانگیری هستند ،اما دست هایی پشت پرده تلاش دارند که با انداختن تقصیر به گردن دیگران ،متهمان اصلی را نجات دهند.
@eeshg1
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
@eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و دوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @eeshg1
🌷 جز خـدا کیسـت
🌸 که در سایـه مهـرش باشیـم
🌷 رحمـت اوسـت که
🌸 پیوسته پنـاه مـن و توسـت
🌷 با توکل به اسم اعظمـت یالله
🌸 آغـاز میکنیـم روزمـان را
🌷 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
🌸 الهـی بـه امیـد تــو
🌸🍃 @eeshg1
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز یکشنبه
☀️ ٧ آذر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢٢ ربیع الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٨ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى
🌺🍃 @eeshg1
🍁صبحتون متبرک به ذکر شریف
🍂صلوات بر حضرت محمد (ص)
🍁و خاندان مطهرش
🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ،
🍂 کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ
🍁 إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ
🍁🍂 @eeshg1
🌷💫در پاییزی
🌿💫زیـبـا یـادتــان مـیـکـنـم
🌷💫تا همه لحظه هایتان
🌿💫چــون روز بــاشــد و
🌷💫همه روزهایتان به زیبایی
🌿💫تــابــلــو هــزار رنــگ
🌷💫روز و روزگارتان سرشار
🌿💫از عـطــر خـوش زنـدگـی
🌷💫7 اذر ماهــتــون زیــبــا
🌷🍃 @eeshg1
🌼 سـ☺️✋️ـلام
🌷صبح یکشنبهتون پراز موفقیت ☕🌼😊
🌼 امیدوارم یک نگاهِ خدا
🌼 یک دستِ مهربان
🌼 یک دعای خیر
🌼 مسیر امروزتون رو هموار کنه
🌼 تا خوشبختی مثل پیچک
🌼 بپیچه به زندگیتون...
🌼🍃 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🍁🍂
✨خدای مهربانم...
🍁ای منتهای کمال و ای تنها امید
🍂دل بی پناه ما
🍁آرامش روح و قلبمان را از
🍂تو طلب میکنم
🍁میدانم آنچه که تو اراده کنی
🍂بر تمام قدرت ها مقدر و مقدم است
🍁الهی مشکلاتمان را سهل کن
🍂آنچنان که پیروزی هایمان
🍁شاهدی باشد
🍂در جهت رشد و شناختمان
🍁برای عشق تو و راهی که با
🍂مهربانیت همیشه از ما میخواهی
🍁به خدایی خودت قسم...کمک کن
🍂تا بتوانیم بر اراده ات گردن نهیم
🍁و موانع را یکی یکی از سر راهمان برداریم
آمین...🙏
🍁🍂 @eeshg1
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️هر روز را با یک لبخند، آرامش خیال، خونسردی
و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید 🧡
🍁زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات،
استفاده از فرصت ها ،
درس گرفتن از گذشته ،
و درکِ اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد.🍁
🍁بیاموزید به همگان احترام بگذارید.
چون هر کسی در حال مبارزه با کارزار زندگیاش است🍁
🍁همه ما مشکلات، گرفتاریها و دغدغه های خود را داریم.
اما در ورای آن کشمکشها، ناگفتههای بسیاری پنهان است،
هم برای من، هم برای شما، هم دیگران🍁
پس با همه مهربان باشید🧡
🌸🍃 @eeshg1
🍂🍁🍂🍁
🍁کسی که مشیت الهی
را درک کند و قلباً به آن
مطمئن گردد!
متوجه میشود هرچه که
برایش پیش بیاید
به خیرش است 🍁
به آرزوهای
دست نیافته فکر نکن!
و برای زندگیت
اتفاقهای قشنگ ایجاد کن 🍁
🌸🍃 @eeshg1
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️اگه امروز بتونی یک تفاوت کوچک در زندگیت ایجاد کنی،
امروز تبدیل به یکی از متفاوتترین روزهای عمرت میشه🌸
💖یک ذره مهربونتر باشی
یک ذره آرومتر باشی
یا یک ذره بیشتر به خداوند اعتماد کنی😇
یا یک ذره بیشتر قدر خودت رو بدونی
ِیا یک ذره شکرگزار تر باشی🙌
☀️امروز خیلی ساده و صمیمی به خدا بگو:
خدایا امروز بهم انرژی و عشق بده❤️
🍃میخوام تا شب به چند تا از بندههات کمک کنم
و دل چند نفر رو تا شب شاد کنم.🌹
بگو :
❤️خدایا ممنونم که امروز هم لیاقت زندگی کردن
رو به من هدیه کردی ...
کمکم کن تا حضور دلنشینت رو احساس کنم❤️🙏
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
امروزتون بی نظیر 🌺
صبحتون بخیر ☀️
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁
کاش رسالتم خوشحال کردن تمام آدمها بود.
هر صبح، کولهام را پر میکردم از خوشبختی و حالِ خوب و میرفتم وسط پیادهروهای شهر و هرکس را که غمگین و تنها دیدم یک مشت حال خوب میریختم توی جیبش و اگر کسی را محتاج دیدم، یک مشت خوشبختیِ ماندگار به او میبخشیدم و تا کولهام خالی نمیشد، بر نمیگشتم!
کاش رسالتم تکثیر خوشبختی و حالِ خوب میان آدمها بود و برای پایان رنجهای زمین، تمام شهرها و روستاها را میگشتم و از تمام کوچهها و خیابانها میگذشتم و تمام آدمها را ملاقات میکردم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حامد فخریزاده فرزند شهید فخری زاده: پدر میگفت تا وقتی من زنده هستم خواب به چشمان ترامپ و نتانیاهو نمیرود.
#امام_خامنه_ای : امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
#هفته_بسیج گرامی باد....
#بسیج لشکر مخلص خداست
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙توضیحات سیدجواد هاشمی پس از اعتراضها به فیلم شهر گربهها
🔹فیلم ما کلا درباره موسیقی است و تیزرساز برای جذب مخاطب بخشهایی از رقصها را در تیزر گذاشته است. افرادی که مخالفت میکنند، فیلم را ندیدهاند.
🔹در فیلم بهطور غیرمستقیم بچهها میفهمند که مهاجرت از کشور جز اتلاف وقت و عمر فایده دیگری ندارد. #مطالبه_اثر_دارد
#هفته_بسیج بر #بسیجی و آحاد مردم مبارکباد 🎊
.
گیــرم که باران هم آمــد،
همه چیــز را هم شست !
هـــوا هم عالـی شد ...
فایـده اش بــرای من چیـست ؟!
هــوای دلم،گرفتــه ی توست برادر خوبم...
خورشیـد آرزوهـای منـی بیشتـر بتـاب
برادرم محمد رضا گاهی نگاهی
@eeshg1
آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند.
هرچه زمان بیشتر می گذشت نمازهایش عاشقانه تر می شد...هیچ عجله ای برای تمام کردن نمازش نداشت حتی در ذیق وقت...
اهل نافله ی شب بود...یک مدتی بود که می دیدم در نمازهای شبش گریه می کند و حالات خوشی دارد کم کم این حال خوش به نمازهای یومیه هم رسید...
در نمازهای واجب و یومیه اش هم اشک می ریخت.
...بوی رفتنش می آمد اما نمی خواستم رفتنش را باور کنم درست مثل کسی که خودش را بخواب زده باشد...
راوی: همسر شهید
شهید سجاد طاهرنیا
شهید مدافع حرم
🍂🍁🍂🍁 @eeshg1