یک_شبه_جمعه_من.mp3
7.56M
مداحی شهید حسین معز غلامی 💔❤️🔥
#شب_جمعه 🥀
#السلامعلیالصدیقینوشهدا🌱
شماره تلفن حرم امام حسین علیهالسلام 💌
📞 شماره تلفن 1640
مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین(ع) وصله، هر درد دلی دارید به آقا بگید.
(بدون پیش شماره است)
وقتی صدای سلام قطع میشه ، شما وصل ضریح هستید، حرف بزنید با امام حسین ع😭😭
کاملا رایگانه
تا آخر شب وصله
التماسدعا
✔️نشر بدید شاید کسی دلتنگ باشه🥺💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ــــــ ـ ـ ـ
↫مَـهـدیـاᥫ᭡
آقای امام حسین انگاری خیلی مراجعه کننده دارن زنگ زدم شمارشون اِشغال بود🥺❤💔
افـ زِد ڪُمیـلღ
شماره تلفن حرم امام حسین علیهالسلام 💌 📞 شماره تلفن 1640 مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین(ع)
ولی کاش شماره امام زمانم داشتیم🥺
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
دروغ چرا..
دلم به حالِ قلبِ طفلکیَم که
دوری تو سنگینش کرده ...
میسوزد..
#آشفتگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اي قلب ناراحت نباش!
چرا که کفیل و عهده دار تو عباس؏ است❤️🩹↝
#حضرت_عباس #دلی
افـ زِد ڪُمیـلღ
امشب یکم صحبت کنیم؟ https://6w9.ir/Harf_9396337
هر حرفی پیشنهادی انتقادی دارید بگید بهم تو ناشناس
هدایت شده از ناشناس اف زد کمیل
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
فقط یه سوال تاریخ تولد شهید کیه؟
_18 ام 🙃💚
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
پادکستِدلِخراباتی۲۸.mp3
10.68M
و آخرش...
چه انتظار جُز اشك..
جز آه و آه و آه ...
جز زارزار و هقهق ..
جز نفس برآمد و کام از تو برنمیآید
پایِ شعر و زمینه و شور ...
وقتی فراق
پایش را گذاشته پسِ حلق ما و ...
دلتنگی دست انداخته دور گردنمان ...
خبر کوتاه است؛
نفس برآمده!!!
و ما دور از کربلا داریم میمیریم!
ابیعبدالله
#پادکست
#خراباتی
#مبهوت
💠 خانم رحیمی، استان خراسان جنوبی
خرداد سال ۱۴۰۰ بود که با شهید دانشگر عزیز آشنا شدم. مثل بسیاری از دوستان عباس، من هم از طریق فضای مجازی او را شناختم. بهدلیل مشغلههای درسی، از آن زمان کموبیش و ناپیوسته شروع به جمعآوری اطلاعات دربارۀ ایشان کردم. اما از زمان شروع سال تحصیلی کمکم به این فکر افتادم که خوب است با اطلاعاتی که به دست آوردم، دیگران را هم با شهید آشنا کنم. به روشهای مختلفی فکر کردم که چطور میتوانم کاری برای عباس عزیز انجام بدم. تصمیم گرفتم از مدرسه و کلاس خودم شروع بکنم. به معاون پرورشی مدرسه پیشنهاد دادم که عکسهای شهید دانشگر را کپی بگیرم و روی دیوار مدرسه نصب کنم؛ هرچند قدری اذیت شدم، چهار عکس A3 رنگی آماده شد و من عکسها را به همراه مختصری از زندگینامه و یادداشتهای شهید روی دیوار مدرسه نصب کردم. صبح روزی که قرار بود عکسها را به مدرسه ببرم، خواب شهید را دیدم. همانطور که من مشغول چسباندن برگههایی رنگی روی یک مقوای سفید بزرگتر بودم، عباسجان به دیوار تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه میکرد. این خواب آنقدر طبیعی بود که لحظهای در اواسط کارم، با خودم فکر کردم که شاید دارم خواب میبینم... آنقدر اطرافم طبیعی بود که پاسخ خودم را اینطور دادم: نه! این که خواب نیست! بیدارم...
#داداش_عباس 💚
افـ زِد ڪُمیـلღ
_
+گفتند:توصیفش کن
-گفتم:خنده هایش محو میکند گریه مرا.. (: