eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
206 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
بسم رب المهدی «جان ها به فدایش»🕊
فعالیت امروزو شروع میکنیم قربة الی الله✨🌱
سلام بزرگوار ......... درک میکنم قشنگ ..... تک تک حرفای شمارو میفهمم .....🙂💔 ولی میدونستین که همین درد فراق و دوری هم به هرکسی نمیدن ؟؟ .... باید امام حسین دوستت داشته باشه که بتونی دوستش داشته باشی 🙃🦋🥺........ میدونستین که یه روایتی هست ، میگه که ، موقعایی که برا امام حسین و در مصائبشون اشک میریزید ، امام حسین رو به روی شما میشینه ؟؟؟ ...... میدونستین امام حسین فقط تو کربلا نیس ؟؟؟ تو قلب آدماس ؟؟؟ تو خوشحال کردن آدماس ؟؟؟ ...... انشاالله به حق حضرت ابوالفضل که شهید دانشگر هم اسم ایشون هستن ، خوده شهید وساطت می‌کنه و هرکسی که نرفته کربلا انشاالله قسمتش شه بره و قول بده ماهم که داریم براش دعا میکنیم رو اونجا دعا کنه و مارو یادش نره 🙂🌱 ولی چی می‌خوام بگم ؟؟؟ می‌خوام بگم اگه به همین زودی ها هم نشد که برید ، برا خوب شدن حالتون ، حتماااا تو بغل امام حسین برید . ولی آغوش امام حسین فقط تو کربلا باز نیس !! ⁦:-)⁩ ته حرفمو میگرید دیگه ؟؟؟ ........ پ.ن: میتونید یه روز نیت کنید دل چندتا مومنو شاد کنید و هدیه اش کنید به امام زمان تا هم خوده حضرت و هم ارباب ، حالتونو خوب کنن . کربلا هم انشاالله به وقتش میدن . هرچه زودتر انشاالله 🥺🌱
آمین....😍😢🥺 @dokhtarane_heydary
"'🙃✨'" ° چه کسایی که شهادت از صورتشون میبارد و از دین منحرف شدن ، چه کسایی که ته خلاف بودن و شهید شدن . هیچکس خبر نداره چی میشیم ... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
افـ زِد ڪُمیـلღ
سلام بزرگوار ......... درک میکنم قشنگ ..... تک تک حرفای شمارو میفهمم .....🙂💔 ولی میدونستین که همین
یه مداحیه که منو یاد شلمچه میندازه ..... میگفتش که ... بازم مث هر شب دلم گرفته خاطره هامونو یادم نرفته با تو درد و دلا کردم ضریحت رو نگاه کردم زیر لب یه دعا کردم واست بمیرم .... بعد یه جای مداحی هست میگه که رو به روم تو گریه میشینی آقا ... با تو درد و دلا کردم ....
هدایت شده از روشنگری‌ آخرالزمان
✅هشدار جدی 🔴 بسیار فوری اسیدپاشی شروع میشود بی حجابها مواظب اسید پاشی باشند مریم رجوی ( سرکرده منافقین) دستور داده به صورت بی حجابها اسید بپاشند و بگویند کار نظام است خواهران بی حجاب اگر فردا صورتتان اسیدی شد، نگوئید کار نظام است حجاب خود را رعایت کنید تا گرفتار اسیدپاشان و منافقین نشوید🚨 کسانی که شهید آرمان و عجمیان هارا به راحتی شکنجه میکنند و میکشند ، هرکاری برای بردن این فتنه میکنند‼️🚨 فورا در تمام گروهها و تمام پیام رسانهای ایتا، تلگرام ، واتساب ، سروش و ...... اطلاع رسانی و منتشر کنید میخوان آمرین به معروف رو ساکت کنند‼️ و همچنین بعدها با اسیدپاشی و .... به زنان بی‌حجاب پروژه کشته سازی رو اینبار به شکلی دیگر و به شکل سوزناک تری دنبال کنند‼️ هشیار باشید‼️ وقتی با بیداری مردم و نزدن دوزهای بعدی واکسم نتونستند فازهای بعدی پاندمی هراسی و نظم نوین صهیونیستی شونو اجراکنن به دوقطبی سازی فرهنگی با دروغ مهساامینی رو آوردن 😡 جریان نفوذ صهیونیسم باید در ایران براندازی کنه تا از نابودی حتمی خودش جلوگیری کنه!😏 @bidari313yar در ایتا☝️☝️☝️
من نگه میدارم تو گره بزن. سبزه هارو بهَم ، منو به خودت...🌱 صبح بخیر 💞
به روز سیزده امسال باید گره زد سبزه چشم انتظارے را فقط و فقط بر جامه سبز تو آقا تا بیایی و سبز شود روزگار زردمان وشڪوفه باران شود بهارمان... ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما..
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز خمینی مـرد شهادته نه تسـلیم...!
✅ سيزده‌بدر واقعی 📌شهید مطهری رحمة الله علیه: 🟢سيزده بدر واقعى ما اين است كه از خودمان بيرون بياييم، از خانه‏هاى تنگ و تاريك افكار خرافى خودمان به صحراى دانش و بينش خارج شويم. 🔴 از ملكات پست خودمان خارج شويم، از اعمال زشت خودمان كه مانند تار عنكبوت دور ما تنيده است خارج شويم. 📚 یادداشت‌های استاد مطهری
رایحہ‌ے‌حجآبت اگر‌چہ‌دل‌از‌اهل‌خیابان‌نمے‌برد امابدجورخداراعآشق‌مے‌ڪند..
ثواب‌قࢪائت‌قࢪآن‌امروزمون‌هدیہ‌بہ 💚
دعاۍ‌روز‌یازدهم‌ماه‌مبارک💙 🌱
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشک‌وبغض‌مادر‌شهید‌درمقابل‌بی‌حجابی‌ها💔 😔💔
‹🕊 ⃟ ⃟📻› ‌•🌱• ‹‌🕊 ⃟ ⃟ 📻› •🕊• جزتوکسی‌به‌حالِ‌دلِ‌من‌محل‌نداد، جزتوکسی‌طریقِ‌رفاقت‌بلد‌نبود🌱
📌نکات کلیدی جزء یازدهم قرآن در یک نگاه
ویران شده را منت ِمعمار نباشد ؛ ویرانه ی ِمارا بگذارید که ویرانه بماند ..
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم… دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ فاطمه ولی نژاد 📝
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. فاطمه ولی نژاد 📝
نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد… برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم…» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. فاطمه ولی نژاد 📝
Mohammadreza Aligholi - Simorgh (320).mp3
2.49M
. شهادت . . ؛‌ مقصد نیست راه است. مقصد خداست و شهادت بهترین راه رسیدن به خداست . . ؛‌
🌱.۰🌱 چہ‌خوب‌است‌؛ ایات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم. ایات جهاد را، شهادت، تقوی، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح. ..همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.❤️:)
عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم ...🌿:)
دل‌رابه‌سرزلف‌توبایدگرهی‌زد سیزده‌بدر اللهم‌ارزقناحرم