یکم صبر کنین کتاب رو بعد براتون کامل میفرستم
بخاطر همین الان همشو پاک میکنم که بعد همشو پشت سر هم بخونین
میگفت ....
دلتنگی مثل نفس کشیدن زیر پتو میمونه، اولش باهاش کنار میای و سخت نیست؛ ولی هرچقدر که میگذره، نفست سنگینتر میشه و حسِ خفگیت بیشتر! ...
توصیف منم از دلتنگی با همههه ی آدما فرق داره ....
انقدی فرق میکنه که فقط دوری میکنم که گم شم تو زمان . که همه چیو یادم بره ....
فقط دوری میکنم که به خودم بگم اصن مگه چیزی شده ؟ بیخیال همه چی شو ! ....
دوست داشتنام
دلتنگیام
نگرانیام
همشون خطرناکن .... هم برا خودم هم برا اون طرف ! ....
بعدشم آدمه دیگه ....
تا کجا مگه میتونه دووم بیاره ؟ یه جا بدجور یه تلنگر گنده بهش میخوره که اونموقع دلش برا خودشم تنگ میشه و از خودشم دوری میکنه ....
البته این تعریفا فقط برا منه ....
برا همونی که کنیز رقیه مبشناسیدش☺️
میخوام بگم که .....
از همین جا عذرخواه تک تک کساییم که براشون خطرناک شدم ... براشون عوض شدم ....
درصورتیکه خودم و خدای خودم میدونیم چی به چیه ...
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون ... منو به زور میشه شناخت 😅خودمم خودمو نمیشناسم گاهی اوقات .....
بعد اون جایی این چیزا خطرناک میشه
که بشددددت دلم برا یه کنج از حرم تنگ میشه .....
و من ری اکشنم به دلتنگی ، دوری بوده .... ولی نباید دوری کنم ازشون ...
و ...
اربابنا ...
بابا رضا ...
خواستم از همین جا بگم که ....
من که هیچیم به آدم خوبات نمیمونه .... 😅💔
ولی اگه میشه یه دلتنگیمو مث دلتنگی آدم خوبات کن ....
از اون دلتنگیا که حال خودشونو بقیه رو خوب میکنن ...
از اونا که بیشتر به حسینت نزدیکشون میکنه ....
از اونا که خودشونو قربونیت میکنن .....
یا رحمان و یا رحیم .....
میخوام بگم که .....
یکی از قشنگیای محرم هم اینه که دل شکسته هارو میخری ....
ما گناه کارات میاییم در خونتون توبه میکنیم ....
اصن خوده ارباب بغلشونو باز میکنم که ما بریم بغلشون و اونجا همهههه چیمونو میبازیم و میخواهیم توبه کنیم .....
واقعا میدونم توبمونم میشکنیمااا
من یکی به شخصه دارم میگم که میشکنم 💔😭 ......
ولی میخوام بگم شما دلتون نمیاد .....
هی موقعیت های مختلف برا اقرارمون به گناه پیش میارید که برگردیم بغل خودتون ......
حالا دورتون بگردم ....
اگه همین دلتنگیه که دارم میگم برا شما هم صدق بشه چی ؟؟ ....
میگم که ....
از هیچی و هیچکس بیشتر از نفس خودم نمیترسم ....
فقط میخوام یه چیزی بگم .....
یا الهنا .....
به حسینتون قسم ، همه مارو حر پسر فاطمه کن ....... 🥺💔
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : خودم و درک نمیکنم
دیگه هیچ ذوقی ندارم واسه قرآن خوندن نماز خوندن عذاب وجدان ک توبه کنم شدم ی آدم دیگه
دیگه نماز نمیخونم قرآن نمیخونم دیگه هر کاری میکنم ی عذاب وجدان ندارم شوم ی آدم دیگه خودم و درک نمیکنم
چکار کنم اون ادمای مذهبی احساس میکنم ی ذوقی دارن ک این اعتقاد و مذهبی بودنشون ادامه داره اما برای من چن دیقس اونم فقط چن صفحه قرآن دیگه نمیدونم چکار کنم خستم خودم و درک نمیکنم
🥺🥺🥺صبر کنین جواب میدم انشاالله ......
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۰)
#قسمت_دهم
◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
🌹 نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.
🔥در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.
⚡️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.
☄شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.
✨نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.
🍃با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)
💥از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.
❄️نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.
♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟
❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.
❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.
🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.
▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟
🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.
🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.
⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...🔥
✍ادامه دارد..
📗کتاب سرگذشت ارواح در برزخ/اصغر بهمنی.
با تایید عده ای از علمای حوزه علمیه قم
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت۱۱)
#قسمت_یازدهم
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است. ♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟ ❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. ❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی. 🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم. ▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟ 🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست. 🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند. ⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...🔥 با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.
💥چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. 🍂ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبهای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظهای راحتم نمینهاد.
در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا. ◾️بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری نیک بسیار گریستم...
✍ادامه دارد..
°•#محرم
آقاجانچه گناهی زمن سرزده
که غمدوریتدلمراخونڪرد...💔!
#امام_حسین
هدایت شده از گ ل ب و ل ه ا ی سڣىڊ 🇵🇸 シ
Untitled 24.mp3
5.53M
اصلا میشنوی این صدامو...💔
رزق شبونه🌙
#حسین_ستوده
#مداحی
اولشبایهشباهتشࢪو؏شد
تصویࢪڪامپیوتࢪششھیدࢪسولخلیلۍ بود...
بھشگفتمچقدࢪتوخودخواهۍمحمدࢪضا
خستھشدیمازبسدیدیمت
چࢪاعڪسخودتوگذاشتۍصفحھڪامپیوتࢪت؟
گفتدید؎اشتباھگࢪفتۍ
اینعڪسھمننیست شھیدࢪسوݪخلیلیِ:)🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
@ef_zed_komeyl
هدایت شده از هیأت دختران حیدری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک طرف اکبر به میدان....
زینب و دیگر دختران و زنان حرم، مانع بودند برای بهمیدانرفـتنِ علی. یکی کمربندش را گرفتهبود، یکی به ردایش آویختهبود، یکی دست در گردنش انداختهبود، یکی پاهایش را در بغل گرفتهبود و او با این همه بند عاطـفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل، چگونه میتوانست راهیِ میدان شود؟
این بود که حسـین کار را با یککلام یکسـره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت:
رهایش کنید عزیزانم! که او آمیـخته به خدا شدهاست، به مقام فـنا رسیدهاست و به امتـزاج با پروردگار خویش درآمدهاست. از الان او را کشـتهی عـشـق خدا ببینید. او را پرپر شده، به خون آغشـته، زخم بر بدن نشـسته و به معـبود پیوسـته بدانید...
او این را گفت و دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیحهی زینب به آسـمان رفت و دلها شکسـتهشد و رویها خراشـیدهشد و مویها پریشان و چشمها گریان و جانها آشـفته و نگاهها حیران.
📖 پـدر، عـشـق و پـسـر
✍🏼 سیّدمهدی شجاعی
#شب_هشتم #امام_حسین
#محرم
@dokhtarane_heydary
❤️🩹دختر امام حسین دامنش آتش گرفت❤️🩹
🥀در کتاب مفاتیح الغیب ابن جوزی می نویسد که صالح بن عبدالله میگوید: موقعی که خیمهها را آتش زدند اهل بیت (علیهم السلام) را به فرار نهادند دختری کوچک به نظرم آمد که گوشه جامهاش آتش گرفته بود سراسیمه میگریست و به اطراف میدوید و اشک میریخت، مرا به حالت او رحم آمد به نزد او تاختم تا آتش جامهاش را فرو نشانم.
🥀همین که صدای سم اسب مرا شنید زیادتر مضطرب شد، گفتم: ای دختر قصد آزارت را ندارم. به ناچار با ترس ایستاد.
🥀از اسب پیاده شدم و آتش جامهاش را خاموش نمودم و او را دلداری دادم یک مرتبه فرمود: ای مرد لبهایم از شدت عطش کبود شده یک جرعه آب به من بده.
🥀از شنیدن این کلام رقت تمام به من دست داده ظرفی پر از آب به او دادم، آب را گرفت و آهی کشید و آهسته رو به راه نهاد؛ پرسیدم: عزم کجا داری؟ فرمود: خواهر کوچکتری دارم که از من تشنهتر است.
🥀گفتم: مترس زمان منع آب گذشت شما بنوشید. گفت: ای مرد سوالی دارم، بابایم حسین (علیه السلام) تشنه بود؟ آیا او را آبش دادند یا نه؟ گفتم: ای دختر نه والله تا دم آخر میفرمود: اسقونی شربة من الماء، میفرمود: یک شربت آب به من بدهید، کسی او را آبش نداد بلکه جوابش هم ندادند.
🥀وقتی که از من شنید آب را نیاشامید.
آن دختر را بعضی از بزرگان میگویند اسمش رقیه خاتون بوده است.
🍃گفتمش کن نوش آب و گفت با آه و فغان
خواهر کوچکتری باشد مرا آن خسته جان🍃
🥀میبرم آب از برای آن حزین دل غمین
چون لبانش تشنهتر باشد ز من آن نازنین🥀
🍃گفتمش آب از برای کودکان آزاد شد
تو بنوش آب و تمام کودکان ارشاد شد🍃
🥀گفت آن کودک: سوالی دارمت گویی جواب؟
گفتم: آری گو سوالت را به من بیالتهاب🥀
🍃گفت: بابایم حسین بی مُعین لب تشنه بود؟
گو او را دادند آبش یا لبانش تشنه بود؟🍃
🥀گفتم: او را با لب عطشان سر از پیکر جدا
شمر دون بنمود و شمشادی بزد شور و نوا🥀
شمشادی->شاعر شعر
📚کتاب معجزات حضرت رقیه(س)،شیخ علی فلسفی
#امام_حسین #محرم #حضرت_رقیه
@ef_zed_komeyl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
من دوست دارم وقتی شهادت بیاد دنبالم که
شهادتم بیشتر از موندنم موثر باشه!
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#شهادت #محرم
@ef_zed_komeyl
هدایت شده از شبکه افق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
49.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞یکبار برای همیشه ببینید| مهسا امینی کشته شد یا فوت؟
📌تیرخلاص به یاوهگوییهای پدر و هواداران #مهسا_کومله
📌افشای اسنادی از دروغهای #پدر_فتنه که احتمالا اولین بار است میبینید
📌علت اصلی موضوع کشفحجابها و تحلیل مختصر سناریوی جنگ شناختی با #رمز_مهسا
📌شخصیت رمزآلود مهسا چگونه بود که رسانههای شیطان روی آن موجسواری کردند؟
✍این قدر این کلیپ رو درمجازی و حقیقی انتشار بدید تا بساط مرده خواری سیاسی در سالگرد مهسا امینی جمع بشه
🎙به روایت محمد جوانی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▪️کانال برتــر حجاب
▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057