eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
207 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هیأت دختران حیدری
رفقای حیدری تا روز دوشنبه درباره سوره مبارکه «یس» و برکات زیادی که داره توضیحاتی را داخل کانال میگذارم ..... 😊😊😊😊😊
🌸کانال هیئتمونه ها 🌸
این قیافه ی منه بعد هر لف دادنی 👈🏻😳🙄😑😂💔 (دقیقا ترتیبش هم همینه)
خاک می‌خورند و به خاک می‌افتند ، اما خاک به دشمن نمی‌دهند!
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل‌پیرمردی‌بابیماری‌آلزایمر ، که‌فقط‌همدم‌ازدنیارفته‌اش رابه‌خاطردارد . . مثل‌نوزادی‌باچشمان‌بسته ، که‌تنهاعطرمادرش‌آرامش می‌کندمثل‌سنگی‌که‌برای‌پای لنگ‌ساخته‌شده،یامثل‌کوررنگی که‌فقط‌رنگ‌سفیدرامی‌بیند ومی‌شناسد؛ومثل‌تمامِ‌یکّه شناس‌های‌دیگرِدنیا،من‌فقط وفقط‌تنهاتورامی‌شناسم،تو رابلدم؛تورامی‌جویم . . اصلارسالت‌خلقت‌من‌ازتو گفتن‌ونوشتن‌است‌بگذار خیالت‌راراحت‌کنم . . که‌من‌به‌دنیاآمده‌ام‌تا برای‌توبمیرم . .💙′🔓′
تو انقد قشنگ میخندی که باید قابت کنم آویزونت کنم به دیوار (:🎻🧡؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ قول خودمونی با «عج» حرف بزنیم، خوندن دعا و زیارتنامه خوبھ، ولی خودمونی حرف زدن رو بیشتر تمرین کنیم... :)
چرا انقد لف؟ همسایه ها یه کاری کنین دلمون گرفت💔 😅🌱
قرار گذاشتند که نام یکی بشود و نام دیگری ! و همسفر بشوند به بهشت اما... انتظار همیشه واژه ی ، دلتنگ کنندهِ همسفران است... 🌱|@martyr_314
سلام بندهای خوب خدا 🌱🍃
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨قیمت خدا – اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید … جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت😠 توی چشم هاش زل زدم … . – اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم …😠 کسی که نه رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و … اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه … .😠 . 💢نکته: “در نظر بگیرید اینها جملات یه دختر لهستانی مسلمان شده هست بدون ذره ای تغییر در جملاتشون”. . با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم … . – برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز …😠✋ هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود … با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم … – در ازای ، خداتون رو می فروشید؟ …😈 محکم توی چشم هاش زل زدم … – شک نکنید … شما از اون هستید که پرداخت این رقم رو داشته باشید … .😠😏 – مطمئنید پشیمون نمی شید؟ … .😈 – بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم … کارتش رو گذاشت روی میز … . – من روی شما شرط می بندم … هنوز شب به نیمه نرسیده بود... و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود … . – خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت ۸، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید…!! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …🤗👦🏻 . . – آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …😥 . . – تهران، جنگ نشده بود … .😕 . یهو حواسم جمع شد … . . – پدر؟ … نگران من بود …😳😍 . . – چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …😊 . . همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید … . . – به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …😊 . . خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم … . . مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …☺️🤲 . . صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم …😥🤲 پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …☺️ . . چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد … . . – چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…😒 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے