yeknet.ir_-_sorood_2_-_milam_imam_zaman_1398_-_mehdi_rasuli.mp3
8.13M
زنده کن با خندههات این خاکُ
این کویرِ خشکُ و بیسامونُ..
🌱💚
عزیز 💠سلام ,خیلی خوشحالیم که در مسابقه کانال خاطرات سمی شرکت کردید و امیدوارم برنده یکی از جوایز باشید 🎉
⭕️کد اختصاصی شما : 11305💢پست اختصاصی شما هم در این مسابقه لینک زیر میباشد https://eitaa.com/mosabeghe_khastegary/1599 🌹
🎁جایزه نفرات برتر که پستشون بیشترین تعداد ویو رو داشته باشه به ترتیب نفر اول ۳ و نفر دوم ۱/۵ و نفر سوم ۱ میلیون تومان هست
💌همچنین با قرعه کشی به یک نفر از عزیزانی که پست کانالشون بیش از دویست بازدید داشته باشه مبلغ یک میلیون تومان تعلق میگیره
🏵 همچنین به کمک قرعه کشی هر شب یک سنگ حرم امام حسین (ع) هم به کسی تعلق میگیره که پست اختصاصی خودش رو حداقل برای ۲۰ نفر ارسال کرده باشد
هدایت شده از 🇮🇷 دلـتنـگـ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
Sadegh Oveysi - Deltange Harametam.mp3
8.18M
شدهعکسغموبکشی؟❤️🩹
*پیشنهادویژهدانلود*
✍|دلتنگ|♡
@deeltangy
امام صادق علیه السلام:
هر کسی که خداوند خیرش را بخواهد، حب حسین علیه السلام و حب زیارتش را در قلب او میاندازد.
#شب_زیارتی
ولی من به امید اینکه یه شب جمعه حرم باشم خوابم میبره ها..
نکنه زود دیر شه و من نیام حرم🥺💔
🌱❣
سپاهحضࢪتولےعصریارمیخواهد
حضرتمهدی<عج>درغربتوتنهایۍ سیرمیکند،
ازطرفیاستکبار،فکروقلبمنطقه وکشورهایمختلفرا گرفته است.
مابایدبہایننکاتدقتداشتہباشیم؛
خیلیکارداریم.
ازدلنوشتههاۍشهید
#عباسدانشگر
#داداش_عباس 💚
❣🌱
AUD-20220603-WA0028.
4.23M
میکشی مرا حسین .💔😭
#مداحیموردعلاقه
شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#حاجمنصورارضی
هدایت شده از .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توبگوشلمچه
من میگم سرزمینِ سراسرعشق✨🦋
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۷
سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟
زبانم طوری بند آمده بود..
که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد..
و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد
_من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند..
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد
و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم..
که 🔥سعد🔥 آمد...
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود..
که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید
_چی میخوای؟
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید،به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد..
و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد
_چه غلطی میکنی اینجا؟
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید
_بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت،...
او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند
_ #وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم
_همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...
و او میدید..
برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد
_باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!
دستان سعد سُست شده بود،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۸
دستان سعد سُست شده بود،..
همه بدنش میلرزید..
و دیگر #رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد
_من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟
و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد
_من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم،..
سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم..
که با اشک چشمانم به پایش افتادم
_من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!
از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطرارم را فهمید..
و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد..
که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت
_اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.
و فکری به ذهنش رسیده بود که #مثل_برادر از سعد خواهش کرد
_میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟
برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش #تمنا موج میزد و سعد صدایش
درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد..
و او بالفاصله از پرده بیرون رفت...
فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم،..
هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد..
و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق هق گریه به جان 🔥سعد🔥 افتادم
_من دارم از ترس میمیرم!
رمقی برای قدمهایش نمانده بود،..پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد..
و حرفی برای گفتن نداشت که فقط...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊