eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم. فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟! صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم. فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد و‌گفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و... شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو‌ نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده... هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده... زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته... فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن... هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند. زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت... با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد. فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟! فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جم‌و جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن... مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟! فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و... آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن.. زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم.. و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
. رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند. فاطمه وارد خانه شد، با اینکه همیشه اینجا را دوست داشت و خاطرات خوبی از این خانه داشت، اما به محض ورود احساس خفگی کرد. دیگر مثل قبل حال و حوصله این را نداشت که گردگیری و تمیز کند، تنها کاری که کرد، ملحفه های سفید را از روی مبلمان قهوه ای رنگ هال برداشت، شیر اصلی گاز را باز کرد و به زینب گفت: مامان شیر ظرفشویی را باز کن تا آب مونده توی لوله ها خالی بشه، یه کتری آب هم بزار تا دم نوش درست کنیم. زینب چشمی گفت و صدای شیر آب بلند شد. فاطمه سرش را به پشتی مبل چسپانید و با نگاهش کل خانه را زیرو رو کرد،نمی دانست چکار کند، انگار تمرکزش را از دست داده بود که ناگهان گوشی در دستانش لرزید، پیامی از روح الله بود: چکار کردی عزیزم؟! فاطمه بدون اینکه پیام روح الله را جواب بدهد، ناخنش را روی اسم شراره گذاشت و یه پیام کوتاه برایش ارسال کرد: کور خوندی، من تورا مثل یک آشغال از زندگیم بیرون می اندازم، روح الله مال من بوده و هست و هیچ‌کس را سهیم نمی کنم و دکمه ارسال را لمس کرد و بعد گوشی را روی میز عسلی جلوی مبل گذاشت و همانطور که نشان میداد آرام است به سمت آشپزخانه رفت. زینب که چشمش به مادرش افتاد اشاره ای به قوری کرد و گفت: مامان چای ترش دم کنم؟! فاطمه آهی کشید و گفت: چای ترش را که برای بابات دم می کردیم تا دیابتش بهتره بشه و بعد به نقطه ای نامشخص روی دیوار سفید روبه رو خیره شد و ادامه داد: کی باور میکنه بابات توی این سن دیابت داشته باشه...و من یه مدت درگیر اون بیماری مبهم که پزشک ها را هم متعجب کرده بود بشم و یاشما بچه ها یک شب خواب راحت و بدون کابووس را تجربه نکنید...اینجا همه چی مشکوکه... زینب که منتظر جواب مادرش بود گفت: گاوزبون دم کنم؟! فاطمه سری تکان داد و با صدای گوشی اش به سمت هال برگشت. اسم روح الله روی گوشی بود، برخلاف قبل به سرعت خودش را به گوشی رساند و گوشی را جواب داد. صدای دستپاچه روح الله در گوشی پیچید: الو فاطمه.. فاطمه لبخندی زد و گفت: جانم! چی شده اینقدر دستپاچه ای؟! روح الله گفت: تو به شراره گفتی که من میام قم و میخوام شراره را طلاق بدم؟! فاطمه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه! من همونطور که خودت گفتی یه پیام بهش دادم و گفتم از زندگیم بیرونت می کنم و دیگه از آمدن تو و اینکه تو گفتی طلاقش میدی چیزی نگفتم. روح الله با همون لحن ادامه داد: پس شراره از کجا میدونست؟ اون همه چی را مو به مو میدونست، میفهمید من دارم میام، میفهمید من تصمیم گرفتم طلاقش بدم، اینا را اگر تو نگفتی پس کی گفته؟! فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: من نگفتم، اصلا وقت گفتنش را نداشتم ،نمی دونم از کجا فهمیده و بعد گارد گرفت و ادامه داد: نکنه حالا که فهمیده، نمی خوای بیای طلاقش بدی؟! روح الله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.. فاطمه که دوباره ترس وجودش را گرفته بود گفت: ببین روح الله اگر میخوای بیای که منو برگردونی و شراره را طلاق نمی خوای بدی، اصلا نیا فهمیدی؟! باز هم روح الله حرفی نزد...فاطمه که سراپایش میلرزید و معنای این سکوت را خوب میفهمید فریاد زد: چرا حرف نمیزنی؟! مثل یه مرد حرفت را بزن... روح الله با من و من گفت: نمی تونم شراره را طلاق بدم، تهدید کرده اگر اسم طلاق بیارم، بیاد جلو اداره و آبرو ریزی راه بندازه ...ببین فاطمه من.. فاطمه اجازه نداد روح الله حرف بزند با تحکم گفت: پس شراره را نگهش میداری، بیا اینجا اما بیا تا منو طلاق بدی، من نمی تونم اینجور زندگی را تحمل کنم، میای اینجا ، بی سروصدا از هم جدا میشیم، من همین خونه قم می مونم، خونه هم به نام خودت باشه من بچه هات را بزرگ میکنم، بعد که بزرگ شدن و رفتن پی زندگی خودشون ،منم میرم پی زندگی خودم و خونه را برمیگردونم به خودت.. فاطمه نمی دانست این حرفها از کجای ذهنش در امد و بر زبانش نشست، اما برمظلومیت خودش اشک میریخت و روح الله سکوت کرده بود و سکوت... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید آمدن مرد خانه را میداد. بچه ها که واقعا دلشان برای پدرشان تنگ شده بود با ورود روح الله به خانه شروع به جنب و جوش کردند و از سروکول پدر بالا میرفتند و فاطمه هم با پارچه ای محکم سرش را بسته بود تا شاید این سردرد التیام یابد و داخل اتاق خواب، دراز کشیده بود. روح الله بعد از خوش و بشی با بچه ها، همانطور که هنوز لباس سفر برتن داشت به سمت اتاق رفت، در اتاق را بازکرد و هم زمان که کلید برق را فشار میداد گفت: چه خبره اینجا؟! تاریکخونه درست کردی؟ فاطمه از جا بلند شد، دو زانویش را بغل کرد و با لحنی آهسته گفت: سلام، سفر به خیر، خوش آمدی روح الله خوشحال از اینکه هنوز فاطمه او را دوست دارد وگرنه اینگونه با او حرف نمیزد جلو رفت، روبه روی فاطمه روی پاهایش نشست و میخواست او را در آغوش بگیرد که فاطمه خودش را کنار کشید و دستش را سدی کرد تا روح الله بیش از این به او نزدیک نشود. حس تنفر شدیدی وجود فاطمه را فرا گرفته بود، نفرتی که تا آن روز او تجربه نکرده بود. روح الله کمی عقب رفت تا به دیوار رسید،همانجا نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: چیه؟! دیگه نمی خوای بهت نزدیک بشم؟! فکر نکن متوجه نشدم،دیگه حتی نگاهمم نمی کنی باران اشک فاطمه باریدن گرفت و همانطور که هق هق می کرد گفت: تو که منو دوست نداری، اصلا من انتخاب تو نبودم که دوستم داشته باشی، تو یکی مثل شراره را دوست داری، تو تازه عاشق شدی، تو را به من چکار؟! برو دنبال عشقت...به من کاری نداشته باش، صبح که جمعه هست بشین استراحت کن، فردا شنبه با هم میریم دادگاه، دادخواست طلاق میدیم، هیچی هم ازت نمی خوام، فقط بزار تو همین خونه بالا سر بچه هام باشم، من بچه ها را بزرگ می کنم و تو هم به عشق و عشق بازیت برس، بچه ها هم رفتن پی کارشون این خونه دربست مال تو و شراره، من هم خدایی دارم، خدایی که همیشه حواسش بهم هست و الانم همینطور حواسش هست اما انگار دوست داره منو دلشکسته ببینه... روح الله حرفی نمیزد و این درد فاطمه را بیشتر و بیشتر می کرد، فاطمه از سکوت روح الله چنین برداشت کرد که با تمام حرفهای او موافق است و خبر نداشت چه طوفانی در وجود مردش برپاست. صدای هق هق فاطمه تبدیل به ناله های جانسوز شد، روح الله که نمی توانست همسرش را اینگونه ببیند، از جا بلند شد و همانطور که در اتاق را باز می کرد گفت: باشه، هر چی تو بگی، شنبه با هم میریم دادگاه...فقط گریه نکن این حرف را زد و از در بیرون رفت.. فاطمه با شنیدن حرفهای کوتاه روح الله، انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و با خود گفت: ببین چه راحت قبول کرد!! این نشون میده حرفهای شراره الکی نیست و روح الله واقعا عاشقش هست. فاطمه دوباره دراز کشید و اشکهایش انگار تمامی نداشت و انگار یکی مدام زیر گوشش وزوز می کرد: روح الله تو رو دوست نداره اینو بفهم...زودتر خودت را از این زندگی خلاص کن...زووود... چندین بار این پهلو و آن پهلو شد، شب از نیمه گذشته بود، خواب به چشمان فاطمه راه پیدا نمی کرد، هیچ کس داخل اتاق کنار فاطمه نبود،انگار بچه ها هم می فهمیدند باید مادر را تنها بگذارند تا خوب فکر کند اما چه فکری؟ دوباره صدای هق هقش در تاریکی و سکوت خانه پیچید. در این حین ناگهان در اتاق باز شد، روح الله با ظاهری آشفته و چشمانی پف کرده وارد اتاق شد، در تاریکی خودش را به فاطمه رساند، او را در آغوش گرفت و همانطور که موهای نرم فاطمه را نوازش می کرد گفت: غلط کرده شراره، شنبه میرم دادخواست میدم اما برای شراره، اونو طلاقش میدم، من بی تو میمیرم فاطمه! تو عشق اول و آخر منی، من نمی دونم چرا این اشتباه مهلک را مرتکب شدم، مگه همیشه نمیگفتی از خدا میخواستم یکی مثل حضرت ایوب نصیبم کنه؟! خوب همراهی با ایوب صبر می خواد یه صبر عظیم، حالا که همراه و همسفر این ایوب شدی، پس مثل کوه پشتم باش ، اینم امتحان خداست، فاطمه! منو به پاکی خودت ببخش و کمکم کن شراره را طلاقش بدم.. انگار دنیا را به فاطمه داده بودند، اشکهایی که میرفت جگرش را آتش دهد، تبدیل به اشک شوق شد اما یکباره... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مادر شهید گفتم چرا گریه نمی‌کنید و بی‌تاب نیستید؟ چرا انقدر صبورید؟! مگه اون شهید پسرتون نبود؟! گفت: چرا دخترم بود پسر پاکی هم بود.🥲 ولی وقتی خبر پسرم رو برام آوردن؛ اول خیلی بی‌تابی کردم ولی یهو یاد خانم ام‌البنین افتادم؛ اون مادر ابالفضل العباس بود، هر چهار تا پسرش و فدای امامش کرد و آخرشم گفت: از حسین (ع) چه خبر؟🥺 دیدم در برابرش هیچم؛ تازه باید بشینم پای درس مکتبش..!🌿
قشنگ ترین حرفی که از کسی شنیدید چی بوده؟ از اون حرفا که دیدتون رو نسبت به زندگی عوض کرد https://daigo.ir/secret/1243386803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه‌ها شما خاطر خواه دارید ! دنبال خاطرخواه نگردید ؛ چون شهـدا قبل از اینکه شما به دنیا بیایید ، برای شما کشتن خودشونُ ..
ما باید خود را برای سربازی امام‌ زمان(عج) آماده‌ کنیم!!
قبل‌خواب‌زمزمه‌کنیم: ‹اللَّهُمَّ‌وَاسْتَعْمِلْنِی‌لِمَاخَلَقْتَنِی‌لَهُ› خـدایامرادرراهی‌خرج‌کن که‌مرابرای‌آن‌آفریدی؛ شبـتون‌بخیࢪوامام‌زمانے🌙!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌خــیال در همــه عالــم بِرفـت و بــاز آمــد که از حضور تو خوش‌تر ندید جـایـی را 🌱
می‌گفت: اگه می‌خوای عاقبتت زیبا و خیر باشه، مراقبِ این دو موضوع باش که گرفتارشون نَشی: _ درآمدِ غیرحَلال _ هَم‌نشینِ بَد
از اونجایی میفهمی یه آدم بی‌حوصلست که ویسارو روی 2x گوش میده
هدایت شده از -حُوریه-
4_5978756031226844308.mp3
14.13M
کاشکی یکی ما رو سوریه ببره . . میگن حرم رقیه در خطره !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️عاشقانه‌های پدر، دختری🥰 📌خطابه‌ای از یک سرباز دهه هشتادی...