#تلنگرانه
وقتیمیگی :
خدایاسپردمبهتو!♥️
پساونصداییکهتهدلتمیگه:
ـ نکنهفلاناتفاقبیفته . .
چیمیگه/:؟
اینکهبتونیجلویاینصداروبگیری
خودشیهپا جهادههاااا✨
تا حالا شده مطالب کانال براتون راه گشا باشه ، حال خوب کن باشه ، یه جا دستتونو گرفته باشه ، یه جا تو یه گرفتاری یاد اف زد کمیل بیوفتید یا وقتی یاد این کانال افتادید به شهیدی متوسل شده باشید ؟؟؟؟ 🙂✨🦋
https://abzarek.ir/service-p/msg/1116861
میگفت:
اونۍکهتوروباشهداآشنامۍکنهروهیچوقت رهاشنکن...
شایدمامورباشهازطرف،شهدا:)!🌹
اگر میخوای با زندگی نامه و خاطرات زیبای شهدا آشنا بشی به کانال محفل شهدا بپیوندید👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/Martyrs_555
سلیمانی فقط یک فرد نیست!
یک تفکر است، یک اعتقاد است، درختی است که از لحظه ای که خون سردار سلیمانی دیشب آن را آبیاری کرد، در حال رشد و ریشه دواندن در جهان است!
Soleimani is not just an individual. He is a belief, a thought, a tree which instantly started to grow and was irrigated with his blood at the moment he was assassinated, rooting in the universe
#توییت
#جانفدا
#حاج_قاسم
اَللّٰهُمَّ اجْعَلْنی عِنْدَكَ وَجیهاً
بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِی الدُّنیا وَ الآخِرَة
خدایا!
به حق «حضرت حسین علیهالسّلام»
در دنیا و آخرت من را نزد خودت وجیه
و آبرومند قرار ده..!
_زیارتعاشورا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#کار_درست
چرا
عاشـ😍ـق خدا
نباشم؟!
وقتے ڪہ بہ من گفتــ
تو ریحانہ ے
خلقتـــ منــی❤️
فَاِنَّ المَرأَةَ رَیحانهُ
من هم ریحانه ے خدامـــــ😍🧕🏻
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب
#حدیث_نفس🍁
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌼با خیال رخ زیباے تو ای راحت جان
🍃فارغ از دیدن روے دگرانیم هنوز
🌼تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
🍃حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌼🍃
#یا_صاحب_الزمان
#حدیث_دل 🍁
May 11
#تلنگر
هرجوریهستی،هرگناهیکردی،
اولازنمازتشروعکن..
شکنکنکهدرستمیشی..!
نمازتتورودرستمیکنه؛همونطورکهشیطان،
ماروکمکموآهستهآهسته
بهسمتگناهمیبره!
همونطورهمنماز،
ماروکمکمبهسمتعاقبتبخیریمیبره!
خداهیچوقتبندهشو رهانمیکنه!!
حتیاگهمرتکببدترینگناههاشدهباشه..
بهخدااعتمادکن!
「🪴✨」
-میگفت..
رفقامراقبِاونامامزمانِگوشه
قلبتونباشید،نزاریدیادشخاکبخوره!
هرشبویهخلوتیباآقاداشتهباشیم؛
یهعرضِارادتی،یهدردودلی..(:
هیچچیزیارزشِاینوندارهکهجایآقارو
توقلبامونبگیره،
کههرچیشیعهمیکشهازفراموشیِ
وجودامامزمانشه!❤️🩹
#تلنگرانه
و چه زیبا گفت شاملو :
...برای تو، برای چشمهایت برای دردهایم؛ برای ما برای این همه تنهایی {ای کاش خدا کاری کند . . .
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه ست
عشق به وطن ضرورت است نه حادثه
عشق به #خدا ترکیبی از ضرورت و حادثه .
هدایت شده از «ماه منور» 🇵🇸
اونجا که مداح میگه:
بغل واکن ،پناه بیکسی های منی ارباب
بغل واکن ،گریزونم از این دنیا منو دریاب:)💔!
سیم خاردارنفس میدونی یعنی چی؟!
یعنی وارد هر کانالـے نشی!!
وارد هر گروهـے نشی!!
وارد هر پیوۍ نشی!!
وارد هر بحثی نشی!!
اصلا هر فضایـے کھ از خدا دورت کنه .
آره توی فضای مجازی هم میتونی جلوی
نفسِت رو بگیری...
امروز آخرین پارت های رمان #تنها_میان_داعش رو براتون میزارم و انشاالله میریم رمان خوشگل بعدیمون 🙂✨🌱
#قسمت_سی_و_ششم
#تنها_میان_داعش
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید…
در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
فاطمه ولی نژاد 📝
#رمان_مذهبی