#قسمت_چهل_و_دوم
#تنها_میان_داعش
ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد…
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ داستان #تنها_میان_داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است!
4_5956252824957357816.mp3
5.87M
انگار یک دریا در دلم است که آرام نمیگیرد!
#بیکلام
ای آخرین ذخیرهی هستی ظهور کن
دنیا تمام تشنهی نور است، نازنین!
#بهجت_فروغیمقدم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
دستِ مرا رها نکنی در میانِ راه
این قطره در کنارِ تو دریاست جانِ من!
#نجما_رضوی
هرچند بی تو تاب نمیآورم، برو
هرچند بی تو خواب ندارم، شبت بخیر...
#سجاد_سامانی
اصلامیبینیگریههامو؟:)💔
فریادِ مرا بغض به یغما برده است ؛
عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست؛
بامن سخن بگو..!
#هدیهٔ_ارباب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_ویژه
دوستان عزیز فکر نکنید هر روز بگذرد اوضاع بهتر میشود جهان منجی میخواهد امام زمان بجر شیعه ها کی و داره که برای ظهورش با ترک گناه و از ته دل دعا کنیم در قنوت نمازهایمان دعای فرج فراموش نشود
گرانی دزدی و اختلاس و فقر گناه ..... از نشانه های اخرالزمان است
#امام_زمان
#حجاب
1_4643547156-AudioConverter.mp3
1.45M
⁉️ ارتباطات و فضای مجازی بعدازظهور چگونه میباشد ؟
⭕️ پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#امام_زمان
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست_ویژه
#وقایع_آخرالزمان
⭕️انقلاب اسلامی آخرین مرحلهی قبل از ظهور است
و در آن ولایت اجتماعی شیعه تمرین میشود.
🎙استاد عالی
#امام_زمان
تمام انحرافات ما از این است که خدا
را ناظر و شاهد نمیبینیم:)
-ایتاللهبهجت(ره)-
「🌸」
-میگفت..
هروقتفکرکردیوازخودتزشتیدیدی
استغفارکن،
زشتیراپاکمیکند؛
وقتیزیباییدیدیبرپیامبروآلپیامبر
صلواببفرست،
زیباییرازیادمیکند:)
#میرزااسماعیلدولابی🌸
_گفتم: تا کربلا چقدر راه است؟
گفت: چند لحظه ...
هر کجا باشی مهمان اویی!
رو به قبله بایست وسه مرتبه بگو:؛
[صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ]
♥️˹➜˼#کربلا
رتبهی یک کنکور سراسری و دانشجوی رشتهی شیمی در دانشگاه شریف بود؛ قرار بود برای ادامهی تحصیل به آمریکا اعزام شود اما به خاطر دفاع از میهن ماند و بعد از تاسیس لشکر در سن ۲۱ سالگی در اردیبهشت ۱۳۶۱ آسمانی شد.🙃🕊️
#شهیدانه
افـ زِد ڪُمیـلღ
❣️همسر شهید دانشگر .... عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دا
اینم یه مصاحبه با همسر داداش عباسه✨🙂🥺
از زندگی الانتون رضایت دارید ؟
الانو بیشتر دوست دارید یا گذشته رو ؟
https://abzarek.ir/service-p/msg/1116861
پ.ن: دلم لک زده برا صحبت باهاتون 🥲📿
+نگفتید مصاحبه با همسر شهید دانشگر میگه پیامی وجود نداره
_ عه چرا؟؟؟ .....
پیام داخل کانالمون بوده . چرا میگه پیامش وجود نداره؟؟🥲
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️همسر شهید دانشگر ....
عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمیدادم که برود، ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد. احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد با حرفهایش همه را به خنده میآورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ میزد و احوال پرسی میکرد. وقتی از سوریه زنگ میزد درباره اوضاع آنجا حرفی نمیزد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙| صوت شهید آرمــٰان علـیوردی
📚 تاکید شهید بر طـرح مطالعاتـی شهید مطهری ...
#آرمان_عزیز ✨
#شهید_آرمان_علی_وردی 🌷