فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه نگفتی هرکی زیر قبه ات دعا کنه دعاشو مستجاب میکنی؟؟؟ ......
عصر عاشورا شد. امام حسین(ع) را شهید کردند. خیمه هایش را آتش زدند. امروز عجب
جایی دارم میرم...... بچه های فاطمه (س) در بیابان پراکنده شدند، همه فریاد
می زدند وامحمداه!
یک
نفر از لشکریان عمر سعد می گوید: یک وقت دیدم دامن یک دختر بچه آتش گرفته
است. دامن آتش گرفته ، یعنی بدن دارد می سوزد. این بچه نمی داند چه کند. هی
دارد می دود. خیال می کند اگر بدود آتش دامنش خاموش می شود. من سوار اسب
بودم با عجله به طرفش رفتم تا آتش دامنش را خاموش کنم. این آقا زاده به
خیالش من می خواهم او را بزنم، باز فرار می کرد. خودم را رساندم بالای سرش
همین که رسیدم بالای سرش دید نمی تواند فرار کند، صدا زد: آی مرد! به خدا
من بابا ندارم. آی حسین! حسین! حسین!…گفتم: من کارت ندارم، می خواهم آتش
دامنت را خاموش کنم. آمدم پایین با دستهایم آتش دامنش را خاموش کردم. تا
این بچه یک مقدار از من محبت دید، صدا زد: آی مرد تو را به خدا بگو راه نجف
از کدام طرف است؟ گفتم: راه نجف را برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهم بروم
شکایت این مردم را به جدم علی(ع) بکنم.
بگویم: علی جان! سر بردار ببین حسینت را کشتند، خیمه هایمان را آتش زدند.
أللهم
انا نسئلک و ندوعوک باسم العظیم الأعظم الأعز الأجل الأکرم بحق الزهراء و
أبیها و بعلها و بنیها سیما مولانا و سیدنا حجه بن الحسن العسکری یا الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو به مادرت ...... 😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مرتبه دیدم خانم گفت بگیر اینو پول تو جیبی اربابتم من میدم ...... 😭💔
روز هفتم ربیعه.....
درست چند روز بعد از وفات پیغمبر خدا ...... حرمت خانه خدا شکسته شد ......
اونایی ک بعد وفات پیامبر حق ولی پیامبر رو غصب کردن حالا کمر به قتل اهل خانه بستن .....
یا الله
بمیرم برات مادر
خصم خدا اومد پشت در بی حیا اینقدر محکم در میکوبید و نعره میکشید که بچه ها ترسیده بودن
ای وای من .......
ملعون نعره کشید : علی میای بیرون یا به زور بیارمت به خدا اگه نیای بیرون خونه رو میسوزونم.....
زهرا به غیرتش برخورد بلند شد بره از امامش دفاع کنه رفت پشت در:آهای بی حیا اینجا خانه وحی بی حیا خانه من رو میسوزانی؟ خانه دختر پیغمبر؟
ملعون نعره کشید زهرا برو کنار ما با زن ها کاری نداریم .....
برو به علی بگو قایم نشه بیاد بیرون
چند بار دیگه مردک پست بی احترامی کرد .......
دید فایده ای ندارع زهرا اجازه ورود نمیده رو کرد به قنفذ و مغیره ملعون: برید هیزم بیارید ......در خانه را آتش زدن
در خانه وحی را
خانه ای ک جبرئیل بدون اجازه واردش نمیشد
میخ داغ شده بود
مادر پشت در
واییییی یا الله
ملعون چنان لگدی به در زد مادر بین در و دیوار ماند ملعون درب رو فشار داد آنقدز ک میخ داغ در سینه مادر فرو رفت ....
مادر صدا زد فضه محسنمو کشتن
مادر از حال رفت .....
مولا میگفت :میخ کوتاه بیا
همسرم از پا افتاد .......
مولا اومد بیرون گلوی اون دومی را گرفت گفت ملعون میدونی مامور به صبرم این کار میکنی .......
دست مولا بسته شد زهرای نیمه جان وقتی دید مولا را دارن میبرن رفت در چارچوب در قرار گرفت قنفذ و مغیره یکی با قلاف شمشیر یکی با تازیانه میزدن مادر را
یا الله
مادر به کمربند مولا چسبید
مادر میکشید و ملعون میکشید
یکدفعه اون خلیفه ثانی دست برد به قلاف شمشیر آنقدر زد که مادر از حال رفت .......
این فاجعه پهلو و سینه و صورت شکسته داشت موهای سپید حسن را داشت تموم شدن عمر مولا را داشت..........
شش ماهه کشتن از پشت در شروع شد و به کربلا رسید
خاک حرمت این خانه را هفتم ربیع الاول این جماعت یاد گرفتن
Seyed Mahdi Hoseini - Kari Kardi 128 (MusicTarin).mp3
6.62M
کاری کردی تو با این دل خسته .....
به سمت گودال از خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود دیر رسیدم من
سرتو رو بردن دسر رسیدم من
یک چی بگم ناله ات بلند شه:
به سمت کوچه از خونه دویدم من
فضه جلو تر بود دیر رسیدم من
مادرا ک میزد ماله کشیدم من....
آیییییی مادر آییییییی مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربان نام بزرگ و آرامش بخشت .....
تو تمام منی ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به بی کسی ما رحم کن .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه تماس از کربلا داریم ....... 🥺🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه تو فقط یه لحظه است که بگی میشنوم صدایت را .........
بریم برا حسن ختام مجلسمون ......
ممنونم از همراهی همتون ....
امیدوارم حالتون خوب شده باشه ....
امیدوارم الان کربلا باشید .....
امیدوارم ذره ای تونسته باشم سیمتونو وصل کرده باشم ......
امیدوارم همه حاجت روا شده باشیم ....
امیدوارم امشب هممون کربلایی شده باشیم ....
امیدوارم امشب هممون رزق محم و اربعین و کربلامونو گرفته باشیم .......
همه ی شهدا رو با یه صلواتی یاد کنیم که انشاالله امشب پیش اربابشون ازمون یاد کنن .....
و التماس دعا .....
شب بخیر بنده های خوب خدا ...... 🥺🌧
حتمااااا نظراتتون رو درمورد محفل بهمون بگید
شدیدا نیاز داریم بدونیم در نظر شما چجوری بوده و بازم ادامش بدیم یا ن ....
https://abzarek.ir/service-p/msg/1116861
دم شما خیییلی گرم . یاعلی
هدایت شده از 🇮🇷 دلـتنـگـ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
هم اکنون سینمایی #زندانی_ها شبکه نمایش😍😍
خیلی فیلم قشنگیه
رفقا بهتون پیشنهادش میکنم
آقاااا امروز چند تا کار میخواهیم بکنیم 🙂
معرفی شهید داریم
۸ پارت رمان که جبرانی دیروز هم باشه رو داریم
مبحث جذاب ایلومیناتی هم داریم 😍😎✌🏻
May 11
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم…
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»…
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»