فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت دل های مارا، باغم هم آشنا کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آدم بده داستانیم...
نور خورشید از لا به لای پنجره به داخل اتاقش سرک میکشید و روی صورتش پخش میشد.
پوست سفیدش شفاف تر شده بود و رگ های ریز زیر پوستش دیده میشد.
نور روی چشماش باعث میشد که پوست پشت پلکش مایل به قرمز بشه و سایه ی زیبایی از مژه هاش روی گونه اش بیوفته.
چرخی میزنه و پشت به آفتاب دوباره میخوابه.
آفتاب اما پوست گردنش رو هدف میگیره و گرمای آزار دهنده ای به وجود میاره. کلافه روی تخت میشینه و خرمن موهاش که از شلختگی بهم گره خورده روی صورتش میریزه.
کلافه از این همه ماجرا موهاش رو با پشت دست کنار میزنه و به سمت میز گوشه اتاق میره و موهاش رو شونه میکشه بالا میبنده شون و به حیاط میره. دست و صورتش رو با آب خنک حوض میشوره. به وسط حوض نگاه میکنه.
آفتاب در پیچ و تاب حوض دامن پهن کرده که سایه های عجیب و درخشانی رو منعکس میکنه.
لبخند میزنه و با دست آب حوض رو متلاطم میکنه و روزش رو به بهترین شکل و با کمک آفتاب شروع میکنه...
_نوشته های یک افراطی_