سرما خورده بود و بدنش مثل آتیش داغ بود.
نفس هاش سنگین بود و سرفه هاش عذابم میداد.
توی تب میسوخت و نمیتونستم کاری کنم. چند شب بود که نخوابیده بودم و دلم لک زده بود یه بار دیگه با عطر موهاش و گرمای نفساش بخابم.
من، به قول معروف یه مرد گنده
اشک داشت میجوشید تا از چشمام سرازیر بشه.
کنارش بودم و ازش دور بودم.
میدیدم عذاب میکشه و توی اسارتی ناپیدا دست و پا میزدم.
با ناله هاش میمردم و کاری از دستم بر نمیومد.
چند شبانه روز پشت سر هم بی وقفه
بیدار بودم و نفس به نفس کنارش زندگی میکردم تا شاید بتونم حتی به اندازه سر سوزنی حالش رو خوب کنم.
بعد از چند روز که این دوره گذشت، سر پا شد و دوباره شیطنت هاش شروع شد.
لبخند خسته ای روی لبام نشست و چند ثانیه تا بی هوش شدن از شدت خستگی فاصله داشتم که محکم خودش رو تو آغوشم جا داد.
صدای خنده های دلبرانش توی گوشم پیچید و دست هام نوازشگر موهاش شد.
توی بغلم خزید و آرامش رو بهم هدیه کرد.
آرامشی که حاضر نبودم با دنیا عوضش کنم...
_نوشته های یک افراطی_