فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی مثه من نگرانت میشه...!
هروقت کتابی را شروع به خواندن میکنم در ابتدا چون هیچ تصویر ذهنی از ان ندارم به مغزم اجازه گوش دادن میدهم و به چشمانم اجازه روایتگری صفحات را با دستانم جا به جا میکنم و در مسیر داستان قدم به قدم جلو میروم در دنیای کتاب غرق می شوم زیبایی حیرت انگیزی که کل فضای کتاب را در خود محصور میکند و وقتی پا به دنیای ان میگذاری تو را نیز درگیر خود میکند انقدر که به تو اجازه ی دل کندن نمیدهد نه اینکه جلویت را بگیرد نه این تو هستی که نمیتوانی دل بکنی و در پی انی که داستان را به اتمام برسانی تا بفهمی چه رویداد هایی برای شخصیت های اصلی ان که حال توی ذهنت از انها یک قهرمان دوستداشتنی ، یک شخصیت بد و پست و هزاران هزار شخصیت دیگر تجسم میکنی اتفاق می افتد
برایت جالب است که بدانی تک تک شخصیت ها چه سرنوشتی دارند
همیشه کتاب ها تاثیر بیشتری از فیلم ها دارند چون وقتی کتابی باز می شود و تو پا به دنیای ان میگذاری بی اراده شخصیت ها یک به یک با توجه به علاقه ات جلوی چشمانت ظاهر می شوند و تا اخر به همان شکل که ذهنت ان هارا مجسم کرده است تمام اتقاقات را پشت سر میگذا ندبه همین دلیل است که کتاب ها تاثیر بسیاری نسبت به فیلم ها در ذهن انسان ها دارند چون شخصیت های ان را خود ادمی مجسم میکند و گاهی انقدر این شخصیت و اصل داستان به دل ادمی مینشیند که گاهی به خود می اید و می بیند که در ذهنش کنج چروک های مغزش خود را به جای ان شخصیت ها میگذارد و به جای انها ان طور که خود دوستدارد پیش میرود
از بحث اصلی دور نشویم بعد از اینکه به اواسط کتاب میرسم هنوز خیالم راحت است که به قولی همین راهی که تا بهحال امده ام را به همین مقدار باید بخوانم و این من را خوشحال میکند به انتهای کتاب که نزدیک میشوم دلم میگیرد از این کع قرار است از دنیای زیبایی که نویسنده برایم رقم زده است خارج شوم و شاید تا سالیان سال یا حتی تا ابد هیچوقت به ان سر نزنم اما همیشه یاد شخصیت ها بر ذهنم حک میشود و انجاست که اخرین صفحه را با انگشتانم لمس میکنم اخرین واژه را با چشمانم میخوانم و اخرین نوایی را که از چشمانم در ذهنم اکو میشود را با مغزم می شنوم
و پایان ،کتاب را میبندم و برای لحظه ای چشمانم را میبندم سفری که به درون کتاب داشته ام را بیاد می اورم از همان روز های اول که احساس غریبی می کردم تا به الان که با شخصیت ها حسابی انس گرفته بودم و گاهی در زندگی انهارا مجسم میکردم کتاب را سر جایش قرار میدهم و به دنبال سفری دیگر در دنیای کاغذی دیگر به راه می افتم (:
_نوشته های یک افراطی_
ولی من تا ابد تو رو دوست دارم
آدما فقط یه بار یکی رو از ته قلبشون دوست دارن و اون یه نفر واسه من تویی.
بد عادت شدیم آقای قاضی
دو دیقه نباشه میشیم مرغ پر کنده به زمین و آسمون میزنیم که دوباره همکلام شیم باهاش.
#خطخطیافراطی