بد عادت شدیم آقای قاضی
دو دیقه نباشه میشیم مرغ پر کنده به زمین و آسمون میزنیم که دوباره همکلام شیم باهاش.
#خطخطیافراطی
اساسا چرا افراد خیانت میکنن؟
از نظر بنده حقیر
یا کم و کسری هست.
یا مشکل از خود فردِ.
اینکه میگم کم و کسر یعنی چی
ینی اینکه بزرگوار تو که میدونی طرف عاشق رنگ سفیده میمیری یه بار سفید بپوشی. تو میدونی طرف مثلا فلان غذا رو دوست داره که تو دوست نداری. زَهر که نیست یه جوری باش و کنارش غذا رو میل کن که به جونش بشینه.
از طرفی هم طرف همه چی تمومه، با همه چی کنار میاد زندگی رو با همه سختیا شیرین میکنه اما
اما طرف مقابلش بر فرض مثال تنوع طلبی رو در پیش گرفته.
یکی نیست بگه آخه عزیز جان چرا اینکارو با خودت و زندگیت و زندگی دیگران میکنی.
تو انتخابت کی بود؟ حالا دنبال کی هستی؟ این آدما برای خودشون احترام قائل نیستن. چون نمیتونن ثبات داشته باشن روی خودشون و رفتارشون
ساعت رولکسش رو دور دستش بست و مچ پیراهن سفید رنگش رو پایین کشید تا از زیر کت بیرون بیاد.
گره کرباتش رو محکم کرد و دستش رو توی موهاش کشید.
عطر تلخش رو برداشت و روی نبض گردنش و روی مچ های دستش اسپری کرد.
سوویچ رو از روی میز چنگ زد و به سمت ماشین سیاهرنگش رفت.
پشت رول نشست و دستش رو دور فرمون چرخوند. موزیک لایت و آرومی پلی کرد و به سمت مقصدش حرکت کرد.
همینطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بود. صدای زنگ تلفن توجهش رو جلب کرد. دکمه پخش رو زد و صدای هق هق توی فضای ماشین پیچید.
حول کرد و با لکنت چند ثانیه ای گفت
"چیشده؟! حرف بزن خب."
صدای پشت تلفن بریده بریده گفت" اون، اون کشتش"
بدون توجه پاش رو روی گاز فشرد و ماشین نعره کشید. همزمان داد زد "لوکیشن بفرست اومدم"
به مقصد که نزدیک شد. یک دختر دستکش هاشو در آورد و توی سطل آشغال انداخت. مشکوک به نظر می رسید. ماشين رو پارک کرد و به سمتش دوید. از پشت دست دختر رو کشید و وقتی دختر برگشت. مات و مبهوت نگاهش کرد.
بوی انتقام و خون بینیش رو پر کرد و صدای پوزخند دختر شنیده شد...
_نوشته های یک افراطی_