کتاب را بست و به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
در راه شخصیت هارا بررسی میکرد و دیالوگ هایی که به دلش نشسته بود را بازگو میکرد.
یک فنجان قهوه میتوانست خستگیِ ساعت ها مطالعه را از جانش بیرون کند.
چشمانش را برای مدتی چند ثانیه ای بست و خطوط منظم کتاب روبه روی چشمانش نقش بست.
شقیقه اش نبض زد و کِرم ها در چروک های مغزش تکان خوردند و سردرد دوباره مهمان مغز ژله ای اش شد.
زیر چشمانش گودالی به رنگ شب نقش بسته بود و درون سفیدی آنها رگ های باریک و قرمز رنگ لانه کرده بود و سفیدی حالا مایل به قرمز بود.
صدای دینگ یعنی یک قهوه ناب آماده سِرو است.
فنجان سفید رنگی با لبه ی طلایی مملو از قهوه میشود و بوی تلخی فضا را در آغوش میکشد.
نفس عمیقی میکشد و لا جرعه قهوه را سر میکشد تا طعم تلخ آن انتهای حلقش ته نشین شود.
به ساعت نگاه میکند. با اینکه حالا کافئین در خونش جاری شده اما چشمش که به تخت مرتبش می افتد. پاهایش بی اراده به سمت آن حرکت میکند و دستانش ملحفه هارا کنار میزند تا خوابی عمیق را مهمان جانِ بی رمقش کند...
_نوشته های یک افراطی_
ابتدا فکر می کردم
شاید یک اتفاق ساده باشد
تا اینکه بعد از او
هیچ اتفاق دیگری در من رخ نداد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Dream of Midnight book vibe ♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بی تو در همیم، تو بی ما چگونه ای ؟