'
#تنها_میان_داعش
قسمت سوم
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
⬅ زيارت حضرت رسول(صلّى اللّه عليه و آله) در روز شنبه
أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُهُ وَ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسَالاَتِ رَبِّكَ وَ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ أَدَّيْتَ الَّذِي عَلَيْكَ مِنَ الْحَقِ وَ أَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِينَ وَ غَلُظْتَ عَلَى الْكَافِرِينَ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَبَلَغَ اللَّهُ بِكَ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمِينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اسْتَنْقَذَنَا بِكَ مِنَ الشِّرْكِ وَ الضَّلاَلِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ صَلَوَاتِكَ وَ صَلَوَاتِ مَلاَئِكَتِكَ وَ أَنْبِيَائِكَ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ وَ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ وَ مَنْ سَبَّحَ لَكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ أَمِينِكَ وَ نَجِيبِكَ وَ حَبِيبِكَ وَ صَفِيِّكَ وَ صِفْوَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ وَ خَالِصَتِكَ وَ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ وَ أَعْطِهِ الْفَضْلَ وَ الْفَضِيلَةَ وَ الْوَسِيلَةَ وَ الدَّرَجَةَ الرَّفِيعَةَ وَ ابْعَثْهُ مَقَاماً مَحْمُوداً يَغْبِطُهُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ اللَّهُمَّ إِنَّكَ قُلْتَ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً إِلَهِي فَقَدْ أَتَيْتُ نَبِيَّكَ مُسْتَغْفِراً تَائِباً مِنْ ذُنُوبِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهَا لِي يَا سَيِّدَنَا أَتَوَجَّهُ بِكَ وَ بِأَهْلِ بَيْتِكَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى رَبِّكَ وَ رَبِّي لِيَغْفِرَ لِي
پس سه مرتبه بگو:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
پس بگو:
أُصِبْنَا بِكَ يَا حَبِيبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِيبَةَ بِكَ حَيْثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْيُ وَ حَيْثُ فَقَدْنَاكَ فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ يَا سَيِّدَنَا يَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ (الطَّيِّبِينَ) الطَّاهِرِينَ هَذَا يَوْمُ السَّبْتِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ أَجِرْنَا وَ أَحْسِنْ إِجَارَتَنَا بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكَ وَ عِنْدَ آلِ بَيْتِكَ وَ بِمَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَهُ وَ بِمَا اسْتَوْدَعَكُمْ مِنْ عِلْمِهِ فَإِنَّهُ أَكْرَمُ الْأَكْرَمِينَ.
--------------
@razmandegan_eslam_kerman
#حدیث_نور
✅ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:
🍃 روزگاری بر مردم می رسد که همه رباخوار شوند، اگر کسی رباخواری نکند غبارش به او رسد.
📖 میزان الحکمه، ج۴، ص ۳۵۴
@razmandegan_eslam_kerman
بسم الله الرّحمن الرّحیم
••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─••
🔷 زندگی قرآنی 🔷
↔ادام
#تفسیر_سوره_مائده_آیه_۳
✅غدیر در قرآن
🍃دو مطلب جداى از هم در این آیه بیان شده است، یک مطلب مربوط به تحریم گوشتهاى حرام، مگر در موارد اضطرارى و مطلب دیگر مربوط به كامل شدن دین و یأس كفّار كه این قسمت كاملاً مستقلّ است، به چند دلیل:
🌻الف: یأس كفّار از دین، به خوردن گوشت مردار یا نخوردن آن ارتباطى ندارد.
🌻ب: روایاتى كه از طریق شیعه و سنى در شأن نزول آیه آمده، در مقام بیان جمله ى «الیوم یئس الّذین كفروا» و «ألیوم اكملت لكم دینكم» است، نه مربوط به جملات قبل و بعد آن، كه درباره احكام مردار است.
🌻ج: طبق روایات شیعه وسنّى، این قسمت از آیه: «الیوم اكملت...» پس از نصب على ّبن ابى طالب علیهما السلام به امامت در غدیرخم نازل شده است.
🌻د: غیر از دلائل نقلى، تحلیل عقلى نیز همین را مى رساند، چون چهار ویژگى مهم براى آن روز بیان شده است:
۱- روز یأس كافران،
۲-روز كمال دین،
۳-روز اتمام نعمت الهى بر مردم،
۴- روزى كه اسلام به عنوان «دین» و یک مذهب كامل، مورد پسند خدا قرار گرفته است.
🍃حال اگر وقایع روزهاى تاریخ اسلام را بررسى كنیم، هیچ روز مهمى مانند بعثت، هجرت، فتح مكّه، پیروزى در جنگها و... با همه ى ارزشهایى كه داشته اند، شامل این چهار صفت مهم مطرح شده در این آیه نیستند.
حتّى حجّةالوداع هم به این اهمیّت نیست، چون حج، جزئى از دین است نه همه ى دین.
🍃 امّا غدیرخم روزى است كه خداوند فرمان نصب حضرت على را به جانشینى پیامبرصلى الله علیه وآله صادر كرد، تنها آن روز است كه چهار عنوان ذكر شده در آیه «اكملت، اتممت، رضیت، یئس الّذین كفروا» با آن منطبق است.
🍃امّا یأس كفّار، به خاطر آن بود كه وقتى تهمت وجنگ وسوءقصد بر ضد پیامبر، نافرجام ماند، تنها امید آنها مرگ پیامبرصلى الله علیه وآله بود.
🍃نصب علىّ بن ابى طالب علیهما السلام به همه فهماند كه اگر آن حضرت پسرى مى داشت، بهتر از على نبود وبا مرگ او دین او محو نمى شود، زیرا شخصى چون علىّ بن ابى طالب علیهما السلام جانشین پیامبرصلى الله علیه وآله و رهبر امّت اسلام خواهد بود.
اینجا بود كه همه ى كفّار مأیوس شدند.
🍃امّا كمال دین، به خاطر آن است كه اگر مقرّرات وقوانین كامل وضع شود، لكن براى امّت و جامعه، رهبرى معصوم وكامل تعیین نشود، مقرّرات ناقص مى ماند.
🍃 اتمام نعمت، به خاطر آن است كه قرآن بزرگترین نعمت را نعمت رهبرى وهدایت معرّفى كرده است، اگر پیامبر اكرم صلى الله علیه وآله از دنیا برود ومردم را بى سرپرست بگذارد، كارى كرده كه یک چوپان نسبت به گله نمى كند. چگونه بدون تعیین رهبرى الهى نعمت تمام مىشود.
🍃 رضایت خداوند، براى آن است كه هرگاه قانون كامل ومجرى عادل بهم گره بخورد رضایت پروردگار حاصل مى شود.
🍃اگر هر یک از اكمال دین، اتمام نعمت، رضایت حقّ و یأس كفّار به تنهایى در روزى اتفاق افتد، كافى است كه آن روز از ایّام اللّه باشد.
تا چه رسد به روزى مثل غدیر، كه همه ى این ویژگى ها را یكجا دارد. به همین دلیل در روایات اهلبیت علیهم السلام عید غدیر، از بزرگترین اعیاد به شمار آمده است.
🌷 أللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم 🌷
@razmandegan_eslam_kerman
••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─••
20.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 یک وقت کسی به سرش نزنه ، نگه خب حالا که به خاطر کرونا تکلیف عزاداری از دوش ما برداشته شد، بریم دنبال کار خودمون....⚠️
💠 اون وقت چه طور جوابگوی این آیه از قرآن می شید؟!!!
@razmandegan_eslam_kerman
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#حکمتهای #نهج_البلاغه
🌺 حکمت ۳۹۴
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرمود :
بسا سخنی که از حملهای نافذتر است.
┄═❁🍃🌸🍃❁═┄
🌺حکمت ۳۹۵
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرمود :
هر چه بدان بسنده توان كرد، همان كافى است.
@razmandegan_eslam_kerman
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
'
#تنها_میان_داعش
قسمت چهارم
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
💠 #زیارت #حضرت_علی علیه السلام در روز یکشنبه:
ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟﺸَّﺠَﺮَﺓِ ﺍﻟﻨَّﺒَﻮِﻳَّﺔِ ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻭْﺣَﺔِ ﺍﻟْﻬَﺎﺷِﻤِﻴَّﺔِ ﺍﻟْﻤُﻀِﻴﺌَﺔِ ﺍﻟْﻤُﺜْﻤِﺮَﺓِ ﺑِﺎﻟﻨُّﺒُﻮَّﺓِ ﺍﻟْﻤُﻮﻧِﻘَﺔِ [ﺍﻟْﻤُﻮﻧِﻌَﺔِ] ﺑِﺎﻟْﺈِﻣَﺎﻣَﺔِ ﻭَ ﻋَﻠَﻰ ﺿَﺠِﻴﻌَﻴْﻚَ ﺁﺩَﻡَ ﻭَ ﻧُﻮﺡٍ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻤَﺎ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻭَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﻫْﻞِ ﺑَﻴْﺘِﻚَ ﺍﻟﻄَّﻴِّﺒِﻴﻦَ ﺍﻟﻄَّﺎﻫِﺮِﻳﻦَ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻭَ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟْﻤَﻼﺋِﻜَﺔِ ﺍﻟْﻤُﺤْﺪِﻗِﻴﻦَ ﺑِﻚَ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﺎﻓِّﻴﻦَ ﺑِﻘَﺒْﺮِﻙَ ﻳَﺎ ﻣَﻮْﻻﻱَ ﻳَﺎ ﺃَﻣِﻴﺮَ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﻴﻦَ ﻫَﺬَﺍ ﻳَﻮْﻡُ ﺍﻟْﺄَﺣَﺪِ ﻭَ ﻫُﻮَ ﻳَﻮْﻣُﻚَ ﻭَ ﺑِﺎﺳْﻤِﻚَ ﻭَ ﺃَﻧَﺎ ﺿَﻴْﻔُﻚَ ﻓِﻴﻪِ ﻭَ ﺟَﺎﺭُﻙَ ﻓَﺄَﺿِﻔْﻨِﻲ ﻳَﺎ ﻣَﻮْﻻﻱَ ﻭَ ﺃَﺟِﺮْﻧِﻲ ﻓَﺈِﻧَّﻚَ ﻛَﺮِﻳﻢٌ ﺗُﺤِﺐُّ ﺍﻟﻀِّﻴَﺎﻓَﺔَ ﻭَ ﻣَﺄْﻣُﻮﺭٌ ﺑِﺎﻟْﺈِﺟَﺎﺭَﺓِ ﻓَﺎﻓْﻌَﻞْ ﻣَﺎ ﺭَﻏِﺒْﺖُ ﺇِﻟَﻴْﻚَ ﻓِﻴﻪِ ﻭَ ﺭَﺟَﻮْﺗُﻪُ ﻣِﻨْﻚَ ﺑِﻤَﻨْﺰِﻟَﺘِﻚَ ﻭَ ﺁﻝِ ﺑَﻴْﺘِﻚَ ﻋِﻨْﺪَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﻣَﻨْﺰِﻟَﺘِﻪِ ﻋِﻨْﺪَﻛُﻢْ ﻭَ ﺑِﺤَﻖِّ ﺍﺑْﻦِ ﻋَﻤِّﻚَ ﺭَﺳُﻮﻝِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺻَﻠَّﻰ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻋَﻠَﻴْﻪِ ﻭَ ﺁﻟِﻪِ ﻭَ ﺳَﻠَّﻢَ ﻭَ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ [ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ] ﺃَﺟْﻤَﻌِﻴن
◼زیارت #حضرت_زهرا سلام اللّه علیها در روز یکشنبه:
ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻣُﻤْﺘَﺤَﻨَﺔُ ﺍﻣْﺘَﺤَﻨَﻚِ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺧَﻠَﻘَﻚِ ﻓَﻮَﺟَﺪَﻙِ ﻟِﻤَﺎ ﺍﻣْﺘَﺤَﻨَﻚِ ﺻَﺎﺑِﺮَﺓً ﺃَﻧَﺎ ﻟَﻚِ ﻣُﺼَﺪِّﻕٌ ﺻَﺎﺑِﺮٌ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﺎ ﺃَﺗَﻰ ﺑِﻪِ ﺃَﺑُﻮﻙِ ﻭَ ﻭَﺻِﻴُّﻪُ ﺻَﻠَﻮَﺍﺕُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻤَﺎ ﻭَ ﺃَﻧَﺎ ﺃَﺳْﺄَﻟُﻚِ ﺇِﻥْ ﻛُﻨْﺖُ ﺻَﺪَّﻗْﺘُﻚِ ﺇِﻻ ﺃَﻟْﺤَﻘْﺘِﻨِﻲ ﺑِﺘَﺼْﺪِﻳﻘِﻲ ﻟَﻬُﻤَﺎ ﻟِﺘُﺴَﺮَّ ﻧَﻔْﺴِﻲ ﻓَﺎﺷْﻬَﺪِﻱ ﺃَﻧِّﻲ ﻇَﺎﻫِﺮٌ [ﻃَﺎﻫِﺮٌ] ﺑِﻮِﻻﻳَﺘِﻚِ ﻭَ ﻭِﻻﻳَﺔِ ﺁﻝِ ﺑَﻴْﺘِﻚِ ﺻَﻠَﻮَﺍﺕُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ ﺃَﺟْﻤَﻌِﻴﻦَ.
---------------
@razmandegan_eslam_kerman
#حدیث_نور
✅ امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام می فرمایند:
🍃 هرکس امر به معروف کند، مایه ی پشت گرمی و قوّت مؤمنان می شود و هرکه نهی از منکر نماید، بینی منافقان را به خاک می مالد.
📖 نهج البلاغه، حکمت ۳۰
@razmandegan_eslam_kerman
بسم الله الرّحمن الرّحیم
••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─••
🔷 زندگی قرآنی 🔷
⏪ادامه
#تفسیر_سوره_مائده_آیه_3
✅ تغذیه در اسلام
🍃 اسلام مكتب عدل است، نه مثل غربى ها
افراط در مصرف گوشت را توصیه مى كند، و نه مثل بودایى ها آن را حرام مى داند، و نه مثل چینى ها خوردن گوشت هر حیوانى را به هر شكلى جایز می داند. در اسلام براى مصرف گوشت، شرایط و حدودى است، از جمله:
الف: 🌱گوشت حیوانات گوشتخوار را نخورید وداراى آلودگی هاى مختلف میكروبى وانگلى و... هستند.
ب: 🌱گوشت درندگان را نخورید، كه روح قساوت و درندگى در شما پیدا مى شود.
ج:🌱 گوشت حیواناتى كه موجب تنفر عمومى است، مصرف نكنید.
د:🌱 گوشت حیوانى كه هنگام ذبح، نام مبارک خدا بر آن گفته نشده، نخورید.
ه :🌱 گوشت مردار را نخورید. چون هنگام مرگ حیوان، خون پیش از هر چیز دیگر فاسد شده و ایجاد نوعى مسمومیّت مى كند،
🌿 از این رو حیواناتى كه خفّه شده، شاخ خورده، پرت شده، كتک خورده و دریده شده كه جان دادنشان همراه با بیرون آمدن كامل خون نیست، در اسلام خوردن آنان حرام است.
🌿از همه ى حیوانات حرام گوشت، فقط نام خوک در این آیه آمده، چون مصرف آن رواج داشته است.
✅امام صادق علیه السلام درباره ى گوشت مردار فرمود: كسى به آن نزدیک نشد مگر آنكه ضعف ولاغرى و سستى و قطع نسل و سكته و مرگ ناگهانى او را گرفت.
🍃خونخوارى رسم جاهلیّت بود. این كار، سبب قساوت قلب و بی رحمى می شود، تا حدّى كه خطر كشتن فرزند یا پدر و مادر را به همراه دارد.
🍃خونخوار، رفیق و دوست نمى شناسد. لذا خوردن خون حرام است، امّا تزریق آن اشكالى ندارد.
❓سؤال: آیا اجازه ى كشتن حیوانات براى مصرف گوشت آنها، با رحمت الهى سازگار است؟
🌿پاسخ: اساس آفرینش بر تبدیل وتحوّل است. خاک، گیاه می شود، گیاه، حیوان مى گردد و حیوان به انسان تبدیل مى شود و نتیجه ى این تبدیل ها، رشد است.
🍃 نقش غذا در سلامت جسم و روح، به حدّى است كه در قرآن، بارها بر آن تأكید شده است. «حُرّمت علیكم...»
🍃 در نظام توحیدى، ذبح حیوان هم باید رنگ الهى داشته باشد، وگرنه حرام می شود. «و ما اُهل لغیراللّه به»
🍃 اگر حیوان مضروب یا شاخ خورده، یا پرت شده ودریده شده هنوز رمقى در بدن دارد و آن را ذبح كردید حلال مى شود. «الاّ ما ذكّیتم»
🍃 گرچه گوشتى كه از راه تیرها وچوبه هاى قمار تقسیم مىشود حرام است، ولى به نظر مىرسد نه گوشت خصوصیّتى دارد ونه وسیله تقسیم و چوبه هاى تیر، بلكه هر درآمدى از راه قمار حرام است. «أن تستقسموا بالازلام»
🍃 اضطرار غیر اختیارى، مجوّز مصرف حرام است، پس انسان نباید به اختیار خود را مضطر كند. «اُضطُرّ» (فعل مجهول است.)
🍃 شرایط ویژه ى اضطرار، نباید زمینه ساز گناه و آزاد سازى مطلق شود، بلكه باید به همان مقدار رفع اضطرار اكتفا كرد. «غیر متجانف لاثم»
✅امام باقرعلیه السلام در تفسیر این جمله فرمودند: «غیر متجانف» كسى است كه عمداً به سراغ گناه نرود.
🌷أللهمّ صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم🌷
@razmandegan_eslam_kerman
••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به آزادگان سرافراز کشور اسلامی و عزیز ایران
@razmandegan_eslam_kerman
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#حکمتهای #نهج_البلاغه
🌺 حکمت ۳۹۶
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرمود :
مرگ، آری
و تن دادن به پستی، هرگز
به کم ساختن، آری و دست نیاز به سوی مردم، هرگز
آن را كه نصيب به آسانى به دست نيايد با كوشش نیز به آن دست نیابد
دینا دو روز است، روزی به سود تو و روزی به ضرر تو
اگر به سود تو بود تکبر نورز و اگر به زیان تو بود شکیبایی کن.
@razmandegan_eslam_kerman
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
'
#تنها_میان_داعش
قسمت پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
#تنها_میان_داعش
قسمت ششم
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
◻زیارت#امام_سجاد و #امام_باقر و #امام_صادق صلوات اللّه علیهم در روز سه شنبه:
ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻳَﺎ ﺧُﺰَّﺍﻥَ ﻋِﻠْﻢِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻳَﺎ ﺗَﺮَﺍﺟِﻤَﺔَ ﻭَﺣْﻲِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻳَﺎ ﺃَﺋِﻤَّﺔَ ﺍﻟْﻬُﺪَﻯ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻳَﺎ ﺃَﻋْﻼﻡَ ﺍﻟﺘُّﻘَﻰ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻳَﺎ ﺃَﻭْﻻﺩَ ﺭَﺳُﻮﻝِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﻧَﺎ ﻋَﺎﺭِﻑٌ ﺑِﺤَﻘِّﻜُﻢْ ﻣُﺴْﺘَﺒْﺼِﺮٌ ﺑِﺸَﺄْﻧِﻜُﻢْ ﻣُﻌَﺎﺩٍ ﻟِﺄَﻋْﺪَﺍﺋِﻜُﻢْ ﻣُﻮَﺍﻝٍ ﻟِﺄَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻜُﻢْ ﺑِﺄَﺑِﻲ ﺃَﻧْﺘُﻢْ ﻭَ ﺃُﻣِّﻲ ﺻَﻠَﻮَﺍﺕُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ، ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺇِﻧِّﻲ ﺃَﺗَﻮَﺍﻟَﻰ ﺁﺧِﺮَﻫُﻢْ ﻛَﻤَﺎ ﺗَﻮَﺍﻟَﻴْﺖُ ﺃَﻭَّﻟَﻬُﻢْ ﻭَ ﺃَﺑْﺮَﺃُ ﻣِﻦْ ﻛُﻞِّ ﻭَﻟِﻴﺠَﺔٍ ﺩُﻭﻧَﻬُﻢْ ﻭَ ﺃَﻛْﻔُﺮُ ﺑِﺎﻟْﺠِﺒْﺖِ ﻭَ ﺍﻟﻄَّﺎﻏُﻮﺕِ ﻭَ ﺍﻟﻼﺕِ ﻭَ ﺍﻟْﻌُﺰَّﻯ
ﺻَﻠَﻮَﺍﺕُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻳَﺎ ﻣَﻮَﺍﻟِﻲَّ ﻭَ ﺭَﺣْﻤَﺔُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺑَﺮَﻛَﺎﺗُﻪُ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺳَﻴِّﺪَ ﺍﻟْﻌَﺎﺑِﺪِﻳﻦَ ﻭَ ﺳُﻼﻟَﺔَ ﺍﻟْﻮَﺻِﻴِّﻴﻦَ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺑَﺎﻗِﺮَ ﻋِﻠْﻢِ ﺍﻟﻨَّﺒِﻴِّﻴﻦَ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺻَﺎﺩِﻗﺎ ﻣُﺼَﺪَّﻗﺎ ﻓِﻲ ﺍﻟْﻘَﻮْﻝِ ﻭَ ﺍﻟْﻔِﻌْﻞِ ﻳَﺎ ﻣَﻮَﺍﻟِﻲَّ ﻫَﺬَﺍ ﻳَﻮْﻣُﻜُﻢْ ﻭَ ﻫُﻮَ ﻳَﻮْﻡُ ﺍﻟﺜُّﻼﺛَﺎﺀِ ﻭَ ﺃَﻧَﺎ ﻓِﻴﻪِ ﺿَﻴْﻒٌ ﻟَﻜُﻢْ ﻭَ ﻣُﺴْﺘَﺠِﻴﺮٌ ﺑِﻜُﻢْ ﻓَﺄَﺿِﻴﻔُﻮﻧِﻲ ﻭَ ﺃَﺟِﻴﺮُﻭﻧِﻲ ﺑِﻤَﻨْﺰِﻟَﺔِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋِﻨْﺪَﻛُﻢْ ﻭَ ﺁﻝِ ﺑَﻴْﺘِﻜُﻢْ ﺍﻟﻄَّﻴِّﺒِﻴﻦَ ﺍﻟﻄَّﺎﻫِﺮِﻳﻦَ.
▫▫▫▫▫▫▫▫▫
به کانال هیات رزمندگان اسلام کرمان بپیوندید
@razmandegan_eslam_kerman
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✅ امام محمد باقر علیهالسلام فرمودند:
🍃ميان حق و باطل جز كم عقلى فاصله نيست.
عرض شد: چگونه، اى فرزند رسول خدا؟
فرمودند: انسان كارى را كه موجب رضاى خداست براى غير خدا انجام مى دهد، در صورتى كه اگر آن را خالص براى رضاى خدا انجام مى داد، زودتر به هدف خود مى رسيد تا براى غير خدا.
📖 محاسن، ج۱، ص۲۵۴
@razmandegan_eslam_kerman